برویم

و آنوقت است که درک نمی کنیم. او خسته است و من خسته ام. من قرص می خورم و دست و پاهایم کش آیند و بلند می شوند و می روند و می روند و دستهایم به خورشید نمی رسد و می سوزد و باز نمی رسد. او قرص نمی خورد و آن پایین می ماند و غر می زند و آفتاب هم دیگر غلط می کند که از مشرق در می آید. من راه می روم و لنگ هایم گره می خورند و گوسفندهای مشوش ذهنم به چمنزار نمی روند و راست می ریزند توی دره و آب می بردشان و آسمان می سوزد و تار می شود و آفتاب نیست و دست من نمی رسد به خورشید و می سوزد و خورشید کجاست؟ او راه می رود و نه، بلکه می دود و تمام نمی شود راه او و تمام نمی شود هیچ چیز هرگز و همه ی دنیا در فنجان خالی چایش می افتد و در کاغذ مچاله ی شکلاتش عکس من که ظرفها را آب می کشم و دستم نمی رسد به خورشید و او که می دود، نه بلکه گاز می دهد و رالی شرکت می کند و چپ می کند و دور خودش می چرخد و مجبور است به پایان برساند این راه بی پایان را. من پاهای درازم را روی هم می اندازم و کتاب را باز نمی کنم هیچوقت و فرار می کنم از همه چیز و زندگی مإیوس ابلهانه ام را بلند بلند می خندم و انقدر بی تفاوتم که گاهی وحشت می کنم از اینهمه سکون و سکوت. او کفش پاره می کند و باران جورابهایش را خیس می کند و چکش برگشت می خورد و چکی می گیرد و پولی می دهد و پولی می گیرد و همه ی اینها گیجش می کند و او وا می دهد و کاغذها رهایش نمی کنند و چمدان. چمدان بسته ی خسته ی ما همیشه همان گوشه همانطور مانده و ما درک نمی کنیم. نمی رویم. همانطور با لنگ های دراز من و چرخ های دونده ی او نشسته ایم و اخبار بی بی سی را می بینیم و تأسف می خوریم . شام داریم و خوشحالیم از اینکه هنوز زنده ایم و کسی به ما حمله نکرده است و چمدان. تئاتر را تا کرده ام مرتب و پیش از آن اتو کشیده ام و پیش از آن شسته ام و روی بند انداخته ام و اکنون چمدان پر است از تئاتر و بسته است و آنجاست. همیشه آنجاست و ما هنوز همانطور شام می خوریم و سیر نمی شویم و شبمان تمام نمی شود و دست من می سوزد و خورشید پیدا نمی شود و او به پایان راهش نمی رسد و من گوش نمی کنم و او گوش نمی کند و چمدان فریاد می زند و فریاد می زند و فریاد می زند و فریاد می زند و فریاد می زند و فریاد می زند و فریاد می زند.........

افسانه

۳ نظر:

amin گفت...

من هم موافقم برویم گرچه ...

khanjon گفت...

وااااااااااااي شادي جون من چقدر دير متوجه اين قسمت شدم عزيزم.خيلي ها با اين مسائل درگير هستند و انسان بودن كار سختي شده در اينجا هركس دودستي كلاهش رو چسبيده كه ... دلم برات تنگ شده چون وقتي مي نويسي درست مثل اينه كه داري حرف مي زني ميشه حست كرد.

ferferehh گفت...

عزیزم یه دنیا از لطفت ممنون !