با خود فکر می کنم

داشتم ظرفها رو می شستم و کلاً ذهنم مشغول بود. قبلش داشتم برای اولین بار حلیم می پختم و ذهنم مشغول بود. بعد تو فیس بوک هم چرخی زدم و ذهنم مشغول بود. ذهنم مشغول بود و دائم داشت برای خودش می رفت و می اومد و عقربه های ساعت مغزم رو به جلو و عقب می برد. فکر کردم از این همه چیزی بنویسم. کلی در ذهنم نوشتم.
فکر کردم بیام و اینجا بنویسم و حالا یک ربعه دارم به صفحه ی خالی نگاه می کنم و یادم نمی آد می خواستم چی بنویسم. فقط یادمه که آخرین موضوعی که عقربه ی مغزم روش ایستاد مرگ مادر و همسر پیمان عارفی بود و بیشتر همسرش. داشتم فکر می کردم چقدر ناگهانی می تونه اتفاق بیفته. با اینکه زندگی بارها اینو بهم نشون داده بود، عریان و بی تجمل ولی باز هر بار این مرگ، مرگ لعنتی انگار خاره که تو چشم و قلب آدم فرو می ره. اینقدر ناگهانی و پیش بینی نشده، اینقدر بدون امروز و فردایی....بدون چک و چونه ای. 
داشتم فکر می کردم این بنده ی خدا الان چه حالی داره. یک لحظه این رو برای خودم بازسازی کردم. شرایطی اینجوری. اصلاً توانایی تحملش رو در خودم نمی بینم. ولی مگه یه آدم از چی ساخته شده..... بتون که نیست! گوشت و استخوون و رگ و رباط و چربی....همه اش همینه دیگه.....و چقدر شکننده. باور کردنی نیست که در وقتش آدم بتون هم می شه و حتی سخت تر هم می شه. باور کردنی نیست که آدم زنده می مونه زیر فشارهایی اینجوری..... فکر می کردم اگه ناگهان برام اتفاقی پیش بیاد و برم، تکلیف همه ی چیزهای نصفه کاره و شروع نشده چی می شه؟ تکلیف زندگی با اینهمه ادامه ها در ذهن چی می شه؟
حالا اینهمه داستان نیمه کاره و ایده و برنامه ریزی و صفحه فیس بوک و دستور پخت غذاهایی که سیو کردم و کتابهایی که می خوام بخونم و جاهایی که باید ببینم و همه ی همه ی کارهایی که می خوام بکنم یکی یکی می آن جلوی چشمم.
چاره ای جز تسلیم و رضا نیست که زندگی همینقدر غیرقابل پیش بینی و مزخرفه که می بینی. درسته در فاصله ای بعید با من و در جایی اینهمه دور و بی ربط برای یک نفر دیگه اتفاق می افته ولی مگر نه این که بنی آدم اعضای یکدیگریم و درد داره.....راست می گه سعدی درد داره و شدید هم درد داره اما چرا سعدی بلد نبود بگه در این مواقع چی کار باید کرد؟ 
باید درد کشید؟
باید درد کشید؟
باید درد کشید؟  
افسانه