از روزمرگی و آرامش


صبح از پله ها پایین می آیم، از راهروی تنگ با کف پوش موکت قهوه ای سوخته رد می شوم، درِ آخر را محکم هل می دهم و بعد کلید کناری را فشار می دهم و از در دوم بیرون می زنم و اگر وقتی باشد، نگاهی به صندوق پست که معمولاً خالی است اگر چند فاکتور برق و موبایل نباشد. در بعدی و اولین تماس هوا با پوست صورتم، می فهمم در تشخیص هوا اشتباه کرده ام یا نه. به سمت در کوچکتر در انتهای پارکینگ، پوشیده لای درختها، سعی می کنم بدون در آوردن کیف پول از جیب داخلی کاپشن، آن را به سنسور کنار در نزدیک کنم تا باز شود و بعد صدای موسیقی را بلندتر می کنم تا سر و صدای ماشینها را نشنوم. پیاده رو کنار بلوار تریومف را می گیرم و به سمت دانشگاه قدم رو. یا سوزی می آید و مجبور می شوم کلاه کاپشن ام را روی سر بکشم و یا سوزی نیست و کم کمک به هوا عادت می کنم و بعد منظره دور جنگل کامبر که زیباست با درختهای سبز و حالا بیشتر سبز و نارنجی پرپشت به رنگ پاییز. به چهارراه می رسم. دستم را روی سنسور چراغ عابر پیاده می گذارم به انتظار که سبز شود. از کنار ساختمان شیشه ای رنو رد می شوم و بعد پلی که از روی ریلها رد می شود. پیاده رو کنار دیوار قبرستان ایکسل را می گیرم و می روم. هفته های اول هر روز هایکوهای روی دیوار را می خواندم و حالا مدتی است که نگاهی هم نینداخته ام، اینجوری هاست که زندگی عادت می شود! به میدان قبرستان ایکسل می رسم. یک بار داخل قبرستان شدم و قدم زدم، زیبا، با سنگ قبرهای زیبا، آرام، سکوت، سکون، همه ی آن چیزی که می شود از یک قبرستان تاریخی زیبا در ذهن داشت. دورتا دور میدان پر از کافه، نانوایی و شیرینی فروشی، شکلات فروشی و بار است. این میدان کوچیک را با همه ی حس زندگی اش به خصوص در صبح های نمناک و بارانی دوست دارم. در ادامه راه سوپر مارکت اوکی، دو کتابفروشی بزرگ، چند آرایشگاه مجلل، لباس فروشی، فروشگاه اپل، سیگار و مشروب فروشی تا چهارراه اول و بعد از روی ریل های تراموا که در دل سنگفرشها فرو رفته اند رد می شوم و وارد خیابان اصلی دانشگاه می شوم، چشم می گردانم برای یافتن چهره آشنا و گاهی هم پیدا می کنم. و به سمت محل کلاس.

عصر یا غروب خداحافظی با دوستان، و دوباره همان راه و خیابان که دوستش می دارم. همان کافه ها، سوپر مارکتها، آدمها، خیابان اکثراً بارانی، قبرستان زیبا و همه چیز همان هست که بود، با همان زندگی خوش ریتم و پر آرامشش، بی اضطرابش، و این بار با نورهای شبانه، نئون ها، چراغهای داخل کافه ها، گاه شیشه های بخار کرده و سرهایی که به هم نزدیک شده اند و گپ و گفت و گاه تنها نشسته روی صندلی تنها، انگشتان حلقه شده دور لیوان آبجو یا قهوه و نگاه جایی پرت در نزدیک یا دور دست. و همه چیز در لفافی از هیاهوی گنگ و گاه شاد یک خیابان کوچک و صمیمی در گوشه ای از یک شهر نه چندان بزرگ اروپایی، بروکسل. و قدم زدن تا خانه، رد شدن از همان چهارراه، پیاده روی سر سبز همان بلوار. داخل شدن از همان در کوچک پوشیده لای درختها و دوباره چک کردن صندوق پست و حالا توی اتاق کوچک هستم، روشن کردن کامپیوتر و ..../ امین

۲ نظر:

افسانه گفت...

خوبه. خوشحالم.

سینا تیلا گفت...

اولش فکر کردم می خوای بخشی از یک داستان رو بنویسی ولی به هایکو ها که رسیدم یادم اومد که قبلا گفته بودی و وصف حاله خودته. نوشتهات فضای خیلی خوبی داره یکم به یاد سقوط یا غریبه ی کامو می ندازتم.