تصمیم کبری

دوشنبه صبح بعد از یک سفر خسته کننده و نسبتاً موفق از الجزایر به تهران رسیدم. واقعاً هنوز خستگی این سفر که من ناخواسته و یک دفعه ای و به فاصله ی دو هفته از سفر اول رفتم تو ی من مونده. از یک نظر که اصلاً برای همچین سفری آماده نبودم سخت گذشت و از نظری که با آدم های زیادی آشنا شدم خیلی مفید بود. اما همه ی این ها باعث نمی شه تا من خسته نباشم. من واقعاً خسته و کلافه ام.
توی این سفر خیلی چیزهای عجیب و آدم های عجیب دیدم. حالا دقیقاً معنی حرف دوست بابام رو می فهمم که وقتی بهش گفتم الجزایر کشور بکری است به من گفت بکر جایی ایه که ایرانی ها پا نذاشته باشند!!! حالا دقیقاً می فهمم که وقتی ایرانی ها به یک کشوری پا می ذارند یک فاجعه ی هولناکی هم برای مردم اون کشور و هم برای ایرانی هایی که می خوان بعداً اون جا برن رخ می ده. واقعاً غیر قابل تصوره . فقط باید دید
چند روزی که اومدم واقعاً کلافه ام نمی دونم باید چکار کنم. خیلی گنگم خیلی بی قرار و عصبانی از چی نمی دونم. شاید از این که ایرانی هستم. شاید از این که هر کاری کنم باز یک ایرانی هستم. من اصلاً نمی خوام بگم که وطن پرست نیستم و از این حرفها. اما باور کنید ایرانی ها موجودات عجیبی هستند. و خیلی پیچیده و گاهی از شدت پیچیدگی بدبخت! کسایی که رفتند فکر کنم به من حق بدن که همچین قضاوتی بکنم
دلم می خواد یه دفعه بزنم زیر همه چیز و به پیشنهاد آقای قاسمی جواب مثبت بدم و برم مثل یه آدم معمولی شروع کنم کار کردن. شاید این خیلی عاقلانه تر باشه اما من هیچ نمی دونم. هیچ. حتماً پست قبلی رو خوندید؟ من هم مثل افسانه همیشه یک رگه ی کله شقی دارم. البته کمی کمتر اما به هر حال کله شق هستم.
الان توی زندگی من از اون لحظه هایی که شاید خیلی ها بهش رسیدن این که آدم دلش می خواد از ته دلش می خواد یکی جاش تصمیم بگیره و همه چیزو تموم کنه اما مطوئنم هیچ کسی نیست که این کار رو بکنه غیر خود آدم.
امین