همین بغل ایستاده، کنار گوشمان!

اتفاق عجیبی بود یا شاید بهتره بگم اتفاقات عجیبی بود. در عرض سه روز دو تا جسد با روی کشیده دراز به دراز خوابیده  کنار خیابون دیدم. اولی رو وقتی دیدم که با امین داشتیم می رفتیم جشن تولد یکی از دوستان. 5 شنبه هفته ی پیش. هوا تاریک شده بود نسبتاً و ما تو اتوبان بودیم. بی خیال. داشتیم به موسیقی گوش می دادیم یا حرف می زدیم یا هر چیز دیگه ای.... چه اهمیت داره؟ مهم اون بدن خفته ی برای همیشه رفته بود کنار جاده. اول یه پراید سمت راست و بعد اونور اتوبان سمت چپ یه جسد که روش کشیده شده بود. جلوی پراید سفید له شده بود. امین گفت: ای وای ببین، مرده!  من دیده بودم. طرف مرده بود و کف کفشهاش رو دیده بودم که از زیر پارچه بیرون بود، پاهاش بیرون مونده بود اما صورتش پوشیده بود. معلومه که تو تاریکی از اتوبان رد شدن آخرش یه روزی یه جایی کار دست آدم می ده اما تقصیر طرف نبود از اون به بعد من چشم دوختم به راه و همش منتظر بودم یه پل عابر پیاده ببینم و نمی دیدم. و خیلی خیلی بعدتر یه پل بود که کسی از روش رد نمی شد!

جمعه بی هیچ اتفاقی گذشت و شنبه وقتی داشتم از دکتر برمی گشتم با امین بهارستان قرار گذاشتم. ساعت طرفای چهار و نیم عصر بود. مفتح از قبل از دانشگاه تربیت معلم ترافیک بود. اونم چه ترافیکی. افتضاح. راننده غر می زد. زنش کنارش نشسته بود. به همه فحش می داد. یه پیرمرد عقب نشسته بود و ازش می خواست که از سمت راست بره. راننده بهش پرید که شما مسافری، قرار نیست تو کار ما دخالت کنی، ما همینجوریشم اعصابمون خورد هست دیگه لازم نیست هر کی از راه رسید به ما بگه از کجا برو و چی کار کن، تو گفتی سر منوچهری همونجا هم پیاده می شی، آقای قلمبه ای هم که کنار من نشسته بود تند تند حرف راننده رو تأیید می کرد و همچنان ترافیک سنگین بود. رادیو وضع ترافیک رو اعلام می کرد و گوینده گفت به علت تصادف یک موتورسوار با یک اتوبوس زیر پل مفتح ترافیک سنگین تو خیابون مفتح..... باز هم تصادف، امیدوار بودم مرگی در کار نبوده باشه. آمبولانس رو دیده بودم که آژیرکشان از کنار ماشین ما رد شده بود و من فکر می کردم طرف زخمی شده و به بیمارستان می رسه. بعد از تحمل مصیبت ترافیک بالاخره به پل زیرگذر رسیدیم و ذره ذره رفتیم جلو، توی ورودی مخالف ما جمعیت غوغا می کرد، افتضاح بود. آمبولانس هم ایستاده بود. بعد یکی با دست و سر و صدا آمبولانس رو رد کرد. آمبولانس رفت و من هنوز فکر می کردم مرد مجروح توی اونه. یه پلیس جوون با سوتی تو دهنش که مدام می زد و برمی داشت با چهره ی وحشت زده و دستای شل و وارفته ایستاده بود کنار خیابون و به اصطلاح ماشینا رو رد می کرد. از بالای زیرگذر یه عالمه پیر و جوون بیکار آویزون شده بودند و پایین رو نگاه می کردند. چی انقدر مهیج بود؟

زن راننده یه دفعه چادرش رو کشید رو صورتش و گفت یا زهرا. راننده گفت چیزی نیست و ترس تو صداش بود. من نگاه کردم و چه اشتباهی کردم. با اینکه فقط یک ثانیه بود اما بدتر از اون بود که یادم بره. یه مغز و تکه های سر پاشیده شده روی زمین و جسدی که روش یه قالیچه ی گردآلود و کثیف انداخته بودند و پلیس وارفته با حال بدش که مردم رو رد می کرد و رد می کرد. راننده خندید و انگار ترسش رو قایم می کرد و گفت چیه؟ حالا تو پس نیفتی بمونی رو دست ما؟ چیزی نیس که، مغزش پاشیده بیرون. راحت شد. ما که زنده ایم عذاب می کشیم، مرد و راحت شد. زن همچنان چیزهایی می گفت و من از راننده و از مرد وسطی که  حرفهای او را تأیید می کرد متنفر بودم. زن گفت از سرکار برمی گشته، کیف غذاش باهاش بود. من یاد دایی ام افتادم که سر کار می رفت و در تصادف کشته شد.
5 شنبه هم یاد او افتاده بودم. ابهت مرگ مرا گرفته بود و حالم بد بود قبل از اینکه به بهارستان برسم و عزیزترینم را ببینم. مرگ، مرگ، مرگ.
وقتی ماشین رد شد و ترافیک باز شد و رفتیم. تازه پیرمرد پرسید تصادف شده بود؟
افسانه