ces jours

Ces jours sont les jours de penser et changer... si on peut!
afsan

هزار دستان

هفته ی پیش، شب های من و امین به دیدن دوباره ی سریال هزاردستان گذشت. از زمان بچگی ام یه چیزهایی گنگ و یه چیزهایی واضح از سریال یادم بود ولی وقتی نشستم پاش و سریال رو از اول تا آخر دیدیم باورم نمی شد که تک تک صحنه ها دوباره خیلی خوب یادم بیاد. همه چیزو با دوباره دیدن به یاد می آوردم. تفاوت در این بود که این بار اون ترس موهوم بچگی از عینکی که قطره های خون روش می چکه و بازجویی که متهمش رو توی کیسه دنبال خودش می کشه جاش رو به یه جور وحشت قابل لمس تر داده بود. وحشت از مرور دوباره ی سرنوشت ایرانی جماعت. سرنوشت اون قشر طفلکی که فکر می کنند می تونند چیزی رو حتی اگه شده با خشونت تغییر بدن ولی دست آخر نه تنها چیزی تغییر نمی کنه بلکه خودشون هم در راه این آرمان دست نایافتنی فدا می شند.
خوب که نگاه می کنی می بینی هنوز که هنوزه چیز زیادی تغییر نکرده. هنوز همون خشم و همون فریادها. هنوز همون آرمان خواهی و اعتراض ها. آدم غمگین می شه. با خودش می گه پس این تاریخ دوهزار و نمی دونم چند صد ساله آخه چی برای ما آورده؟ چی رو پشت سر گذاشتیم؟ چی عوض شده؟چی جز یه پوسته ی ظاهری که فقط به تولد تفرعن و پوچی و بی حاصلی ای کمک کرده که انباشته از لمپنیسم و حماقته؟!
دلم به حال رضا خوشنویس سوخت. چیزی که تغییر نمی کنه جهله و چیزی که بی برو برگرد همیشه و تا ابد ماندنی یه ظلمه. حالا تو هر قالبی که می خواد باشه باشه. آدم باور نمی کنه دستی که می تونه کاغذ و قلم رو نوازش کنه تفنگی در دست بگیره. تفنگی نه برای کشتن دیگری (اگر چه در اندیشه ی کشتن دیگری) بلکه ناخواسته برای کشتن خود. تیری که اولین بار رضای بیچاره شلیک کرد به خودش برگشت..... و سرنوشت ما ایرانی جماعت ظاهراً اینه. این که تیرهامون همیشه کمانه کنند و در مغز خودمون جا خوش کنند. این سرنوشت همه ی ماست که می خواهیم چیزی رو تغییر بدیم در حالی که ریشه های اون چیز خشکیده و سوخته. و کو تا دوباره تخمی بارور شه و جوانه شه و نهال شه و درخت شه..........
تا باز هم تبری دیگه؟!
روح علی حاتمی عزیز شاد!

افسانه

تمام خالیِ ليوان

اين پست رو می نويسم تا بعد از سال ها که دستی بر آتش تئاتر داشتم و از دور و نزديک با اين دنيای عحيیب و بامزه ی تئاتر برخورد داشتم، بعضی کشفيات و احساساتم رو بگم
حدود 9 ساله که از وقتی که وارد دانشگاه سوره شدم، مستقيماً با تئاتر و دنيای تئاتر در ارتباط هستم. خيلی ها از جمله افسانه خيلی بيشتراز من برای اظهار نظر شايسته هستن. چون من توی اين سال ها بيشتر با بخش نظری تئاتر درگير بودم و هيچ وقت کار حرفه اي انجام ندادم. اما حالا توی اين روزهای تيره که زندگی و فضا سخت تر از هر موقع ديگه اي شده احساسم نسبت به دنيای تئاتر خيلی عوض شده. توی اين روزهايي که خيلی از ايرانی ها برای همديگه و برای هم مسلکی ها و هم پالکی هاشون دلسوزتر شدن و گاهی آدم احساس می کنه که انگار آدم ها به هم نزديک تر شدن و بيشتر به فکر هم هستن و بيشتر برای هم دلسوزی می کنن، درست توی همين روزهای تاريخی، انگار که اين اهالی جليل القدر تئاتر طور ديگه اي با هم روبه رو می شن. احساس می کنم دندون ها بيشتر از هميشه تيز شدن و جا بيشتر از هميشه تنگ شده و اونهايي که موفق شدن و داخل اين حِصن امن و کوچيک شدن، بيش از هر وقتی دچار خوی وحشی گری شدن و نيش دندون ها بيش از هر وقتی تيز تر شده. حتی گاهی احساس می کنم دنيای کلاهبردارها و دلال هايي که من توی اين يکی دو سال به اقتضای کار و بعد هم بلاهايي که سرم اومد، زياد باهاش برخورد داشتم، انگار امن تر از دنيای تئاتر شده! اين خيلی تلخه ، اما من، که متأسفانه يا خوشبختانه معمولاً کمی دير قضاوت می کنم اما وقتی به يک قضاوتی می رسم به نظرم خيلی درست می آد، به اين نتيجه رسيدم که تئاتر و کلاً دنيای روشنفکری بيشتر از هر وقتی مبتلا به شارلاتانيسم شده. شايد اين حرف جديدی نباشه، اما اهميت اين قضيه وقتی مشخص می شه که اين بيماری شارلاتانيسم رو در کنار وضعيت تاريخی جامعه ی امروز ايران بذاريم و بخوايم قضاوت کنيم که تئاتر به عنوان هنری که هميشه گفته می شه خيلی نخبه گراست توی اين موقعيت چه غلطی می کنه؟ تقريبا هيچی
شايد اين قضاوت کمی غيرمنصفانه به نظر بياد. سعی می کنم کمی توضيح بدم شايد احساس و تصويری رو که از تئاتر ايران در طول اين سال ها در ذهنم شکل گرفته و حالا کامل شده توضيح بدم
فکر کنم سال 78 بود که بازی استريندبرگ رو سمندريان توی سالن چهارسو روی صحنه برد. من اون اجرا رو دو بار ديدم و حالا بعد از ده سال حسی رو که موقع بيرون اومدن از سالن بعد از هر دو اجرا داشتم، دقيقا به ياد دارم: بدنم از ترس يخ زده بود و موهای بدنم سيخ شده بود. از تصور اين همه دروغ در زندگی وحشت کرده بودم و از تصور بلايي که دو کاراکتر اصلی نمايش با دورغ هاشون سر هم آوردن سرم گيج می رفت. باور کنيد اين که می گم اغراق نيست. سال 78 من 19 سالم بود و هنوز به زندگی خيلی خوشبين بودم به اضافه ي اين که اون سال ها خيلی از هم نسل های من احساس خوبی به زندگی داشتن چون بهار زندگی و دوران جوونی مون با شروع دوران اصلاحات همراه شده بود و تجربه ی اون آزادی اجتماعی و فرهنگی باعث شده بود که ما خيلی خوشبين و با انرژی باشيم. يک سالی قبل تر سمندريان دايره گچي قفقازی رو روی صحنه برده بود با کلی بازيگر و يک اجرای جذاب. حتی يادم می آد يک بار برای خاله ام و بقيه بچه ها که از اهواز اومده بودن بليط گرفتم و همه رو بردم و اون ها هم لذت بردن. نمی تونم تصور کنم که چه اتفاقی در تئاتر افتاده بود که يه خانم خونه دار شهرستانی مثل خاله ی من که هر چند سال يک بار اون هم با سختی و برنامه ريزی زياد می تونست از اهواز به تهران بیاد و چند روزی بمونه، چطور به ديدن نمايشی مثل دايره گچی قفقازی اومد، تا آخرش نشست و کلی هم لذت برد. فکر می کنم اون تنها تئاتری بود که تو زندگی اش ديده بود و شايد حتی حالا هم تو ذهنش باشه
دايره گچی قفقازی پر از لحظات بامزه و خوب بود و نمايشنامه ی نه چندان کميک برشت در اجرای سمندريان تبديل شده بود که به یه نمايش کاملاً کمدی با کلی شعارهای دلنيشن عدالت طلبانه که به شيوه برشتی خيلی رو و بدون پرده پوشی در سراسر نمايش وجود داشتن. من اين اجرا رو هم چند بار ديدم اما هر بار بعد از اجرا خوشحال بودم. برشت کار خودش رو کرده بود. با اين که سمندريان سعی کرده بود اون فاصله ی مورد علاقه ی برشت رو کمرنگ کنه اما نتونسته بود اونو از بين ببره و تقريباً اکثر تماشاگرها وقتی از سالن بيرون می اومدن به جای دچار شدن به حس همدردی و احساس تراژیک! خوشحال بودن و پرانرژی
اما من هيچ کس رو به ديدن بازی استريندبرگ دعوت نکردم و برای هيچ کس بليط نخريدم. شايد دلم نمی خواست هيچ کس رو به زندگی بدبين کنم. دلم نمی خواست هيچ کس رو به ديدن يه زندگی هراس آور و پر از دروغ دعوت کنم. تجربه ی درونی اون ترس هميشه با من موند. بعدها هيچ وقت هيچ نمايشی اونقدر منو تکون نداد و تصوير عريانی از واقعيت رو به من نشون نداد. اون سال ها من دوست نداشتم بدبين باشم. اما وقتی يواش يواش زندگی عوض شد و رنگ ديگه ای گرفت هر بار که به دروغ فکر می کردم ياد اون نمايش می افتادم و اون هراس بيان نشدنی
اون سال ها می شد به سمندريان ايراد گرفت که توی اين همه خوشبينی و اميد اين چه نمايشيه تو انتخاب کردی. نمی خوام خيلی شلوغش کنم و بگم که سمندريان اون موقع چيزی رو می ديد که هيچ کس نمی ديد، اما شايد بعضی ها وقتی کار هنری می کنن، گاهی لحظاتی رو تجربه می کنن که خيلی ناخودآگاه باعث می شه تا مخاطب به تجربه اي فراتر از لحظه ی اکنونش برسه. ببخشيد نمی تونم واضح تر از اين توضيح بدم
بعد از اون سال ها که برای تئاتر يه دوره ی طلايي بود، مدت هاست من به يکی از کم طاقت ترين مخاطبان تئاتر تبديل شدم. يه جور تناقض در من رشد کرده که خيلی اعصاب خرد کنه. هميشه دوست دارم همه ی نمايش های روی صحنه رو ببينم و هيچ چيزی رو از دست ندم، دوست دارم توی فضا باشم، اما وقتی وارد سالن می شم و مدتی از نمايش می گذره دلم می خواد مثل يه تماشاگر لمپن تمام کاسه کوزه و به هم بريم و بيام بيرون. احساس می کنم اين روزها بيش از هر وقتی تئاتری ها مشغول توهين کردن به مخاطب و پنهان شدن پشت پرده ی شارلاتانيسم هستن. احساس می کنم اکثر اهالی تئاتر بيش از هر وقتی مشغول دروغ گفتن و ببخشيد کثافت کاری هستن. و بدتر این که بيش از هر وقتی مشغول قربانی کردن همديگه. به نظرم می آد تئاتر هم مثل بقيه هنرها به حقيرترين و بی آزار ترين شکل ممکن رسيده. می شه به طرز خيلی مسخره و طعنه آميزی گفت که اين روزها حتی اون روشنفکران هيجان زده ی مشروطه طلب که خيلی ساده انگارانه تئاتر رو ابزار مناسبی برای تهذيب اخلاق و بهبود اوضاع جامعه می دونستن، خيلی بيشتر از امروزی ها به ذات تئاتر وفادار بودن! و به نظرم حتی گاهی نسبت به زمان خودشون تصور درست تری از تئاتر داشتن. با اين که شايد اين حرف خيلی غيرمنصفانه و شايد مرتجعانه به نظر برسه اما فکر می کنم شايد تصور مؤيدالممالک فکری ارشاد و کمال الوزاره ی محمودی درباره ی تئاتر به مراتب سالم تر و درست از اون چيزيه که ما امروز به عنوان تئاتر می بينيم که به نظرم در اکثر موارد چيزی غير از يک جور شارلاتانيسم نيست که در پشت خودش بی سوادی و دروغ رو پنهان کرده. گاهی وقتی فرصتی دست می ده و می رم يکی از اين شارلاتان بازی ها رو می بينم درست همون حالتی بهم دست می ده که بعد از ديدن بازی استريندبرگ بهم دست داد، البته با مقدار معتنابهی عصبانيت. شايد دروغ قاعده ی اصلی زندگی ما شده؟
گاهی فکر می کنم که چقدر راحت می شه وارد اين حلقه شد و دست به دست اين شارلاتانيسم داد و باهاش رقصيد و چرخيد، اما بعد می بينم که نه، انگار حتی مشرف شدن به اين مقام شامخ در دسترس هر بی سر و پايي مثل ما نيست، آدابی داره و مناسکی که بايد رعايت کنی، مدتی هم نوکری و جاروکشی که آیا مشرف بشی یا نشی
نمی خوام بگم که من استعداد کشف نشده ای هستم یا چیز دیگه ای می بینم که هیچ کس نمی بینه یا من یه امامزاده ی دیگه ام که هیچ کس رو قبول ندارم، نه، من درباره ی کسی حرف نمی زنم، با کسی هم خرده حسابی ندارم و اصلاً هیچ وقت در دنیای حرفه ای تئاتر نبودم که با کسی خرده حساب داشته باشم، اما تئاتر برای من که بهترین سال های عمرم رو بهش اختصاص دادم، و در دنیاش نفس کشیدم و باهاش درگیر بودم، یکی از معدود روزنه های امیدواری در این روزهای تلخ بود. یک وقت هایی وقتی چراغ های سالن خاموش می شد و نمایش شروع می شد، من احساس می کردم همراه با این آدم هایی که دور و برم نشستن و همراه با بازیگرها داریم دست به یک جور مراسم مخفی و زیرزمینی می زنیم، یه کار ممنوعه و پنهانی. این به من احساسی از هم مسلکی، امنیت و مهمتر از همه اعتراض القا می کرد. انگار اون فضا مال ما بود، مال ما بی خانمان ها و مفلوک ها و بی صداها که فقط توی یه زیرزمین تاریک اجازه داشتیم دورهم جمع بشیم و بدون این که بقیه ی آدمهای بی خیال این جامعه ی پاره پوره و دروغگو بفهمن، حرفهامون رو باهم زمزمه کنیم و بعد هم نمایش که تموم شد دم مون رو بذاریم رو کول مون و بریم سراغ کارمون و خوشحال باشیم که همین یه وجب زیرزمین هم به ما دادن که بتونیم توش کاری که دلمون می خواد رو انجام بدیم یا حرفی که دلمون می خواد رو بزنیم. من این احساس رو تجربه کردم، اینهایی که می گم توهم نیست، اما حالا مدت هاست به جای اون حس هم مسلکی و امنیت و اعتراض خاموش، احساسی شبیه به، شبیه به نمی دونم چی بگم، شبیه به مورد تجاوز قرار گرفتن بهم دست می ده، انگار ما اهالی تئاتر خودمون داریم اون زیرزمین امن و تاریک رو به طرز بی شرمانه ای تبدیل به یک شوی پر زوق و برق و پر از دروغ می کنیم. خیلی احساس تلخی دارم من دیگه تئاتر رو دوست ندارم. احساس می کنم مثل خیلی چیزهای دیگه تئاترهم دیگه وجود نداره و تنها یه توهمه یه دروغ. امین

روز تلخ


یک زانوی دردناک. یک اعصاب درب و داغان. یک آرزوی نافرجام. یک دوست غمگین. یک شوهر خسته. یک زبان تلخ. یک تئاتر نیمه کاره. یک امتحان فاینال. یک شام نپخته. یک فکر بی سر و ته. یک بوسه ی بی رمق.
افسانه