پیش می آید که گاه مرز رویا و واقعیت را گم می کنم. در این لحظات
مضطربم و نمی دانم چطور باید این موضوع را برای کسانی که تجربه ی من را از سر
نگذارنده اند یا از کنار آن با آرامش عبور کرده اند توصیف کنم. بنابراین تجربه ی
رویا می ماند و گاه آنقدر می ماند که بیات می شود و من در نیمروزی یا در شعله ی
شمعی یا در ترافیک شلوغی چپیده در تاکسی یا در میان اشکال بی معنی آن را باز می
یابم و وحشت می کنم. وحشت از اینکه رویاهای من و واقعیت چقدر می توانند شبیه
باشند. رویاهایی که آنقدر نزدیک آمده اند که می شود لمسشان کرد، حسشان کرد، بویشان
کرد.
خواب دیدم در میدان بزرگی من و جمعیتی ایستاده ایم و به مانور و
زیبایی هواپیماهایی که از فراز سرمان عبور می کنند با تحسین و تعجب نگاه می کنیم.
آنوقت هواپیماها که داشتند دور می شند به ناگهان دور زدند و بازگشتند، با نوک
دماغه ی تهدید آمیزشان به سوی ما می آمدند و ما هنوز غرق تحسین بودیم. بعد که
نزدیک تر شدند دیدم چیزهایی سفید و بزرگ از هواپیماها پایین می ریزند و در یک لحظه
ی کوتاه تصویر بمب ها شکل گرفت. دیگر جمعیتی نبود. همه ترسیده و غیب شدند. من
ماندم و دماغه های تهدید آمیزی که به سویم می آمدند. فرار کردم و همه جا بیابان
بود و هواپیماها در رقابت بودند که بمب ها را به طرف من بیندازند و بمب ها یکی یکی
منفجر می شدند. من در آن میانه با تمام توان به هر سو می دویدم و بمبی زیبا و
خوشتراش از هر سو به طرف من نشانه رفته و می افتاد و من می دویدم و بمب در کنارم
زمین را پاره می کرد و من وحشت کرده بودم و تصویر خون و گوشت و پوست را میان خاک
ها که بر هوا بر می خاستند می دیدم. می دیدم که از نفس افتاده ام. توان دویدن
ندارم و تسلیم می شوم و می گذارم تا با بمبی تکه تکه شوم.... و از خواب می پرم
این رویا تمام امروز با من بود و من گم می شدم و پیدا می شدم و قلبم
از آن خاک و خون و گوشت که به وضوح جلوی چشمانم بود فشرده می شد. و نگران و مضطرب
نه با کسی از این خواب گفتم و نه تفسیری برای آن جستم. تنها اضطراب در عمق جان و
روحم نفوذ کرده است و با خود می گویم شاید این دندان درد هم از همینجا آمده؟!افسانه