رؤیا؟

توی تراس هتل اوراسی نشسته ایم من، افسانه، نغمه ثمینی . بالای تپه ی شهر الجزیره هستیم و تمام خلیج الجزیره زیر پای ماست. توی آبی لاجوردی مدیترانه کشتی ها بی حرکت پخش شده اند. سطح لاجوردی موجهای ریز برداشته و مخمل یک دستی است . باد نوازش می دهد. افسانه می گوید چقدر رؤیایی. نغمه می گوید از اون لحظه ها که آدم دلش می خواد فریزش کنه و برای همیشه توش بمونه. فرو رفته ایم توی صندلی ها و ... منِ تلخ دو شقه شده ام پاره ای لذت و پاره ای حسرت. لعنت به این زندگی که می گذرد. نغمه می گوید انگار این آدم های کامویی هم وقتی خیره می شن به دریا همین حس و همین رخوت رو دارن. می گویم شاید فرقش این است که مثل ما در اضطراب از دست دادن این لحظه نیستند. هیچ کدام قدرت تکان خوردن نداریم. چند ساعتی هم که آن جا نشسته ایم هیچ کس کاری به ما ندارد. می گویم اگر توی ایران بود تا حالا ده بار سؤال کرده بودند چیزی نمی خواید؟ باید یک چیزی سفارش بدید والا نمی شه همین جوری این جا بشینید. نغمه می گوید من که دیگه نمی تونم از این جا بلند بشم. فنجان های قهوه خالی شده اند. نغمه دروبین را برمی دارد. چندتا عکس می گیرد. افسانه می گوید بده من چند تا عکس برای پشت جلد کتاب بگیرم. می خندیم: باد در فنجان خالی نغمه ثمینی !!! می گوید تجربه ای رو که توی این نمایشنامه کردم بیشتر از بقیه ی تجربه هام دوست دارم. هوا تاریک شده دور خیلج الجزیره، شهر روشن شده است. نور داخل کشتی ها گله به گله دریا را روشن کرده است. کم کم هر سه شروع می کنیم به لرزیدن. بادِ سرد رؤیای فریز شده را آب می کند و بلند می شویم. از همان شب تا همین لحظه که افسانه و نغمه رفته اند آخرین خریدها را بکنند همه چیز دارد آب می شود، تمام می شود و تنهایی و فراموشی دوباره دارد هجوم می آورد به هر دوی ما. چند ساعت دیگر که نغمه توی هواپیما دارد به سمت استانبول می رود همه چیز دوباره به ضرباهنگ قبل برمی گردد
امین

هیچ نظری موجود نیست: