در دشت



خشکم
دلم برای دستهایت می سوزد

برای رد دسته های سطل های سنگین

انباشته از آب

که می آوری و بر می گردانی

پر و خالی

دلم برای چشم هایت می سوزد

فواره ی آرامش بخش زنده ماندنم

دریغ

دیر آمدی

خشک می بینمت

خشک می خواهمت

دلم برای پاهایت می سوزت

وقتی که در دشت می دوی و لاله ها را نشانم می دهی

خشک شده ام

بیهوده سطل ها را خالی نکن

بیهوده دستم را مگیر

بیهوده زمزمه ای در گوشم نخوان

.....

شاید

شاید هنوز این جوانه ی آخر

شاید این جوانه؟

بگذار تنها بمانم و ذره ای به جوانه فکر کنم

به قلبم

به آنجا که شاید روزی نهالی سبز در آن به درختی بدل شود

اما اکنون

تنها خسته ام

تنها خشکم و بی بر

تنها می خواهم تنها باشم

و به جوانه فکر کنم

همین

امید زندگانی من!

افسانه

۱ نظر:

امین گفت...

خوشحالم که به اون جوانه ی کوچیک فکر می کنی. دوباره به دوران نوجوانی و شعر برگشتی، خوشحالم