من از گم شدن بدم می آد


هیچی وحشتناک تر از این نیست که تو شهری که بزرگ شدی گم بشی. تو خیابون راه بری و هیچ جا رو نشناسی. اتوبان کنارت باشه و سربازایی که از روبروت می آن راه ندن رد شی. متلک بشنوی. کلی طول بکشه تا موقعیت جغرافیایی ات رو پیدا کنی. با تردید تاکسی بگیری در حالی که همش تو ذهنت بگی نکنه اونور خیابون باید وایستم...نکنه اینجا نمی برن....نکنه مسیر بی ربطی دارم می گم. دختری که کنارت تو تاکسی نشسته به یه زبون عجیب غریب با موبایلش حرف بزنه. هر چی صبر کنی به مقصد نرسی و همه جا ناشناس باشه. کسی نباشه که بهش زنگ بزنی و بپرسی کجایی. اصلاً ندونی کجایی. هیچ کدوم تابلوهای راهنما برات آشنا نباشن.

و آخرش خرد و خراب و خسته که به یه جای آشنا رسیدی تازه اول راه باشی  باید تو مترو سرپا وایستی و مثل گربه خودتو باریک کنی، بلکه هم سوسیس بشی. صبر کنی و فشرده بشی و اظهار نظرهای مزخرف سیاسی و غیرسیاسی و غرغر و هل نده و هل بده بشنوی ... و دستفروش ها بخوان به زور چیزی بهت بفروشن و تو تاکسی کنار آقای گشادنشسته ای بشینی و از سر کوچه که بپیچی مردک بیت العباسی خیکی چندش آور رو ببینی که داره درباره ی فلان قدر پولی که اگه از فلانی نگیره کارش رو راه نمی ندازه برای یکی دیگه قصه می گه.

اینجوری یه. وقتی تو این شهر گم شی فرو می ری. اینجوری یه. یه گودال عمیقه... نه یه چاهه که از بدشانسی ما هیچوقت از تهش یوسف درنمی آد! 

اینجوری یه وقتی آدم به همشهریها و مردم همزبون خودش اعتماد نداره و تو اتوبان صیادشیرازی که بعداً می فهمه صیادشیرازی یه گم می شه ، نمی تونه از هیچ کدوم ماشینای بزن در رو آدرسی بپرسه چون همه شون آماده ان خانوم بلند کنن و اگرم نیستن دیگه بحثی برای ایستادن و جواب دادن به این خانوم ویلون و سیلون کنار بزرگراه نیست....وظیفه ی پاسخ گویی رو می ذارن به عهده ی سربازهای متلک گو و راه نده برای رد شدن.

وحشتناکه گم شدن تو این شهر.
افسانه

۱ نظر:

الناز گفت...

سلام عزیزم

از نوشته هات لذت بردم

شاد وموفق باشی