نوسان

گاهی اوقات که اوقات معدودی هم نیستند همه چیز تموم می شه. مطلقاً چیزی برای ادامه دادن نمی مونه..... گاهی اوقات هم که باز اوقات معدودی نیستند انگیزه ها هجوم می آرند، زندگی با همه ی نشاطش یقه ات رو می گیره و می گه ادامه بده.
من در نوسانم، تقریباً همیشه، تقریباَ همه ی روزهای زندگیم رو با این نوسان زندگی کردم. شدتش هم هرگز طبیعی نشده. قرصها فقط آرومم کردند. از اوج های شیدایی و فرودهای افسردگی ام شوتم کردند توی یک خط ممتد دائم که توش حس و حال هیچ کاری رو ندارم. به همه چیز بی تفاوتم.....

به هر حال شیوه ی زندگی من اینه و من نمی دونم چرا هر وقت که احساس می کنم دقیقاً یاد گرفتم که با احساسات ضد و نقیضم چطوری کنار بیام و خودم رو کنترل کنم باز می بینم یه جای کار لنگ می خوره. یا الکی خوشم یا الکی غمگین. و همه ی اینا باعث می شه من کار نکنم. با این که رشته ام رو دوست دارم. کارم رو دوست دارم اما چرت زدن و خوابیدن و  ور زدن و بالا و پایین پریدن و از زیر کار در رفتن رو خیلی بیشتر دوست دارم.

حالا چند روزه که دارم برای خودم برنامه ی روزانه می نویسم. همه ی تلاشم اینه که یک روز رو کامل طبق برنامه شروع و تموم کنم. جدای اتفاقات غیرقابل پیش بینی این کمکم می کنه که از زیر کارام در نرم.

اما کلاً خواب چیز خوبیه. در رفتن از این دنیا و ادامه ندادن خوبه. فکر کنم به اونورا متمایل ترم. چرا خدا منو در دسته ی آدمایی الکی خوش یا زیادی امیدوار نذاشت؟؟؟ مهم هم نیست. فکر کنم در اون صورت نویسنده ی خوبی نمی شدم، اما حالا می تونم بنویسم و در کنارش هم غرغرهای هنری خودم رو ادامه بدم.
پس زنده باد غرغرهای هنرمندانه و روح مشوش هنرمند تا وقتی که با این روح مشوش می تونه تولید هنر کنه!
افسانه