نشسته ام و فکر می کنم چه می شد اگر اینطور نبود و آنوقت خودم را می بینم که در آن زمان که اینطور نبود باز هم می نشینم و با خودم می گویم چه می شد اگر اینطور نبود و در رویای رویام می بینم که نشسته ام و باز از خودم می پرسم چه می شد که اینطور نبود؟!
چرخه ای ابدی؟! ذهنی که آرامش نمی پذیرد؟!
دلتنگی ها می آیند و می روند. می چرخند و خاری می شوند رها در بیابان یا پری دریایی کوچکی در اعماق تاریک آبهای راکد.
زمان به سادگی گوسفندی از برابر چشمم می گذرد و من نه آخوری دارم که سرش را به کاه گرم کنم نه حوصله ای تا برای چرا به بیابان ببرم.
افسانه