بانوی خوابیده بر تخت بیهودگی که منش الجزیره می نامم

خیلی عجیبه
این شهر چقدر زیباست
و چقدر مرده
از طرفی دائماً می خوای ازش فرار کنی
از طرفی نمی شه دوستش نداشت
اینجا همه چیز
از جزئی ترین چیزها
تا کلی ترین چیزهای اطرافت
در دوگانگی
دو سویگی
بی تصمیمی
لختی
زیبایی
مرگ
پوچی و بیهودگی
و انواع تضادها
سرگردانند
نه
آدمایی با روحیه من و امین
نمی تونن تصمیم بگیرن که اینجا رو دوست داشته باشن یا ازش متنفر باشن
این روح کرختی توإم با زیبایی که در این شهر جریان داره تو رو هم کرخت می کنه
مثل همه ی اونها که رو به دریا می نشینند و ساعتها بهش خیره می شند
و ساعتها
و ساعتها
افسان.....

هیچ نظری موجود نیست: