با خود فکر می کنم

داشتم ظرفها رو می شستم و کلاً ذهنم مشغول بود. قبلش داشتم برای اولین بار حلیم می پختم و ذهنم مشغول بود. بعد تو فیس بوک هم چرخی زدم و ذهنم مشغول بود. ذهنم مشغول بود و دائم داشت برای خودش می رفت و می اومد و عقربه های ساعت مغزم رو به جلو و عقب می برد. فکر کردم از این همه چیزی بنویسم. کلی در ذهنم نوشتم.
فکر کردم بیام و اینجا بنویسم و حالا یک ربعه دارم به صفحه ی خالی نگاه می کنم و یادم نمی آد می خواستم چی بنویسم. فقط یادمه که آخرین موضوعی که عقربه ی مغزم روش ایستاد مرگ مادر و همسر پیمان عارفی بود و بیشتر همسرش. داشتم فکر می کردم چقدر ناگهانی می تونه اتفاق بیفته. با اینکه زندگی بارها اینو بهم نشون داده بود، عریان و بی تجمل ولی باز هر بار این مرگ، مرگ لعنتی انگار خاره که تو چشم و قلب آدم فرو می ره. اینقدر ناگهانی و پیش بینی نشده، اینقدر بدون امروز و فردایی....بدون چک و چونه ای. 
داشتم فکر می کردم این بنده ی خدا الان چه حالی داره. یک لحظه این رو برای خودم بازسازی کردم. شرایطی اینجوری. اصلاً توانایی تحملش رو در خودم نمی بینم. ولی مگه یه آدم از چی ساخته شده..... بتون که نیست! گوشت و استخوون و رگ و رباط و چربی....همه اش همینه دیگه.....و چقدر شکننده. باور کردنی نیست که در وقتش آدم بتون هم می شه و حتی سخت تر هم می شه. باور کردنی نیست که آدم زنده می مونه زیر فشارهایی اینجوری..... فکر می کردم اگه ناگهان برام اتفاقی پیش بیاد و برم، تکلیف همه ی چیزهای نصفه کاره و شروع نشده چی می شه؟ تکلیف زندگی با اینهمه ادامه ها در ذهن چی می شه؟
حالا اینهمه داستان نیمه کاره و ایده و برنامه ریزی و صفحه فیس بوک و دستور پخت غذاهایی که سیو کردم و کتابهایی که می خوام بخونم و جاهایی که باید ببینم و همه ی همه ی کارهایی که می خوام بکنم یکی یکی می آن جلوی چشمم.
چاره ای جز تسلیم و رضا نیست که زندگی همینقدر غیرقابل پیش بینی و مزخرفه که می بینی. درسته در فاصله ای بعید با من و در جایی اینهمه دور و بی ربط برای یک نفر دیگه اتفاق می افته ولی مگر نه این که بنی آدم اعضای یکدیگریم و درد داره.....راست می گه سعدی درد داره و شدید هم درد داره اما چرا سعدی بلد نبود بگه در این مواقع چی کار باید کرد؟ 
باید درد کشید؟
باید درد کشید؟
باید درد کشید؟  
افسانه

دلم برای قیمه نثار دایی تنگ شده!

در حال گشت و گذار برای غذایی خوشحال کننده در جهت پژوهش های آشپزی ام به دستور قیمه نثار قزوین برخوردم. یاد دایی ام افتادم....بهترین قیمه نثار عالم رو می پخت، اونم نه تو خونه....تو مجالس، برای یه عالمه آدم....من اونوقت ها نمی دونستم اسم این غذا قیمه نثاره و حتی نمی دونستم این غذا قزوینی یه. کلاً از قزوین چیز زیادی نمی دونستم، الان هم نمی دونم.... به جز این که تمام کودکی ام عاشق دهاتمون بودم و دیوانه بازی های ده... دیگه تعلق خاطری به قزوین احساس نمی کردم اما این چند سال اخیر احساس خوب تعلق و دوست داشتنی در من به وجود اومده که سابقه نداشته. پارسال برای اولین بار در طول عمر گهربارم با دو تا از دوستان قزوین گردی کردیم و من دیدم ای دل غافل که قزوین رو دوست دارم.
و اما دایی ام.... آشپزرسمی هم نبود. یادم هست برای مراسم خواهر یا برادر بزرگم توی پشت بوم خونه مون دیگ ها رو روی سه پایه ها گذاشته بودند و عرق می ریخت و می پخت.... یادم هست که قبل شام توی راه پله ی طبقه ی آخر دیدمش....برام یه بشقاب پر قیمه ی قزوینی کشید و وای من عاشق این طعم و این غذا بودم. می دونم که با همه ی اعتماد به نفسم در آشپزی دیگه هرگز اون مزه رو نخواهم چشید. مزه ی قیمه نثار قزوین به دست دایی مرحوم.
دایی کچل بود، خوش قیافه و خوش قد و بالا. پنجاه و چند سالی بیشتر نداشت که دفتر زندگیش بسته شد و همه اش در فکر بود که مو بکاره. همون کله ی درخشان رو هم با کمک چند تا زلفی که بلند کرده بود و از این ور سرش شونه می کرد اونور می پوشوند و از درخشندگیش می کاست اما یادم هست که همیشه این موضوع رنجش می داد.... ظاهراً در جوانی جوان رعنای خوش قد و بالایی بود که موهای پرپشت و زیبای دخترکشی هم داشته.... یک عشق از دست رفته هم داشت. تو دهاتمون. چند سالی بود که مامان و بابای من کوچ کرده بودند به شهر. دایی و دختر مزبور عاشق هم بودند.... یعنی اونطور که تعریف می کنند طبیعی بوده که دخترها عاشق دایی من باشند چه دختر مزبور باشه چه یکی دیگه..... بعد برادر نامرد دخترک دختره رو به زور فرستاده به یک خانه ی بخت دیگر و دایی جان را هم با چاقو تهدید کرده.
 دایی شکست خورده ی پر از غم و اشک به تهران می آد و پناه می آره به خواهر بزرگتر که مامان جان من باشد که خودش با بچه و کلی دردسر تو یه اتاق زندگی می کرده اما عشق خواهر و برادری انقدر محکم ریسمانش رو تابیده بود که مامان من  همیشه حامی دایی باقی ماند و دایی همیشه هوای مامان رو داشت. بابام هم دوست صمیمی دایی بود. عاشق این خاطره ی قدیمیشون بودم که می گفت دوتایی رفته بودند سینما فیلم اژدها وارد می شود بروسلی رو دیده بودند، بعد از پایان فیلم تو خیابون جو گیر شده بودند و تمام راه رو تا خونه با لگد پروندن و جیغ های بروسلی وار از خود ساطع کردن برگشته بودند.
البته یک خاطره ی تلخ هم هست. عکسی سیاه و سفید از دایی جوان و خوش تیپ کنار پدر جوان معمولی که هر دو چوب زیر بغل دارند. هر دو دچار سوختگی شدید از ناحیه پا شده بودند.  
مامان من رو حامله بود، توی حیاط همراه عمو و زن عمو که اونها رو هم پدربزرگ دیکتاتورم به تهران متواری کرده بود و همینطور دایی مزبور در حال رب پختن در دیگ های خیلی بزرگ بودند، در حیاط خانه ای نیم ساز که بالاخره با بدبختی زمینش رو اشتراکی خریده و در حال ساختش بودند (نمی دونم اون وسط قهرمان بازی و رب درست کردن چی بوده) و خواهر و برادر بزرگم و دخترعمو تو حیاط بازی می کردند و همه شان زیر پنج سال بوده اند و دیگ رب غفلتاً برگشت و بابا و دایی و بچه ها و مامان و عمو و زن عمو همه سوختند. همه رفته بودند برای نجات بچه ها.... در آن اتفاق خیلی دم دستی دخترعموی زیر پنج سال مرد، گفتند قلبش سوخته، برادر و خواهرم سوختند. مامان طفلک که سوختگی خودش را فراموش کرده بود و همه اش به حال زن عموی بیچاره و دایی سوخته و بابای چلاق شده از سوختگی گریه می کرد. و به خاطر زن عمو به بچه های خودش زیاد نمی رسیده که مبادا دل زن عموی طفلک بشکند. البته بعداً بابا به زور دکتری که چوبهای زیر بغلش را از او گرفته بود و دعوایش کرده بود راه افتاد. دایی هم خوب شد و راه افتاد. زن عمو و عمو و بچه ها به خانه بازگشتند اما غم مرگ فریبا فراموش نشد.
و من که در شکم مامان بود چیزی یادم نمی آد فقط گاهی فکر می کنم چقدر آن حال و روز زار مامان روی حال و روز امروز من تاثیر گذاشته. شنیده ام که در دوره ی زایمان هر اعصاب خوردی ای که برای مادر اتفاق بیفته بچه رو درگیر می کنه....من هم حتماً درگیرم نه فقط با این اتفاقات با کلی اتفاق که در تمام ان دوره افتاد و من داستان هاش رو شنیده ام.
خلاصه این دایی من قصه ها و غصه ها داره که هیچ کدوم تقریباً به من مربوط نمی شد و تازه در زندگیش هم مرد کمی خشن و بدبین و لجوجی بود اما در کنار لجاجتش مهربانی و دست و دلبازی و ویژگی های دوست داشتنی هم داشت که زن دایی ام را عاشقش کرده بود و همه ی فامیل که چه عرض کنم همه ی دهاتمان دوستش داشتند. 
برای من هم همزمان مظهری از خشونت و عشق بود. هم دوستش داشتم و هم ازش می ترسیدم. یادم هست که یک بار بعد از یک مهمانی خانه شان موندم و شب دیروقت من رو به خانه مان رسوند. دو تایی با ماشینش. من جلو کنارش نشستم. یادم هست شاید فقط سه کلمه حرف زدیم. البته دلایلش متعدد هست: بد اخلاقی اش، کم حرفی اش، ترس من از او، بچه حساب کردن من، راه طولانی، تمام شدن حرف ها، حرفی نداشتن، حرف مشترکی نداشتن و هر چیز دیگر....اما به هر حال در تمام زندگی ام فکرش رو نمی کردم بتوانم با دایی ام حرف بزنم یا حرفی برای گفتن داشته باشم.
این دایی من خیلی هم خوش پوش بود. البته نه به مد روز. به مد زمان خودش. مثلاً همیشه شلوار کتان دم پا گشاد می پوشید درست مثل تصاویری که تلویزیون از جوان های دهه پنجاه پخش می کنه که در خیابان ها مرگ بر شاه می گند. دکمه بالای بلوزش هم همیشه باز و چند تایی از آن پشم و پیلی ها بیرون بود که این یکی هم من رو می ترساند. کلاً هم رفیق باز و دمی به خمره بزن و در میان دوستان خوش مشرب و خوش حساب و همه ی اینها بود.
آشپز هم بود. یک دوره ای شغلش آشپزی بود. مشاغلی که از او یادم هست، عکاسی با دوربین هایی که عکس را خودشان چاپ می کنند و بیرون می دهند، (یادم هست من این دوربین رو خیلی دوست داشتم. فکر کنم دایی در میدانی بزرگ مثلاً آزادی یا جایی تو همین مایه ها از مردم عکس می گرفت) پرتقال فروشی... شغل دیگه اش بود، کنار چرخ چوبی پرتقال هم یادم می آد که دیده امش ( همون چرخ ها که روش لبو و باقالی داغ می فروختند زمستان ها.... البته این ها مشاغل او نبود) در راه خانه شان بودیم. با دیدن ما می خندید و می گفت زود می آد خانه. درکار تعمیرات لوازم برقی هم بود، اونجا هم یادم هست که دیده بودیمش. مامان جان خواهر مشتاقش دم در مغازه می ایستاد|، از دوستش که نمی دانم کی کی آقا بود می خواست که صداش کند و همدیگر را که می دیدند گل از گل شان می شکفت و تازه من ردپای آن همه خاطره را که از آمدنشان و ماندنشان و حمایتشان از هم شنیده بودم بعداها به شکل اون خنده ها و برق شادی در چشم هایشان درک کردم.  
در کل شاید پونزده تا بیست تا شغل در عمرش عوض کرد. من در جریان همه شان نیستم... کلاً بیقراری داشت.... یکجور شیدایی... شاید اگر هنر می خوند کمی تسکین می یافت یا راه ابراز و برون ریز اینهمه بالا و پایین روحی رو پیدا می کرد. هنر شاید دست آویزی می شد که بداند به چی و به کی گیر بدهد! خلاصه کنم بند نمی شد به یه کار یا یه موضوع.... از این شاخه به اون شاخه می پرید و تازه دو سه سالی بود که تو شغل آخرش دووم آورده بود، دو سه سال خیلی بود برای دایی جان.... با اینکه هیچوقت باهاش صمیمی نبودم اما مرگ اون از هر مرگی که تا بحال در جریانش بوده ام،  بیشتر روم تأثیر گذاشت. هر خاطره ای و هر نامی اون رو به خاطرم می آره. 
بعدها که دورتر شدیم از مرگ و مصیبت و کمی عادی شد رفتنش همه اش فکر می کردم با خودم من چرا جلو رفتم و از زیر اون همه دست و پا خزیدم در حیاط خانه شان که صورتش رو که باز کرده بودند و از کفن بیرون بود ببینم؟ که پاهاش رو نوازش کنم؟ که جیغ بزنم و نگاه کنم به چهره ی رنگ پریده ای که مشخصه اش از مرگ فقط رنگ پریدگی بود و انگار خواب بود.... خواب عمیق.... آرام.... جیغ ها روش تأثیر نداشت. مامان و اون وضع عجیب عزاداری وحشتناکش که دیوانه می کرد آدم رو هم حتی، نتونست بیدارش کنه. نمی دونم شاید جو مامان و بقیه من رو گرفته بود.
شاید بیشتر از چیزی که فکر می کردم دوستش دارم دوستش داشتم. شاید مرگ عجیبی بود برام که دیشبش تا ساعت یک شب پیش ما بود و خندیده بود و با خواستگارهای من آشنا شده بود و همه چیز رو پسندیده بود و خوشحال بود که بالاخره من سمج دست از لجاجت برداشتم و ازدواج می کنم.... با شلوار کتانی پاچه گشاد کرم رنگ و بلوز روشنش اومده بود. خوش سر و زبون بود و کلی شوخی کرده بود و من که عصبی بودم و به خاطر تیکه ای که بابام بهم انداخت در رو به هم کوبیدم و رفتم تو اتاقم صداش رو شنیدم که گفت عباس افسانو اذیت نکنید. همین.... آخرین جمله ای بود که ازش شنیدم. همه خوشحال بودند. زن دایی هم چقدر خندید. مامان چقدر بغلش کرد و بوسیدش. چقدر خوب. چون این دایی رو خیلی کم می دیدیم. همیشه کار داشت و مامان چند هفته یا حتی یکی دو ماه یک بار می دیدش. چه خوب که شب قبل مرگش انقدر خوب هم رو دیدیند. همیشه فکر می کنم این برنامه ریزی خدا بود. خیلی خوب و منطقی. یه شب خوب و فردا هفت صبحش تمام شد.
تلفن زنگ زد و بابا حرف زد و مشوش شد و بعد آژانس گرفت و مامان رو فرستاد سوار شه. گفت دایی تصادف کرده و مامان انگار بهش الهام شده باشه هی می گفت راستشو به من نمی گید و خودشو می زد و گریه می کرد و بیقرار بود. من باور کردم که زنده است و بیمارستانه اما بابا دم راه پله  قبل از پایین رفتن و پیوستن به مامان که تو ماشین آژانس نشسته بود و اشک می ریخت به من که تنها می موندم  تو خونه گفت  خواهرت اومد آژانس بگیرید بیایید... فکر کنم تموم کرده و اولین بار بود که لرزش چونه و ریختن قطره اشکی از چشم پدرم رو می دیدم.
الان بیشتر از ده سال گذشته!
افسانه

عصر روزی که کتابخانه یو ال بی را می یابم

در کتابخانه ی دانشگاه یو ال بی نشسته ایم. طبقه ی پنجم. کنار شیشه های ساختمان. یک میز دو نفره. امین روبروی من با کتاب هایش سر و کله می زند و من با لپ تاپ اش. مفهوم کتابخانه با همه ی آنچه در ایران داشته ایم متفاوت است. بزرگی و زیبایی اش بماند..... پنجره های بزرگ و ساختمان آجری با سقف شیروانی آنسوی پنجره بماند، قفسه های بزرگ پر از کتاب و بوی کاغذ و روشنایی مخلوط در آرامش عصرگاهی بماند.... این متعجبم می کند، یا به آن عادت ندارم: این که من و او حق داریم دو طرف میزی بنشینیم بدون اضطراب، بدون این فکر که یکی می آید و تذکر می دهد، بدون ممنوعیت، بدون دخالت..... این که  میز پشت سر امین را دختری محجبه اشغال کرده و او هم همانقدر حق دارد که بقیه و سهم او هم همان آرامش است که بقیه دارند.... این با همه ی آنچه از کتابخانه شناخته ام فرق دارد..... بماند که در طبقه اول نمایشگاه عکس های یکی است از هند و آنچه دیده است و در هر کنجی  در سالن مطالعه ای به روی تو باز می شود که آرامشش ستودنی است و حتی کسی با تو کاری ندارد که چرا جورابت رنگ پاست و چرا دامنت سه سانت بالای زانوست و چرا با این آقا زیاد صمیمی هستی و با آن یکی نه؟؟؟ 
افسانه

باران و سنتور

از دیروز جای خوبی در کتابخانه پیدا کرده ای برای درس خواندن. طبقه سوم یا چهار در راهرو باریک و بلند کنار آرشیو مجلات یک ردیف میز و صندلی هست دو به دو رو به روی هم. کنار پنجره ی بزرگ که همه ی دیوار را گرفته نشستن، تکیه دادن به همان نرده ای که چتر خیس را آویخته ای، روبه روی ات ساختمان قدیمی دانشگاه با معماری قرن نوزدهمی اش و برج ساعتش با سنگهای اخرایی و مرمر و پنجره های زیر شیروانی و لبه های کنگره کنگره. لپ تاپ را باز می کنی، کتابها و یادداشت ها و خودکار را روی میز پهن می کنی، بطری آب را کنار دستت می گذاری. پشت ات را به صندلی می دهی و هدفن را توی گوش فرو می کنی و ماهی سفره ی عید اردوان کامکار را گوش می دهی. صدای سنتور، شبیه صدای باران های ریز، تند و بی صدای بروکسل است. پشت پنجره ی بزرگ روبه رو پسری نیم رخ اش به پنجره منتظر ایستاده است. خانمی از پنجره ی کناری به او نزدیک می شود. لته ی دری پنجره را می پوشاند و پسر از پنجره اش پنهان می شود و در پنجره ی دیگر ظاهر می شود. هر دو بین میزها و قفسه ها از پنجره ای به پنجره ی دیگر می روند تا گم می شوند. مجسمه ی سبز دستهایش را رو به آسمان باز کرده، رنگ قرمز گلها لا به لای سبز درخشان شاخ و برگهای پر پشت دور مجسمه چشم ات را می زند. از لای سنگفرش های حیاط سبزه بیرون زده است. سرت را می چرخانی و دوباره به صفحه ی مانیتور خیره می شوی. بوی باران و بوی خاک آلود کاغذهای رطوبت زده فشرده لای جلدهای چرمی دماغت را پر می کند. این بو، این نور سفید و بارانی، این پنجره ها، این ساعت بزرگ بر بالای برج، این مجسمه سبز با تن لختش با دستهای رو به آسمانش، این صدای زخمه های سنتور در گوش ات، این سکوت که تو را در خود می گیرد، این قفسه های تنگ هم پر از کاغذهای زرد و مرطوب لای جلدهای چرمی زرکوب شده، این صدای قژ قژ چوب های کف وقتی کسی رویش قدم می زند، این آدمهای که در پنجره ها ناپدید می شوند و ظاهر می شوند، این شهر با همه ی ابرهایش، درختهایش، با این این پرنده های خوش صدای اش که هر چند لحظه یک بار نغمه ای سر می دهند و ساکت می شوند، با این روح بی شتاب و ساکت و شفاف اش تو را به ماندن، آرام ماندن، به خواندن، به زنده بودن، به ادامه دادن برمی انگیزد. خنکای لرزه ای از خوشی و بیش از آن یأس تیره پشت ات را، 
نوک انگشتانت را، پشت پلکهای نمناکت را می پیماید و زخمه های سنتور و باران گوش ات را می انبارند.
امین 

یا نصیب و یا قسمت

چرا می گند خدایا به داده و نداده ات شکر؟
اینهمه تواضع از کجا می آد؟
من از این روح شرقی متواضع که می گه هر چه بر سرم آمد خوشم آمد متنفرم. 
 یعنی انکار مبارزه، یعنی یک قدم هم پات رو از مرزهایی که برات تعیین کردند بیرون نگذاری، یعنی خدا گفته فقر باشه، گفته مرگ باشه، گفته زور باشه، آرزوی یک سفر رو به دلت گذاشته باشه، هزاران چیز رو گرفته باشه، و اما اگر هم به بعضی همه ی اینا رو داده، بازم باشه.
راستش در زندگیم با وجود همه ی خطاهای نظریه اش همیشه عاشق مارکس بودم. عاشق چیزی به نام تقسیم، به نام برابری که هرگز شدنی نیست. 
خود مارکس هم می دونسته احتمالا که این حرف عملی و شدنی نیست و گندی که جهان رو از پسش در بر می گیره مطمئناً خوش بوتر از عطر خوش نویدهای خود فلسفه اش نیست.
به هر حال همیشه برام سواله.
این شکر برای همه چیز، این موافق بودن ابدی، این زیر هر باری رفتن، این خصلت و روحیه آزاردهنده است.
شاید همه ی ما بدونیم که داریم با این روحیه چه بلایی سر خودمون، کشور، آینده و بچه هامون می آریم اما باز هم به همین دانستن هم شاکریم.
انگار زمان گذارا نیست، زمان همیشه ایستاده.... همونجایی که معلوم نیست اتفاق بدی افتاده یا اتفاقی خوب. اصلا وقتی به همه چیز قانع باشی خوب و بد دیگه معنایی داره؟
فکر می کنم کمی عصبانی ام.
افسانه

بخشی از کتاب در حال نگارش: «فی درباره ی مکاشفاتاً فی التفاوتات الشرق و الغرب»، بخش: التفاوتات العمیق، زیر بخش: التفاوتات خیلی العمیق تر، باب درباره ی: و آنگاه که جوانک دریافت مقام والای «تفنفن» را در بلاد افرنگ



در فرهنگ لغت ویکی ایرونیا، در مدخل تفنفن آمده است: «تفنفن» بر وزن تفعل از ریشه ی فین به مجموعه ی عملیات پیچیده روانشناسیک، بیولوژیکی گفته می شود که موجب سر و صدای فراوان (بستگی تام به فاعل و وضعیت مشارالیه دارد) همزمان با خروج مایعی لزج (گاه به وفور، به صورتی که یادآور بارانهای بهاری است و گاه اندک، به صورتی که یادآور بارانهای غیربهاری است!!!) به رنگهای متنوع از دو سوراخ (و گاه یک سوراخ) بینی شخص شود. این حال گاهی باعث تهوع و واکنش سریع و، در صورت تکرار، گاه تهاجمی اطرافیان نسبت به مشارالیه شده و منجر به صحنه های شنیعی از فحش و فحش کاری می گردد.
بنده به عنوان یک شرقی تمام و کمال با همین تعریف پا به دنیای غرب گذاشتم. این روزها یادم می آد که سال دوم یا سوم دبیرستان بودم و یک معلم فیزیک بسیار مبادی آداب داشتیم که یک باری درباره ی یکی از دانش آموزهاش حرف می زد که به تازگی از فرنگستون برگشته بود و سرکلاس هی زرت و زرت دستمالش رو درمی آورده و زارت فین می کرده. همون وقت پیش خودم گفتم عجب این فرنگ رفته ها عجب بی شعورن فقط همین چیزها رو یاد می گیرن.
چند ماه پیش وقتی یک روز که هوا یه دفعه سرد شده بود صبح زود رفتم سر کلاسی که حدود 200 دانشجو در یک سالن بزرگ جمع شده بودن و سعی می کردن به صدای ناواضح یه استاد حوصله سر بر که شخصیت شناسی درس می داد، گوش بدن، من در طول کلاس تجربه ی حسی و روانکاوانه ی عجیبی رو همراه با تداعی آزاد از سر گذروندم.
صدای استاد اینقدر دور بود و یکنواخت که من حتی یک کلمه هم نمی فهمیدم، مثل همه دوستام. یواش یواش گرمای سالن و لالایی وز وز وار استاد محترم جلوی چشمام رو فلو کرد و به عالم شیرین خواب نزدیک کرد، کلمات ناآشنای استاد درهم می پیچید و در هوا پخش می شد و من روی ابرها بودم....و ناگهان شروع شد. اولین بار بود که با چنین ارکستر هماهنگی از فین های مختلف با طول موجهای مختلف، طول مدتهای مختلف، شدتهای مختلف و تونالیته های مختلف که هر کدام نشان از نوع مایعی داشت که از بینی ها خارج می شد، مواجه می شدم. با اولین شلیک فین از بالای ابرها به پایین پرت شدم، هنوز یکی دم در نکشیده بود که دیگری ندا درمی داد: هان! خالی مکن میدان را که به یاری ات شتافتم، و بعد، چون سالن مجهز به سیستم دالبی ساراند بود، دیگری از گوشه ای دیگر همت می کرد و شاهکار قبلی را تکمیل می کرد، اولین بار بود که من تجربه ی حسی صدای سه بعدی دالبی رو به طور واضح در عمق گوشهام احساس می کردم. مقدمه ی این سمفونی گوشنواز نیم ساعتی طول کشید و سازها آنقدر با احساس و از ته وجود نواخته می شدند که ته صدایی هم که از وزوز استاد محترم شنیده می شد، به زیر کشیده شد. بی رحمانه هرچه در چنته داشتند در منافذ و منخرین تخلیه می کردند. من همچنان بین خواب و واقعیت بالا و پایین می شدم، صعود و سقوط، و در این حال تداعی آزاد که بهم دست داده بود یاد خاطره معلم فیزیک دبیرستان افتادم و بعد تصویر همکلاسی های دبیرستانم جلو چششم اومد و بعد شاید یاد اون روزی افتادم که توی همون کلاس نشسته بودیم (شاید سر کلاس همون معلم یا یکی دیگه) و بعد مامان یکی از بچه ها که تازه از آمریکا یا کانادا برگشته بود از در مدرسه که روبه روی کلاس ما بود وارد شد و می خواست به دفتر مدیر که کنار کلاس ما بود بره. مامان فوق الذکر با تق تق کفشهاش و بوی اودکلن اش همه ی کلاس رو بیدار کرد و بعد یه دفعه یکی از بچه ها گفت : سعید! مامانت اومده! و بعد یکی دیگه گفت: جوووووونننن! سعید، چه مامانی داری!!!! و همین طور تداعی می شد تا یک بار با حمله ی ناگهانی یکی از اعضای ارکستر به زمین سقوط کردم کلاس تمام شده بود.
روزهای بعد سر هر کلاسی همین آش و همین کاسه بود. درست در لحظه های سکوت و جدی درس، همیشه کسی هست که نگذاره این عَلَم مقدس زمین بمونه و چراغ اول رو روشن می کنه و پس آن گاه است که دیگری شتابان جامه دریده و ندا درمی دهد که یا شیخ علم بر زمین نَنِه که به یاری ات آمدم و خلاصه بدین نمط راه پیموده می شود تا آخر کلاس.
یکی از دوستان اینجایی یک بار پرسید: تو ایران هم فین کردن کار زشتیه!!! گفتم چطور؟ گفت آخه ما رفته بودیم کردستان عراق اونجا خیلی زشته مثل گوزیدن!!! پیش خودم گفتم عجب پس لااقل گوزیدن اینجا زشته!!! گفتم: والا تو ایران فکر کنم زشته البته نه در حد گوزیدن!!! بعد شب که خواستم خونه شون بخوابم، گفت اگه شب رفتی دستشویی خواستی بلند بگوزی لطفاً دستشویی پشت در اتاق خواب من نرو، برو اون دستشویی اون وری، چون من خوابم سبکه!!!!!
به هر حال همه این سؤالها و مسائل عمیق بینافرهنگی و جامعه شناسیک در ذهن من غلیان می کرد تا نوبت به خودم رسید. چند روز پیش درست وقتی تصمیم گرفتیم برای شب سال نو میلادی بریم آمستردام، دیو سرماخوردگی برمن فرود آمد!!! قرار بود شب را تا صبح شب زنده داری کرده و پس از تماشایی آتش بازی ها و خواندن دعای «یا محول الحول و الاحوال....» با اولین قطار صبح مجدداً به مسقط الرأس خود در بروکسل مراجعت کنیم. الاتفاق که تا قدم در این شهر گذاشتیم باران باریدن گرفت و تا لحظه ای که دوباره سوار بر قطار شده و به سمت بروکسل روانه شدیم از پا نایستاد. بدین گونه بود که تا صبح زیر باران سر کردیم و پر واضح و مبرهن است که برحال من خراب چه آمد. در تمام طول شب به دلیل سر و صدای زیاد اطراف بی هیچ نگرانی فین های عمیق و جانداری می کردم که حالم را جا می آورد، اما صبح وقتی به حال موت وارد قطار شدیم و نشستیم، شرایط عوض شد. در صندلی روبه رو و صندلی کنار من سه خانم محترمه نشسته بودند که ظاهراً از شب زنده داری حال نذاری داشتند و می خواستن دو ساعت راه را در گرمای مطبوع داخل قطار خواب خوبی بکنند. من اما مثل جغد چشمهایم باز بود و خوابم نمی برد. گوشی گذاشتم و به خیال خودم برای این که مزاحم کسی نشم با صدای کم موسیقی گوش دادم. به یک دست دستمال مچاله ای داشتم که هر بار با احتیاط و بی سر و صدا فینکی در آن می نمودم و بعد دقت می کردم که کسی را از خواب ناز بیدار نکرده باشم. نیم ساعتی به آخر راه مانده بود که دختر خانم محترمه ی روبه روی من وولی خورد و بیدار شد، نگاهی انداخت و جایش را عوض کرد و دوباره چشمهایش را بست. اما نقطه ی اوج داستان در این جا اتفاق افتاد: کمی بعد دست کرد توی جیبش و دستمالی در آورد و داد به دوستش که کنار من نشسته بود و بعد به من نگاه کرد. دوستش دستمال رو گرفت و با لبخند گفت: بفرمایید. در آن لحظه عمق قضیه را نفهمیدم. با لبخند جواب دادم: مرسی دارم تو کیفم. که ناگهان دختری که روبه روی من نشسته بود براق شد و به من چشم دوخت. در یک لحظه ی کشف و شهود به عمیق دراماتیک موقعیت پی بردم و به یک کشف فرهنگی جامعه شناسی رسیدم: در ممالک غرب فین فین کردن و مف را بالا کشیدن بسیار زشت است، احتمالاً بدتر از گوزیدن! ولی فین کردن یک ارزش اجتماعی است.
در آن لحظه ی مبارک که به این کشف نایل شدم چیزی در نگاه دختر بود شبیه این دیالوگ: یعنی دو ساعته منو زابه را کردی رو اعصاب من راه می ری فین فین می کنی، هی تا خوابم عمیق می شه، یه سوهان می کشی رو اعصابم، خبر مرگت خوب اگه تو اون کیف لعنتی ات دستمال داری، پس چه غلطی می کنی؟ چرا این دستمال تیکه پاره رو نمی ندازی دور یه نو برداری هرچی اون تو داری خالی کنی که اینقدر رو اعصاب ملت راه نری!!!
همه ی اینها را در یک نظر در نگاهش خواندم و بعد آن حال مکاشفه که درباره اش حرف زدم.
نگاه ملامت بار دختر که خوابش را در بدترین شرایط ممکن ضایع کردم تا آخر راه همراهم بود.
خطبه ی اختتامیه:
وقتی فی درباره ی التفاوتات فرهنگی حرف می زنیم درباره ی چه حرف می زنیم؟؟؟ قطعاً یکی از چیزهایی که درباره اش حرف می زنیم مسئله ی فین است!!! فین را جدی بگیرید!!! البته همین جا باید اعتراف کنم که بنده وقتی در مام وطن بودم هم فین را خیلی جدی می گرفتم و اطرافیان از دست من گاهی شاکی بودن!!!!
تمام شد فی الثالث ژانویه سنه ی 2013 مسیحی
الاحقر امین فی بروکسل (این بروکسل هم فکر کنم اول پروکسل بوده بعد چون عربها نمی تونستن تلفظ کنن، به مرور زمان مُتِعَرِب (بر وزن مُتِفَعِل) شده و تبدیل شده به بروکسل)