همهمه ی شب


شبها همهمه ی غریبی توی فضا هست. این همهمه رو بعضی وقتها خیلی خوب می شه شنید. من همین دیشب می شنیدمش. منظورم سرو صدای دور ماشین ها یا صداهایی که ما آدمها و موجودات تولید می کنیم نیست. منظورم صدایی یه که مال خود شبه. خود خودش. مثل پوستی کشیده شده روی خونه ها و آدم ها، روی شهر.... که صدا می ده. خیلی کند و آروم و خیلی درهم. انگار هر نقطه از این پوست با نقطه ای دیگه ازش حرف می زنه. 

این صدا رو من بارها شنیدم و هر بار با یه کیفیت جدید. یعنی هیچوقت صدایی که می شنوم شبیه صدای قبلی نیست. مثل اینکه هر بار یه بحث جدید بین نقاط مختلف این پوست یا پارچه ی کشیده شده رو کل کره ی خاکی اتفاق می افته.

تازه اینم به تنهایی نیست، تو هر نقطه از زمین جنس این صدا فرق می کنه. مثلا اینجا بم تره، جای دیگه زیر تره، یه جایی تند و با عجله، یه جایی کند و با تأنی. شاید همه ی اینا به نظر توهم می آد ولی به نظر من هر چیزی در این دنیا یه ماهیت غیرفیزیکی داره، بعضی چیزا که دیگه خیلی غریبند و حتی شاعرانه.... همین هوا در اطراف ما با زمزمه های غریبش به معشوقی شبیهه که هر شب عاشقش رو صدا می زنه و عاشق هیچوقت نمی شنوه چون عاشق فقط تو روشنایی زنده می مونه و معشوق فقط در تاریکی. اینم یه تفسیر و گره گشایی عاشقانه!
همه ی اینها هست اما این جهان با همه ی موهوماتش جای ترسناکی برای زندگی نیست. من همه ی صداهای طبیعت رو، عجیب ترین ها و ساده ترین هاش رو دوست دارم ولی چیزی که منو بیشتر از طبیعت می ترسونه خود آدمان. نه. آدم گریز هم نیستم فقط کاش آدم مثل طبیعت بود. با همهمه ی غریبی که ارتباطی رو به وجود می آورد تا همه در یک پوست مشترک جا بگیرند. پوستی که توش از رنج،  درد و ناکامی خبری نباشه. پوستی که پذیرنده باشه مثل مادر، مثل طبیعت.
افسانه

۳ نظر:

امین گفت...

"پوستی که پذیرنده باشد.." یاد شعر زمین شاملو می ندازه منو و ناسپاسی انسان و شکوایه های زمین

mohamad reza گفت...

می بینم که حسابی در حال کشف و شهود هستی و زندگی هستی :-) راستش در مورد این دنیا با وجود موهوماتش جای ترسناکی نیست باهات موافق نیستم.طبیعت هم آدم رو می ترسونه.وقتی از اخبار تلویزیون چیز هایی در بازه ی سیل زلزله طوفان ویا آتشفشان می بینم حسابی ترسم ورم می داره .چند شب پیش یک کامیون سنگین نیمه های شب از پشت خونمون رد می شد و من از خواب پریدیم و دیدم همه چیز داره می لرزه .چون شوکه شده بودم مطمئن شدم که زلزله است..واکنشم جالب بود.برای اینکه احساس می کردم برای فرار دیر شده بدون اینکه سر و صدا کنم و یا اینکه کسی رو بیدار کنم از ترس رفتم توی کمد دیواری!!!واکنشم خیلی عجیب بود.نه؟؟؟

محمد رضا گفت...

اگه تابستون بود میشد بری و بخوابی رو پشت بود و ... سرده