بیهودگی

اتفاق عجیبی هم نیفتاده. همه چیز مثل همیشه است. من سرخوش تر از همیشه ام. قرص ها رو می بلعم و روز به روز بیشتر فراموش می کنم. باورم نمی شه که تو این سن اینهمه به قرص های رنگ و وارنگ وابسته باشم. قرص سردرد، قرص افسردگی، قرص تپش قلب، قرص های تقویتی و مکمل. گرچه همه شون لازمند ظاهراً ولی من کلاً از قرص خوردن خوشم نمی آد. می دونم که رها کردن هر کدوم از قرص ها ممکنه بهم آسیب درست و حسابی بزنه اما نمی دونم چرا همش یه حسی قلقلکم می ده که قرصا رو کنار بذارم. نمی دونم شاید هم همه اش تقصیر این بیهودگی تموم نشدنی باشه. این حس بیهودگی بی انتها که آدمو با خودش هر جا که بخواد می کشه و می بره و به روی خودشم نمی آره که داره چه بلایی سر آدم می آره. نمی فهمم با اینکه اینقدر حالم خوبه و سرخوشم و می شنگم چرا باز احساس بیهودگی رهام نمی کنه. اصلاً احساس می کنم حالم دوباره داره بد می شه. این روزها نمی تونم خودم رو قانع کنم که سرنوشتم نشستن تو خونه و زل زدن به دیوارهاست. البته این تصور منه در حقیقت کله ی من یکسره تو کتابای آشپزی و سایت های آشپزی یه. اینم یه جور دلخوشی یه که داره حالمو بهم می زنه. یه دلخوشی که بهش وابسته شدم و باید ترکش کنم. هر روز خدا این کتابا رو ورق می زنم. دیگه جای دستورا رو حفظم. جزییات رو حفظم. اسم خوراکی های خاص، مواد داخلش، طرز تهیه اش..... خلاصه که خیلی تخصصی دارم می شم پژوهشگر آشپزی. ولی واقعاً در حین دیدن کتابها و دستورها رو دنبال کردن حالم بد می شه. از حجم بالای دستورها، مواد لازم، ادویه ها، گوشت ها، آرد، روغن، برنج، از همه چیز عقم می شینه. مثل زنای حامله شدم. ولی تو شکم من باده. فقط باد. مثل همه ی قصه هایی که تهش بعد از نُه ماه بارداری، خانوم طفلک می فهمه که باد آورده بوده و بچه ای در کار نیست. اصلاً زندگی من مثل این بادِ تو دل می مونه. همش منتظر زایمان کوفتی ام. همش منتظر اتفاق، منتظر تغییر، منتظر حادثه و بعد هر روز دارم فرسوده تر می شم. این که می گم فرسوده می شم اغراق نیست. واقعاً احساسش می کنم، مثل دیواری که مدام ماشین های باری بزرگ موقع گذشتن از کنارش بهش مالیده می شن و دیوار کم کم سابیده می شه و فرسوده می شه. ماشین های باری من، غم و غصه های من، حس بیهودگی همیشگی من، من رو می سابه و داغون می کنه. نمی فهمم چرا اینطوری شد. الان سی و چهار ساله ام و بعد از اینهمه سال کار و دویدن تبدیل به یه زن خونه ی تمام عیار شدم. صبح بیداری، آشپزخونه، ظهر آشپزخونه، عصر آشپزخونه، شب آشپزخونه، خواب. انقدر از آشپزخونه بدم می آد جدیداً که حد نداره. این زندگی خالی شده. خالی از همه چیز.
می شینم فکر می کنم چه کارایی از دست من بر می آد. می شینم تو ذهنم لیستشون می کنم، جرات ندارم روی کاغذ لیست کنم. جرات ندارم به خودم بگم که بعد از اینهمه سال به فکر این باش که تئاتر رو رها کنی و کارای دیگه ای کنی. شاید هم دلم به حال خودم می سوزه. هر چی که هست، سفت به اندیشه ی کار تئاتر چسبیدم و هر چقدر هم حلاجی می کنم راهی پیدا نمی کنم که بتونم کار کنم، راهی که دست آخر به اجرا ختم بشه نه به تمرین های چند ماهه و یه بازبینی احمقانه تو یکی از پلاتوهای دخمه طوری و بعد رد شدن کار. فکر کنم سه سال از آخرین اجرام می گذره و کار بعدیم هم که پارسال بهار توی بازبینی رد شد. خیلی بد بود. چون من و احتمالاً بازبین هر دومون می دونستیم که با کمی تمرین و تغییر کار خیلی خوبی از اون چیزی که دید در می آد اما رد شد. حالا مهم نیست. همه ی این حرفا برای این نیست که من ناراحتم یا شبانه روز دارم غصه می خورم. این حرفا برای اینه که بعد از سالها درس خوندن، کار کردن، خوب بودن تو رشته ی خودم، تایید شدن از طرف خیلی از استادها و تماشاگران کارهام و دوستان و .... حالا مجبورم تو خونه بشینم و کتاب آشپزی بخونم. حتی حوصله ندارم یه کتاب رمان رو بردارم و بخونم و بهش فکر کنم. اگرم چیزی می خونم به خاطر اجباری یه که برای خودم گذاشتم. نمی فهمم این احساس بیهودگی تا کی و کجا می خواد با من بیاد. نمی فهمم با وجود این احساس به جز لیست برداشتن از کارهایی به غیر از تئاتر و فکر کردن به اینکه تو این سن و سال برم و منشی بشم چه کار دیگه ای می تونم بکنم. نه می تونم بنویسم و نه اگر چیزی بنویسم به نوشته ی خودم اعتماد دارم. دارم خفه می شم از این همه آلودگی فکرم. کاش ذهنم صاف بود مثل آسمون قدیمای تهرون.
افسانه