شهری که دوست داشتمش

این همان سرزمین کوچک من و توست با انبوه ساختمان های سفید و نرده های آبی اش، با رخت های آویزان و بشقاب های ماهواره اش که ویلان و سیلان میان زمین و آسمان، میان ماندن و رفتن، میان تردید و اطمینان تاب می خورند. این همان سرزمین کوچک ماست با مردمانش که زبانشان را نمی فهمیم و نگاهشان و دست هایشان و چشم هایشان همه غریبه است و با این وجود هست. همیشه آنجاست. کنار آن دریای سبزآبی و تیره روشن با ابرهای پفکی که باد را در آغوش می کشند و خورد می شوند و پنبه می شوند و بر سر ما می بارند. این همان سرزمین موعود ماست با انبوه مغازه هایش و پیاده روهای کثیفش و هتل دورافتاده اش که بر بالکن آن می توان لمید و فراموش کرد اینجا و آنجا کجای دنیایند و فراموش کرد فنجان قهوه هم سرد می شود و فراموش کرد چراغ های همه ی پهنه های گسترده ی جهان خاموش می شوند و شب چون ساعت شنی با رخوت و دانه دانه در میان چراغ های روشن کشتی ها به تو سلام می دهد. اینجا همان جاست. همان سرزمین غریبی که با تک تک نقاط کره ی خاکی مان فرق دارد و حتی با این وطن خرد و خراب و خسته که آواز اندوه بارش کابوسی همیشه است. این سرزمین کوچک ماست که تو اینک تنها و بی من بر خاک آن قدم می زنی و خاطره ی هزار شب نخفته مان را به یاد می آوری. این خیابانهای کوچک بی پایان و این تپه های درهم پیچیده با پله های بی انتها. این بوسه های کوچک و آغوش های خندان بر ساحل دریایی که در آن هزار هزار دخترک چادر بر سر دستان هزار هزار پسرک شهرشان را دردست گرفته اند و به ابدیت آنسوی دریا، به ساحل هیچگاه ندیده ی مارسی نگاه می کنند. اینجا. سرزمین سه ماه خاطرات هذیان گونه ی ماست که تو دلبندم خاکش را دوباره می شناسی
افسانه

هیچ نظری موجود نیست: