تهران

امروز با افسانه رفتیم بازار بزرگ تهران و اتفاقاً برای پیدا کردن چیزهایی که افسانه می خواست تا سرحد مرگ توی بازار گشتیم، چند بار گم شدیم و پیچ خوردیم تا راه رو پیدا کردیم. خیابان 15 خرداد رو کاملاً از ماشین خالی کردن. و فقط توی اون قسمت که آسفالته چند تا اسب با کالسکه مردم رو جابه جا می کنند . هر چند ثانیه صدای زنگوله های اسب ها می اومد و از کنارمون رد می شد. بازار تهران و اطرافش همیشه برای من یک تصویر و حس تاریخی داشته و هر وقت رفتم چشمم دنبال نشانه های تاریخی گشته. دوست داشتم توی پستوها و کوچه پس کوچه ها بگردم و اون موقع که مرحوم دوربین در عالم هستی وجود داشت دوست داشتم از تمام اون منطقه یک مجموعه ی عکس بگیرم . همیشه دوست داشتم ساعت ها توی اون منطقه ول بچرخم و یک جاهایی رو کشف کنم که سال هاست فراموش شدن. اما احساسی که امروز داشتم کمی برام تلخ بود. احساس می کنم یواش یواش دارم از تهران متنفر می شم. احساس می کنم این شهر به ناامن ترین جای دنیا تبدیل شده. همیشه وقتی به جاهای تاریخی تهران می رفتم احساس امنیت می کردم، احساس می کردم متعلق به جایی هستم ، اما توی این مدت احساسم رو کاملاً به همه چیز این شهر از دست دادم. خیلی غم انگیزه که دارم از تهران متنفر می شم. از هواش که مثل مرگه و احساس می کنم با هر دم و بازدم دارم خودکشی می کنم، از آدمهاش که همه بی قرار و مرموز شدن و نمی شه فهمید توی سرشون چی می گذره یا چه بالایی می خوان سر آدم های دیگه بیارن. از تغییرات برق آسایی که هر روز این شهر رو عوض می کنه. از در و دیوارش که انگار هر لحظه ممکنه روی سرت فروبریزه. این شهر دیگه جای زندگی نیست . همه چیزش منو مضطرب می کنه. به خاطر همینه که هر وقت از خونه بیرون می آم به جد و آباء ام فحش می دم. از این شهر می ترسم دیگه نمی تونم تحملش کنم. امین

۳ نظر:

افسان گفت...

میریم. به زودی!ا

al گفت...

تغییرات برق آسا... دقیقآ می فهمم! ته بلوار حمیلا میدون پونک می خوره به یه دره که تا همین یه سال پیش اونقدر آشغال توش بود که سر به میلیون ها تن می ذاشت. عادتی داشتیم با بچه ها بریم اونجا از منظره لذت ببریم، اسمش رو هم گذاشته بودیم تپه آشغال! یکی دو هفته پیش سری زدیم به تپه آشغال عزیز و دیدیم تبدیل شده به یک پارک و یه سری آدم جایی که زمانی فقط آشغال بود اومده بودن پیک نیک و کباب می پختن... خیلی حس بدی داشت... مثل این بود که مگادث آهنگ بنیامین کاور کنه

ناشناس گفت...

وای به روزی که چهل ساله بشیم و ...
نقطه