پیاده روهای تهران


راه می رم، مابین مردمانی که نمی شناسم و مردمانی که من رو نمی شناسند. 
یادم می افته به اون روزهایی که انگار همه همدیگر رو تو این خیابونها می شناختیم و انگار همه دخترعمو پسرعمو بودیم حتی اگه دستبند سبزی نبسته بودیم.
راه می رم. هدف ندارم و فکر می کنم  چقدر دوست دارم فرار کنم. 
بعد فکر می کنم شاید برعکسه. شاید وقتش شده بمونم. ریشه بدوونم. بچه دار بشم ، مادری بشم میون همه ی مادرها. زنی میون همه ی زنها. و همه ی آرزوهای ریز و درشت رو تو قعر دلم مدفون کنم، بشم یه فداکار تمام عیار.
راه می رم. راه می ریم. همه با هم. 
هوای چسبنده و سیاه تهران به پوست صورتمون می چسبه. به ریه ها مون به نایژک هامون می چسبه. هوای تهران گلومون رو، روحمون رو سوراخ می کنه. فکر می کنیم. به آرزوهامون. به آنچه باید می شد و نشد. به آنچه شاید بشه. به آرزوهامون فکر می کنیم. به این که بهتر نیست که بمونیم؟ و یک صفر بشیم در میان اعداد؟
راه می ریم، مابین چهره هایی که بی تفاوتند. دست.بندی ندارند نه به رنگ سبز، نه به هیچ رنگی. هوا خفه است. مردمان آرزویی ندارند. چشمها سرخ و آبریز و گلوها سوزان. هوای چسبنده ی تهران تک تک ما رو در آغوش می گیره. 
خیل اعداد که در مه و دود گم می شند و دیگه یک، دو رو نمی شناسه و دو، سه رو نمی شناسه و دیگه هزار، به وجود نمی آد و دیگه میلیون، آفریده نمی شه. 
راه می رم با مغزی آشوب. 
وقتش نیست حامله بشم؟ با شکمی بالا اومده پشت چشم نازک کنم و هر دقیقه دلم چیزی بخواد؟ 
دلم بخواد بدوم تا ته دشت؟ بروم تا نوک کوه؟ 
وقتش نیست برم تو خیابون مفتح پیرهن بارداری بخرم؟ از اونا که جنسش جینه و دو تا بند و دو تا سگک بالاش داره و از وقتی دست چپ و راستمو شناختم ازشون خوشم می اومد؟
راه می رم.
طرح جدیدم برای اجرا به کجا می رسه؟ نفس ها حبس، دلها خسته، سقف آسمان کوتاه. این ایده هم می ره تو بایگانی ذهن فراموشکارم؟ زمستان است. این ایده هم برای بار چندم رد می شه؟ اصلاً من حوصله ی کار کردن دارم یا دارم با فکر کردن به کار کردن خودم و دور و بریهام رو گول می زنم؟ زمستان است. یا بس که کارهام رد شده دیگه تحمل رد شدن ندارم؟ زمستان است.
راه می رم، خیابون جای امنی یه.
 نه کسی آدم رو می شناسه نه آدم کسی رو می شناسه. 
جای امنی یه فقط به یه شرط. به شرط اینکه یکی هوس نکنه وسط خیابون نمایش قیمه قیمه کردن یکی دیگه رو برات اجرا کنه. یا موتورسوارای شبیه ترمیناتور نیان به خاطر روز فلان از بیخ گوشِت کیوکیوکنان رد بشند. 
البته که من خیابونای تهران رو و تک تک درختای سوخته از مونو اکسیدکربنش رو دوست دارم. البته که من قدم زدن تو این خیابونهای مه گرفته ی زمستونی رو که بعضی ها از نفهمی شون!!!! می گن دود آلوده دوست دارم. و خودمم خوب می دونم که این هوا خیلی هم خوب و مه آلود و تقریبا شبیه لندنه. اصلا خود لندنه! راه می رم و به یه نتیجه ی جالب می رسم. اینجا لندنه و ما نمی دونستیم البته یه ضرب المثل یا شایدم شعر لندنی هست که می گه: 
لندن یعنی مه 
لندن یعنی باران 
لندن یعنی فیش اند چیپس
.... تهرانیزه شده اش می شه: 
تهران یعنی مه 
تهران یعنی دود 
تهران یعنی فلافل و بندری!
راه می رم. فکرم قد نمی ده بیشتر از این فکر کنم. یک صفر هستم در میان اعداد.
نشسته ام در ایستگاه مترو. مترو پر است و می ایستد. عده ای زن با جیغ و ویغ پیاده می شوند. صدای خنده ی چند دختر جوان و جیغ زنی که فریاد می زند و چادرش را که لای تن و بدن مسافران کوپه ی زنان مانده می خواهد. بچه ای زیر پا به زحمت و با کمک مادرش و دور و بریها از خفه شدن و له شدن نجات پیدا می کند. کسی به فکر کسی نیست. کسی دستبندی با هیچ  رنگی بردست ندارد.
بلند می شم و از ایستگاه بیرون می آم. هنوز می خوام از ایران برم. بچه نمی خوام که زیر و دست و پا بمونه. اینطوری خودم هستم و دلم و پیاده روهای طویلی که توشون راه می رم و مردمی که نمی شناسمشون..... 
که اونها هم منو نمی شناسند.
افسانه

۲ نظر:

goln گفت...

من اومدم یه سری بزنم.. این نوشته رو خوندم. افسونه من حرفی نیست که بزنم . فقط هنوز تو باید باشی. تو.. تو.. نه مادری با آرزوهایه نوستالژیک که داره به نی نی اش نگاه می کنه...کیف می کنه..عشق می کنه..ولی الان نه هنوز..زوده..عشق من

mohamad reza گفت...

همه ی چیزهایی که می گی درست امابی خیال رفیق..پاشو طرحت رو بنویس و بعد نمایشنامتو و بعد تمرینتو شروع کن.من که هستم حالا بقیه رو نمی دونم.قول می دم تا اخر کار کمتر دیر بیام سر تمرین و یا اینکه بد قلقی کنم و لی یکی دوبار دعوا رو که باید داشته باشیم.از قدیم ندیم گفتن دعوا شیرینیه تئاتر کار کردنه ..فیلم منم که نساختی..اوه ه ه ه ببین چه قدر کار نکرده داری.