بعد از مدت ها

بالاخره بعد از مدت ها تونستم جلوی کامپیوتر بنشینم و چیزی بنویسم. مدت زیادی هست که بیماری عجیب و طاقت فرسایی گرفتم. نوعی سرگیجه ی عجیب و خسته کننده که گاهی کلاً از زندگی ناامیدم کرده. توی این مدت افسانه همه اش می گفت یک چیزی بنویس والا وبلاگ رو پاک می کنم. منم که می دونستم دست به پاک کردنش خیلی خوب وسریعه همه اش قول می دادم اما واقعاً نمی تونستم عمل کنم. امروز اولین روزیه که بعد از مدت ها کمی احساس سلامتی می کنم و تونستم بعضی از کارهام رو انجام بدم. مثلاً فصلی از پایان نامه ی لعنتی ام رو تموم کنم. کمی فرانسه بخونم و کمی هم ساز بزنم. پس روز بزرگی بوده!! توی این مدت گاهی فکر می کردم من چقدر می تونم در مقابل بیماری ضعیف و شکننده باشم. اصلاً فکر می کنم بیماری حتی سرماخوردگی می تونه خیلی یک آدم رو ضعیف کنه و من نمی دونم به چه دلیل در مقابل بیماری ضعیف و ترسو هستم. به خصوص بیماری این جوری که هیچ دلیلی براش پیدا نمی شه و هر روز فقط آدم رو مضطرب تر می کنه. نمی دونم شاید من توی این سال ها زیادی از مخم کار کشیدم و حالا دارم تاوان این سال ها و بی توجهی به جسم نحیفم رو می دم.واقعاً نمی دونم. دارم فکر می کنم من کلاً از یک دوره ای به بعد توی زندگیم بی خیال جسمم شدم و کلاً فکر کردم همیشه می تونم پرانرژی و فعال باشم حتی اگر ورزش نکنم و هیچ محلی به جسم لاغر و مردنی ام نذارم.با خودم می گفتم اگر این بار سلامتی ام رو به دست بیارم به راحتی از دستش نمیدم. واقعاً روزهایی بود و هست که وقتی به آدمهای اطرافم نگاه می کنم تعجب می کنم که اونها چطور سرگیجه ندارن؟ و چطور به این راحتی دارن زندگی می کنن؟ با خودم فکر می کنم که من وقتی سرگیجه نداشتم چه شکلی بودم و هیچ چیز یادم نمی اومد. فکر می کنم من وقتی سالم بودم چطور بودم و چیزی یادم نمی اومد. واقعاً من دوران سختی رو می گذرونم اما با هر وسیله ای باید خوب بشم. باید دوباره به جسمم توجه کنم. من سلامتی ام رو لازم دارم. بیماری نه تنها جسم که روح و روان آدم رو رنجور می کنه. اون هم روان مغشوش و رنجوری مثل من و خیلی از دوستان و آدمهای مثل من. توی این مدت گاهی تمایل عجیبی به گریه کردن داشتم. لحظاتی بود که دیگه از همه چیز زده و ناامید بودم و فقط تو خودم داد می زدم پس کی حالم خوب می شه؟ حاضر بودم و هستم به هرچیزی پناه ببرم به شرطی که حالم خوب بشه. بیماری آدم رو ترسو مضطرب، محافظه کار و ساکن می کنه. دست و پای آدم رو برای هر نوع فعالیتی می بنده. توی این روزها بارها به خاطرات دوران اول جوانیم وقتی 18 یا 19 یا حتی 22 یا 23 سالم بود مشغول می شدم. و فکر می کردم خدایا من آدم سالمی بودم. من خونسرد بودم و بی خیال پس حالا این چه بلاییه که سر خودم آوردم؟ یک شب بین خواب و بیداری احساس می کردم دارم مچاله می شم. دستم داشت از آرنج مچاله می شد و پاهام داشت می شکست حتی صدای شکستن خودم رو می شنیدم و در عین حال بیدار بودم. چقدر داد زدم که از همه ی اونها افسانه تنها ناله های منو می شنید و بیدارم کردم. نمی دونم این حس یا تمایل به خود تخریب گری از کجا توی ماها توی آدمهایی مثل ماها که در این فضا زندگی می کنن رشد کرده و حتی یک جورایی تبدیل به ارزش شده؟ همه ی ما که یک جوری به فعالیت های هنری یا روشنفکرانه مشغولیم و ادعا می کنیم که آدم های متفاوتی هستیم درگیر نوعی مازوخیسم حاد هستیم. نوعی خود تحلیلی و خود تخریبی!!! چی گفتم!!!! واقعاً نمی دونم چرا این حالت برای برای ما نوعی ارزش محسوب میشه؟ دلم می خواد کمی راحت تر و دور تر زندگی کنم. دورتر از چی نمی دونم. دلم می خواد بتونم بعد از مدتها از ته دل بخندم. باورم نمی شه من مدتهاست از ته دل نخندیدم. نوعی حالت بیماری هراسی هم در من تشدید شده که خیلی اذیتم می کنه. یعنی گاهی فکر می کنم که آدم بیمار مگه می تونه دوباره سالم بشه؟ مگه من می تونم روزی مثل قبل از بیماریم بشم؟ نمی دونم. اما فکر می کنم حتماً می شه. چند وقت پیش داشتم خودم به یکی از دوستام می گفتم زندگی جوری تغییر می کنه و خودت در طول زمان جوری عوض می شی که یادت می ره قبلاً چطور بودی. یادت می ره چه آدمی بودی و چطور زندگی می کردی و خودت برای خودت تبدیل می شی به یک خاطره ی دور.یک شب داشتم به افسانه می گفتم چقدر زندگی غم انگیزه و چقدر این که همه چیز عوض می شه غمناک و اندوهناکه و درست همون لحظه فکر کردم من چقدر آدم ضعیف و نوستالژیکی هستم و یا می تونم باشم!!!!! امیدوارم برای هیچ کس شرایطی بیماری مثل من پیش نیاد. به خصوص یک بیماری مزمن که آدم مجبور باشه مدتی رو باهاش زندگی کنه
امین

بعد از ظهر ذهن پریشان من

الان تنها آرزوم خوب شدن حال امینه
جمعه نمایشم اجرا می شه. همه ی بچه های گروه خوبند و من خوشحالم
پست قبلی رو پاک کردم چون دیگه اهمیتش رو برام از دست داد
من زود عصبانی می شم و زود آروم می شم
برای امین نگرانم
امیدوارم اجرای جمعه خوب باشه
خسته ام. یکسره دارم راه می رم و برای کار خرید می کنم
خیلی بدهکار شدم. جشنواره خیلی کم پول داده... برای یه گروه با این همه آدم کمه کمه کمه
بابام جمعه از کربلا می آد . نه روزی که رفت خونه بودم نه روزی که می آد
چقدر همه چیز گرون شده. وحشتناکه
پریروزا یه عکس از احمدی نژاد تو روزنامه شرق دیدم که داشت برای خبرنگارا شکلک در می آورد . به نظرم این آدم راست راستی معجزه ی هزاره ی ماست منتها از در اون وری
دلم می خواد بنویسم
خیلی کم می خوابم. شبا همش مضطربم
چرا امین اینجوری شده
نمی تونم نقد نمایشه رو بنویسم. باید تا آخر این هفته تحویلش می دادم
خدا کنه طراحی نور و دکور خوب از آب در بیاد
شام رو کی بپزم
امین دیر کرده
دلم برای مامانم تنگ شده
کاش می شد بریم مسافرت. یه مسافرت طولانی. باید به این قضیه ی هند بچسبم و هر جور شده با گروه بریم خارج ایران برای اجرا
نصف ابروهام رو با تیغ زدم. بعضی ها فهمیدن. بعضی ها نفهمیدن. وقتی مدادهایی رو که دنباله اش کشیدم پاک
می کنم و صورتمو می شورم خیلی موجود جالبی می شم. البته به نظر خودم

گلناز تو یک اقدام ناگهانی موهاشو با تیغ از ته زده
یه سوال: همه ی ما دیووونه شدیم
من هیچ علامت پرسشی و نقطه و تعجبی تو پایان جمله هام استفاده نمی کنم
خیلی عجیبه. من آزادی رو دوست دارم ولی زود هم از دستش عصبانی می شم
من از دست همه زود عصبانی می شم ولی روی آزادی حساسیت ویژه ای دارم.... شاید چون یه تکامل ذهنی با هم داشتیم. نمی دونم
امین امین امین
زندگیم پر شده از یه مشت فکر
امروز داشتم با اتوبوسای جوادیه می رفتم تا جوادیه. نفهمیده بودم رسیدم راه آهن بس که تو فکر بودم. دیروز هم اتوبوس خالی شده بود راننده داد زد خانوم آخرشه که من فهمیدم راه آهنه
دلم مهمونی و رقص می خواد
کاش تو جشنواره جایزه بگیریم. می گیریم می گیریم
مواظب خودت باش: خطاب به خودم
دوستت دارم: خطاب به امین
منو ببخشید: خطاب به همه ی آدمای دنیا

افسانه