به نیمه شب


پیش می آید که گاه مرز رویا و واقعیت را گم می کنم. در این لحظات مضطربم و نمی دانم چطور باید این موضوع را برای کسانی که تجربه ی من را از سر نگذارنده اند یا از کنار آن با آرامش عبور کرده اند توصیف کنم. بنابراین تجربه ی رویا می ماند و گاه آنقدر می ماند که بیات می شود و من در نیمروزی یا در شعله ی شمعی یا در ترافیک شلوغی چپیده در تاکسی یا در میان اشکال بی معنی آن را باز می یابم و وحشت می کنم. وحشت از اینکه رویاهای من و واقعیت چقدر می توانند شبیه باشند. رویاهایی که آنقدر نزدیک آمده اند که می شود لمسشان کرد، حسشان کرد، بویشان کرد.
خواب دیدم در میدان بزرگی من و جمعیتی ایستاده ایم و به مانور و زیبایی هواپیماهایی که از فراز سرمان عبور می کنند با تحسین و تعجب نگاه می کنیم. آنوقت هواپیماها که داشتند دور می شند به ناگهان دور زدند و بازگشتند، با نوک دماغه ی تهدید آمیزشان به سوی ما می آمدند و ما هنوز غرق تحسین بودیم. بعد که نزدیک تر شدند دیدم چیزهایی سفید و بزرگ از هواپیماها پایین می ریزند و در یک لحظه ی کوتاه تصویر بمب ها شکل گرفت. دیگر جمعیتی نبود. همه ترسیده و غیب شدند. من ماندم و دماغه های تهدید آمیزی که به سویم می آمدند. فرار کردم و همه جا بیابان بود و هواپیماها در رقابت بودند که بمب ها را به طرف من بیندازند و بمب ها یکی یکی منفجر می شدند. من در آن میانه با تمام توان به هر سو می دویدم و بمبی زیبا و خوشتراش از هر سو به طرف من نشانه رفته و می افتاد و من می دویدم و بمب در کنارم زمین را پاره می کرد و من وحشت کرده بودم و تصویر خون و گوشت و پوست را میان خاک ها که بر هوا بر می خاستند می دیدم. می دیدم که از نفس افتاده ام. توان دویدن ندارم و تسلیم می شوم و می گذارم تا با بمبی تکه تکه شوم.... و از خواب می پرم
این رویا تمام امروز با من بود و من گم می شدم و پیدا می شدم و قلبم از آن خاک و خون و گوشت که به وضوح جلوی چشمانم بود فشرده می شد. و نگران و مضطرب نه با کسی از این خواب گفتم و نه تفسیری برای آن جستم. تنها اضطراب در عمق جان و روحم نفوذ کرده است و با خود می گویم شاید این دندان درد هم از همینجا آمده؟!افسانه

شاید یک خواب دور و فراموش شده

از زیر سایه های شاخه های خمیده ی درختها می شتابی، روی ناهموارها سکندری می خوری، تا مرز افتادن پیش می روی، علفها، سبزیها، میوه های رسیده یا خشک زیر پایت این جا و آن جا له می شوند. چیزی تا دیوار بتونی نمانده است که نهال گیلاس جلوی پایت سبز می شود، پاچه شلوارت را می کشد، و تو می افتی، مستقیم روی خاک و کلوخی درست زیر چشم چپ را چنان می فشارد که همان دم سوزش زخم و خون تا عمق جانت تیر می کشد. بلند می شوی، کف دست چپ ات تصویر کلید زنگ زده نقش بسته است. جلوی پایت، پشت سرت، راست و چپ، دور خودت می چرخی، خاک را پنجه می کشی، صدای ضربه های بی امان آن که بر در می کوبد، باغ را، اتاقک را و تو را می لرزاند. صدای جیرجیرک بلند می شود، به سمت در خیز برنداشته ای هنوز که روی زمین دو زانو افتاده ای باز. سنگ ریزه ها روی کاسه ی زانوها رد می گذارند. خاک تیره را می کاوی. تصویر زنگ زده ی کلید خاک شده است. دستهای ات را به هم می مالی. چیزی از لای دستها پایین می ریزد و روی خاک نابود می شود. امین

از روزمرگی و آرامش


صبح از پله ها پایین می آیم، از راهروی تنگ با کف پوش موکت قهوه ای سوخته رد می شوم، درِ آخر را محکم هل می دهم و بعد کلید کناری را فشار می دهم و از در دوم بیرون می زنم و اگر وقتی باشد، نگاهی به صندوق پست که معمولاً خالی است اگر چند فاکتور برق و موبایل نباشد. در بعدی و اولین تماس هوا با پوست صورتم، می فهمم در تشخیص هوا اشتباه کرده ام یا نه. به سمت در کوچکتر در انتهای پارکینگ، پوشیده لای درختها، سعی می کنم بدون در آوردن کیف پول از جیب داخلی کاپشن، آن را به سنسور کنار در نزدیک کنم تا باز شود و بعد صدای موسیقی را بلندتر می کنم تا سر و صدای ماشینها را نشنوم. پیاده رو کنار بلوار تریومف را می گیرم و به سمت دانشگاه قدم رو. یا سوزی می آید و مجبور می شوم کلاه کاپشن ام را روی سر بکشم و یا سوزی نیست و کم کمک به هوا عادت می کنم و بعد منظره دور جنگل کامبر که زیباست با درختهای سبز و حالا بیشتر سبز و نارنجی پرپشت به رنگ پاییز. به چهارراه می رسم. دستم را روی سنسور چراغ عابر پیاده می گذارم به انتظار که سبز شود. از کنار ساختمان شیشه ای رنو رد می شوم و بعد پلی که از روی ریلها رد می شود. پیاده رو کنار دیوار قبرستان ایکسل را می گیرم و می روم. هفته های اول هر روز هایکوهای روی دیوار را می خواندم و حالا مدتی است که نگاهی هم نینداخته ام، اینجوری هاست که زندگی عادت می شود! به میدان قبرستان ایکسل می رسم. یک بار داخل قبرستان شدم و قدم زدم، زیبا، با سنگ قبرهای زیبا، آرام، سکوت، سکون، همه ی آن چیزی که می شود از یک قبرستان تاریخی زیبا در ذهن داشت. دورتا دور میدان پر از کافه، نانوایی و شیرینی فروشی، شکلات فروشی و بار است. این میدان کوچیک را با همه ی حس زندگی اش به خصوص در صبح های نمناک و بارانی دوست دارم. در ادامه راه سوپر مارکت اوکی، دو کتابفروشی بزرگ، چند آرایشگاه مجلل، لباس فروشی، فروشگاه اپل، سیگار و مشروب فروشی تا چهارراه اول و بعد از روی ریل های تراموا که در دل سنگفرشها فرو رفته اند رد می شوم و وارد خیابان اصلی دانشگاه می شوم، چشم می گردانم برای یافتن چهره آشنا و گاهی هم پیدا می کنم. و به سمت محل کلاس.

عصر یا غروب خداحافظی با دوستان، و دوباره همان راه و خیابان که دوستش می دارم. همان کافه ها، سوپر مارکتها، آدمها، خیابان اکثراً بارانی، قبرستان زیبا و همه چیز همان هست که بود، با همان زندگی خوش ریتم و پر آرامشش، بی اضطرابش، و این بار با نورهای شبانه، نئون ها، چراغهای داخل کافه ها، گاه شیشه های بخار کرده و سرهایی که به هم نزدیک شده اند و گپ و گفت و گاه تنها نشسته روی صندلی تنها، انگشتان حلقه شده دور لیوان آبجو یا قهوه و نگاه جایی پرت در نزدیک یا دور دست. و همه چیز در لفافی از هیاهوی گنگ و گاه شاد یک خیابان کوچک و صمیمی در گوشه ای از یک شهر نه چندان بزرگ اروپایی، بروکسل. و قدم زدن تا خانه، رد شدن از همان چهارراه، پیاده روی سر سبز همان بلوار. داخل شدن از همان در کوچک پوشیده لای درختها و دوباره چک کردن صندوق پست و حالا توی اتاق کوچک هستم، روشن کردن کامپیوتر و ..../ امین

بروکسل بعد از 50 روز...


امروز حدود 50 روزه که به بروکسل اومدم... تلاش می کنم چیزی بنویسم از تجربه ی این روزها، این زندگی متفاوت و جدید که فکر می کنم زود بهش خو کردم. برخلاف تجربه ی قبلی ام (الجزایر) که حتی بعد از شیش ماه و کلی رفت و آمد و روابط و غیره هیچ وقت بهش عادت نکردم و حالا فکر می کنم که گاهی حتی دوستش هم نداشتم و اذیت شدم (منهای اون تجربه های تلخ)، اینجا همه چیز فرق می کنه. برای من که همیشه با مفهوم شهر، زندگی شهری و از این جور چیزها درگیرم، وقتی جای جدیدی می رم، اولین کاری که می کنم اینه که اون شهر رو کشف کنم و یاد بگیرم، خیابونها، کوچه پس کوچه ها، مغازه ها، آدمها، شیوه ی زندگی مردم، مترو، اتوبوس، (اینجا ترموا هم هست البته) و تا تصویری از شهر در ذهنم شکل نگیره آروم نمی شم، باید بدونم این شهر کجاست، کدوم ور شماله، کدوم ور جنوبه و چطور می شه توی این شهر گم نشد، اینجوریه که من با یک شهر آشنا می شم و خو می گیرم. و وقتی آدمی مثل من توی یه باتلاق به سر و تهی مثل تهران بزرگ شده باشه و زندگی کرده باشه، اون وقت هرجای دیگه بره به نظرش کوچیکه، بروکسل و حتی پاریس!!!! به دختر ژان لوک گفتم بروکسل برای من مثل یک روستا می مونه!!!! کلی خندید و تعجب کرد. اغراق کردم ولی دروغ نگفتم.
هفته های اول کارم این بود که یه نقشه بگیرم و پیاده راه بیفتم توی شهر، هر خیابون یا کوچه پس کوچه ای که به نظرم خوب بود می رفتم توش...هنوز هم این کار رو می کنم...مثلا دیشب وقتی برگشتم خونه به ساعت نگاه کردم و دیدم 5 ساعت پیاده روی کردم!!!! تو سر سگ می زدی تو سرمای دیشب بیرون نمی رفت...روز تعطیل بود و وقتی ساعت 7 رفتم بیرون تقریبا همه جا بسته بود و دیوونه هایی مثل من زیاد نبودن که یه دفعه هوس پیاده روی کنن، تصورش سخته که عصر یه روز تعطیل در بروکسل پایتخت بلژیک و پایتخت اروپا از خونه بیرون بری و همه جا تعطیل باشه و تعداد ماشینهای توی خیابون رو بشه به راحتی شمرد، البته بروکسل حتی وقتی تعطیله شهر مرده ای نیست، هر گوشه و کناری، یه چراغی روشنه و یه عده ای توی یه رستوران، یه بار با کافه نشستن و وراجی می کنن و آبجو می خورن...( یعنی اینجا از نظر بلژیکی ها هر کی آبجو نخوره داخل آدم حسابش نمی کنن اصلاً!!! به همین دلیل من هنوز داخل آدم نیستم و نتونستم کارت اقامت بگیرم!!!) و گاهی هم صدای موسیقی از یه جایی میاد، موسیقی برزیلی، کوبایی، اسپانیایی و ... و یه عده ای تو یه بار برزیلی، کوبایی یا اسپانیایی می رقصن (درست همین لحظه های طلاییه که من یاد خیابون ولی عصر می افتم که پر از بار و دیسکو و مکانهایی برای تفریحات سالمه!!).
بروکسل شهر مسطحی نیست، پر از پستی و بلندی، منطقه ی مرکزی شهر با اون تصویری که من از یه شهر اروپایی قرون وسطایی دارم کاملا می خونه: کوچه پس کوچه های تو در تو با سنگفرش های قدیمی (بلژیکی ها هم مثل ما عادت دارن اختراع و کشف همه چیز رو به خیک خودشون ببندن: سنگفرش برای اولین بار توسط بلژیکی ها استفاده شد یا سیب زمینی سرخ کرده توسط بلژیکی ها اختراع، اکتشاف یا نمی دونم چی شد!!!) که هر گوشه اش چراغی روشنه، سایبابونی با چند میز و صندلی یعنی کافه یا بار یا چیزی که فرانسوی ها بهش می گن: Brasserie یعنی هم کافه، هم بار هم رستوران. اسم گذاشتن روی مکانها خودش داستانیه، تا بیای بفهمی فرق بار با کافه با بیسترو (Bistrot، در فرهنگ لغت آمده است کافه یا رستوران کوچک و بی ادعا!!) و براسری (Brasserie) و اسنک (Snack) چیه، باید کلی کلاس آموزشی بگذرونی به خصوص برای آدم گیجی مثل من که همه چیز رو با همه چیز اشتباه می گیرم و حتی اگه ده بار بهم توضیح بدن که کافه با بیسترو فرق می کنه باز ممکنه اشتباهی برم مثلاً بار بعد یه دفعه یکی بهم بگه: هی جک!! اشتباه نیومدی؟؟ اون پرچم رنگین کمان رو دم در دیدی؟ این علامت همجنس بازهاس!!! دقت کن!!!
وقتی هوا خوب باشه و خیلی سرد نباشه، قدم زدن و شبگردی در بروکسل رو دوست دارم، منطقه ی بروکسل 1000 یا همون هسته ی قدیمی شهر، خیلی درهم پیچیده است و هرچقدر هم که توش وول بخوری باز چیزهایی هست برای کشف و شهود. در زمان های قدیم دورتا دور این منطقه ی بروکسل 1000 برج و بارو بوده (که امروز بهش می گن حصار دوم، بروکسل یک حصار اول هم داره) و پر از دروازه های مختلف که امروز اسم محله ها هستند مثلاً دروازه ی نامور (Namur، شهری در یک ساعتی بروکسل)، دروازه ی هال (Hal، شهری در بخش هلندی زبان بلژیک) و ... و از هر کدوم از این دروازه ها یه جاده هست به سمت شهر مربوطه که بهش می گن شوسه: شوسه دو لوون (Louvain، شهری در نزدیکی بروکسل)، شوسه دو واترلو (Waterloo) و ....بروکسل هفت دروازه در حصار دوم و هفت دروازه در حصار اول داره: دروازه ی نوار (Noire)، دروازه ی سنت کاترین و ....بخش خیلی کوچیکی از حصار قدیمی شهر هنوز باقی مونده.
برگردم به چیزی که داشتم می گفتم (جهت اظهار فضل: ضرب المثل فرانسوی می گه: برگردیم سر گوسفندامون!!!)... برای من زندگی کردن در شهری با حدود 1 میلیون و دویست هزار نفر جمعیت بدون این که احساس کسالت کنم کمی شگفت انگیزه...همیشه فکر می کردم اگه برم یه شهر کوچیک تر، آروم تر، معقول تر (!!!!) مدت زیادی دوام نمی آرم، اما حالا یه پرانتز دیگه باز کنم و بگم از شگفتی های زندگی اینه که آدم خیلی راحت عوض می شه: چند روز پیش رفتم پاریس (پاغی!!!)، پاریس از تهران خیلی کوچیک تره، اما شهر خیلی شلوغیه و آروم و قرار در پاریس نیست، همیشه هر ساعتی از شبانه روز ترافیک هست، آدم هست، مترو شلوغه و خلاصه جاهایی هست که جای سوزن انداختن نیست (تو بروکسل هرچقدر دلت بخواد می تونی سوزن بندازی جا هست و کسی کاریت نداره!!!)، پاریس شهر زیباییه، پر شکوه، پر جلال و جبروت، من یه روز کامل رو مشغول توریست بازی بودم و تقریبا خیلی از جاهای مهم شهر رو دیدم و تمام مدت فکم تا کف پام افتاده بود از این همه جلال و شکوه و زیبایی، اما بعد از دو روز وقتی رسیدم بروکسل گفتم: آخیششششش!!! برگشتم، حالا احساس آرامش می کنم!!! اینجوریاس که آدم تغییر می کنه و حتی اگه سی سال توی جهنم تهران زندگی کرده باشی و عادت کرده باشی می تونی در عرض کمتر از دوماه تغییر کنی و به ریتم نسبتا کند زندگی تو یه شهر آروم و کم جمعیت عادت کنی، اونقدر که دیگه نتونی بری یه جای شلوغ...
مثل اکثر شهرهای بزرگ اروپا، بروکسل هم سیستم حمل و نقل عمومی خیلی خوبی داره: 4 خط مترو، 18 خط تراموا و 50 خط اتوبوس، به اضافه این که روزهای جمعه، شنبه و یک شنبه از 12 شب به بعد تا 3. صبح 11 خط اتوبوس شبانه (Noctis) هست برای اونهایی که احیاناً رفتن دعای کمیل و دیر برمی گردن...(تو بروکسل به همه جور سلیقه ای اهمیت می دن!!!). غیر از این اگه احیانا یه شب دیر تر از ساعت 3 بخوای برگردی خونه، می تونی پیاده بری چون هرجا باشی فوقش بعد از یک ساعت و نیم پیاده روی در خیابونهای زیبا و اروم شهر به خونه می رسی...تا یادم نرفته بگم که حمل و نقل عمومی اینجا نسبتاً گرونه، البته راههای زیادی هست که کمتر برات تموم بشه ولی کلاً اگر سوار اتوبوس یا تراموا بشی و بخوای از راننده بلیت بخری، باید 2.50 یورو بدی و بلیتی که می خری برای 1 ساعت معتبره، می تونی 2 یورو بدی و از دستگاه بخری، می تونی 13 یورو بدی و 10 تا بلیت بخری، می تونی کارت هم بخری و برای 10 تا بلیت 11.80 یورو بدی حتی می تونی 46 یورو مرحمت کنی و اشتراک یه ماهه بخری و یا 400 و خورده ای بدی و اشتراک یک ساله بخری. اگه دانشجو باشی کلی تخفیف داری ولی یه مشکل کوچیک برای افرادی مثل من هست اون هم اینه که هرگونه تخفیف دانشجویی فقط برای افراد زیر 26 سال معتبره!!!!
یه چیزی که هنوز بهش عادت نکردم اینه که اینجا همه ی سوپرمارکتها و اکثر مغازه ها ساعت 7 یا 8 می بندن...اِاِ یعنی چی؟؟ تو تهران ما ساعت هشت تازه تصمیم می گیریم بیایم بیرون بریم تو ترافیک خوش بگذرونیم!!....این یعنی این که اگر بخوای بعد از ساعت 8 چیزی بخری باید بری بعضی مغازه ها و سوپرمارکت های خاص که بازن و خیلی با ادب و نزاکت حدود 30 تا 50 درصد بیشتر باید بسلفی!!! ای دنیای کثیف سرمایه داری !!
یه چیز دیگه که اینجا دارم بهش عادت می کنم رد شدن از خیابونه...وقتی می خوام از خیابون رد شم کلی انرژی مصرف می کنم منتظر چراغ می شم، حواسم هست کجا خط عابر پیاده است و خلاصه خیلی با حوصله و آروم، ( پاریس مثل تهران بود هیچ کس به چراغ کاری نداشت!!! در هر صورت حق با عابر پیاده است حتی اگر دلش بخواد وسط بزرگراه لزگی، باباکرم یا تانگو یا سالسا یا سامبا برقصه!!! (تازه فهمیدم که همه ی اینها باهم فرق دارن!!!!!)).
کمی هم از دانشگاه: دانشگاه ULB (Université Libre de Bruxelles) دانشگاه آزاد بروکسل (اسم کاملش هست: دانشگاه آزاد اسلامی واحد بروکسل!!!) معروف ترین دانشگاه بروکسله و منطقه نسبتاً بزرگی رو در اختیار داره. به طور کلی دانشگاه شامل سه کامپوس (Campus) یا اگه درست بگم پردیس (بالاخره این پردیس یعنی چی؟) می شه: Solbosch، Plaine و Erasme. دانشگاه در سال 1834 تأسیس شده. تقریبا تمام رشته های مهم در ULB تدریس می شن. رشته ی ما در دانشکده ی فلسفه و ادبیات، دپارتمان علوم اطلاعات و ارتباطات، رشته ی هنرهای نمایشی تدریس می شه. دانشگاه در جنوب شرقی شهر و در یکی از محلات گرون قیمت و پولدار قرار داره درست کنار جنگل کامبر که یکی از مهمترین فضاهای سبز شهر حساب می شه. یه خیابون اصلی (ماشین رو نیست) از وسط دانشگاه رد می شه و ساختمونها در دو طرف اون قرار دارن. جذاب ترین بخش دانشگاه برای من کتابخونه ی بزرگ علوم انسانیه که همه چیز توش پیدا می شه. حتی اگه دانشجو نباشی می تونی خیلی راحت وارد شی، هفت طبقه کتابخونه در اختیارته و می تونی بری سر قفسه ها و هرچی خواستی برداری و مطالعه کنی، فقط اگه بخوای امانت بگیری باید دانشجو باشی. دانشگاه پراز مکانها و جاهای خوب برای نشستن، حرف زدن، خوردن، و گپ زدنه، دو رستوران بزرگ با قیمتهای نسبتاً مناسب، یه کافه، سه تا ساندوچ فروشی و اسنک و ....در و دیوار دانشگاه هم پر از اعلان و آگهی برای فعالیتهای مختلفه. یکی از مسخره ترین چیزهایی که دیدم اینکه که یه گروهی هست که از بچه های تازه وارد تشکیل شده، چیزی شبیه یه رسم و رسوم و آداب من درآوردی و خنده دار هست برای این که بچه های جدید به محیط دانشگاه عادت کنن و خلاصه این که جزو دانشجوها و داخل آدم حساب بشن، اینها لباسهای قرمز می پوشن با کلاه بوقی و خودشون رو گریم می کنن و در هر فرصتی وسط دانشگاه راه می رن و سرود می خونن و مسخره بازی درمی آرن، گاهی هم اگه نصفه شب بری می بینی که دارن وسط دانشگاه دیوونه بازی درمی آرن. یکی از بچه ها دیده بود که نصفه شب وسط دانشگاه لخت مادرزاد شدن و دارن آواز می خونن!!!!! خلاصه اینجوریاس....
جهت اطلاع اینجا وضعیت سیستم اداری از سوره و تربیت مدرس هم بدتره، به خصوص برای ما دانشجوهای اراسموس موندوس که همیشه و در تمام برنامه ها جزء استثناها هستیم. عرض شود که خانم محترمی که مسئول امور ماست، زایمان فرموده و بیش از چهار ماه هست که در مرخصی زایمان به سر می برد!!!! بچه اش داره با ما همکلاس می شه ولی حضرتشان هنوز تشریف نیاوردند!!! اینطوریاس که ما هنوز هیچ مدرکی نداریم و هنوز کاملاً ثبت نام نکردیم!!!
با همه ی اینها محیط دانشگاه خیلی زنده و پر جنب و جوشه. بد نیست بگم که هر سال در یکی از روزهای اول سال تحصیلی، دانشگاه یک پارتی بسیار بزرگ برگزار می کنه که همه از همه جای شهر می آن، می رقصن، آبجو می خورن، کنار خیابون می شاشن و برمی گردن خونه هاشون!!!!!! این عادت شاشیدن کنار خیابون واقعا تهوع آوره. روزهای اول رفته بودم شهر، یه باغچه ای دیدم که تابلو زده بود: «شاشیدن ممنوع!» گفتم شاید منظورش اینه که سگهاتون رو نیارین اینجا بشاشن، بعد فهمیدم نه بابا! می بینید؟ اینه ها این تمدن کثیف غرب که می گن همینه!!! گفتم سگ، یادم نره بگم اینجا شهر سگهاست، از هر نژاد و شکلی و اصلا در جاهای مختلف شهر مکانهای عمومی برای قضای حاجت این حیوانات باکلاس تعبیه شده می باشند!!! این مکانها رایگان می باشند ولی اگر خدایی نکرده آدم تندش بگیره و بخواد قضای حاجت کنه، پیدا کردن یه جای مفتی کار حضرت فیله...
برای من و فکر کنم برای ایرانی ها، بروکسل شهر گرونیه، و گرون تر به نظر میاد چون هر دفعه که چیزی می خری، ناخودآگاه به تومن تبدیل می کنی و کله ات داغ می شه، می گی آخه چرا؟؟؟ لامصب یه غذای معمولی تو رستوران حداقل 12، 13 یورو؟؟؟؟ یه بطری آب 1.50 یورو؟؟؟؟ وقتی یه مدت زندگی می کنی می فهمی که باید از کجا خرید کنی، مثلاً اگه آب می خوای باید همیشه یه بطری با خودت پر کنی و ببری بیرون، یا بری یه سوپرمارکت بزرگ پیدا کنی و به جای 1.50 یورو، 0.30 بدی، خلاصه این که گاهی احساس می کنم همه ی اینها باعث می شه مرز طبقاتی خیلی پررنگ باشه. منظورم مرز طبقاتی بین پایین دستی ها و متوسطها با بالا دستی هاست، این همون چیزیه که تو سالهای اخیر تو تهران هم خیلی می دیدم...فقط اینجا یه تفاوت بزرگ هست، این که اگه تو پایین دستی باشی یا متوسط، غیر از تجملات زندگی، از هیچ چیز محروم نیستی، حتی با حقوق بیکاری 1000 یورو راحت می تونی یه زندگی بدون دردسر داشته باشی، منظورم این که فقیر نیستی، فقط پول دار نیستی همین.
بروکسل رو برای فضای فرهنگی و پر و جنب و جوشش دوست دارم. اینجا برنامه های فرهنگی و هنری، مدت کوتاهی اجرا می شن، مثلا یه تئاتر 2 هفته روی صحنه است، و شهر پر از تئاترها و سالنهای کوچیک و بزرگه، اینجوری هر وقت که نگاه کنی یه برنامه ی تازه هست، تئاتر، کنسرت، جشن، فیلم و غیره. و یه رسم خوب اینه که مثلاً یه گروه تئاتر، 2 هفته تو بروکسل اجرا می کنه، بعد می ره لیژ، بعد می ره نامور، و خلاصه همه ی شهرهای فرانسه زبان و گاهی هم به بعضی از شهرهای شمال فرانسه سر می زنه، و بعد اگه کارش خوب باشه، سال بعد دوباره میاد و برای چند روز تو بروکسل دوباره اجرا می کنه. بلیت تئاتر و کنسرت در حالت عادی گرونه: 10 یورو، 15 یورو، 20 یورو و ... اما انواع و اقسام تخفیف هست. مثلاً تخفیف دانشجویی و تخفیف برای دانشجوهای هنر و تخفیف برای دانشجوهای تئاتر، غیر از اینها وقتی زیر 26 سال یا بالای 60 سال داشته باشی، همه جا تخفیف داری، وقتی بیکار باشی، تخفیف داری و تخفیفهای خوب هم داری، مثلاً من یه کاری دیدم و به جای 20 یورو، 3 یورو دادم، البته بستگی به سالن و ارتباط سالن با دانشگاه و ...داره ولی جالب اینه که می ری بلیت فروشی، می گی من دانشجوی تئاتر هستم، و تموم یارو بلیت با تحفیف می ده، اصل بر اینه که دروغ نمی گی!!!
توی این مدت من زیاد تئاتر دیدم که تقریباً همه شون کارهای خوبی بودن. بهترینشون برای من کاری بود درباره ی کافکا به اسم: قاره ی کافکا که البته بقیه دوستام زیاد خوششون نیومد، ولی من واقعا دوست داشتم، از معدود دفعاتی بود که می دیدم کسی به کافکا نزدیک می شه و موفق می شه دنیای کافکا رو بازآفرینی کنه...یکی از اتفاقات خوب اینه که ما یه درس داریم به اسم اپرا، در چارچوب این درس سه اپرای مفتی در یکی از معروفترین سالنهای اپرای بلژیک و شاید اروپا می بینیم: Opéra de la Monnaie، اولیش رو هفته قبل دیدم: Lulu ساخته ی آلبان برگ، که اونجوری که فهمیدم از اپراهای مدرن و معروفه. سالن اپرای مونه برای خودش تاریخ طولانی ای داره، اما راستش رو بگم با این که رفتن در یک سالن با جلال و شکوه اپرا در اروپا و دیدن یه اپرای خوب که چیزی از یک تئاتر خیلی خوب کم نداشت، با میزانسن ها، نور و بازیهای عالی، واقعا هیجان انگیزه و من در حدود 2 ساعت از 4 ساعت زمان اپرا رو مشغول سیاحت در و دیوار و سالن و به خصوص چاله ارکستر بودم، اما با همه ی اینها اپرا دیدن کار سختیه!!!! صبور باید بود!! وارد می شی، با لبخند بلیتت رو نشون می دی و بعد راهنمایی می شی، می دونستم که یه رختکن هست که باید مثل آدمهای با شخصیت، بالاپوش ام رو (این کلمه بالاپوش رو از کجا درآوردم؟؟ از ترجمه های قدیمی داستایوسکی و چخوف؟؟؟) تحویل بدم و بعد وارد سالن بشم. قبل از این که از خونه بیام بیرون به این قضیه ی بالاپوش فکر کردم و یه ژاکت باخودم برداشتم که نه تو راهِ رفتن و نه موقع برگشتن نپوشیدمش، فقط بابت اجرای آداب و رسوم بردم دو دستی دادم به مسئول رختکن و برگشتن هم شماره رو دادم و ازش پس گرفتم!!!! خلاصه اپرا رفتن آدابی داره که باید تماماً اجرا بشه.
حدود یک ماه پیش یک شب یه برنامه ی خیلی هیجان انگیز در بروکسل اجرا شد: شب سپید بروکسل (شب سپید در فرانسه یعنی شبی که آدم بی خواب می شه). تعداد زیادی هنرمند از رشته های مختلف از جاهای مختلف دنیا یه سری کار آماده کرده بودن و همه در طول یک شب از ساعت 7 تا 3 صبح در جاهای مختلف منطقه مرکزی بروکسل کارشون رو آماده کرده بودن، چیزی شبیه همون نمایشگاههای هنرهای مفهومی که یادش به خیر در موزه هنرهای معاصر برگزار می شد، با این تفاوت که اینجا یه بخشی از شهر تبدیل شده بود به محل اجرا. کارهای خیلی مختلف از پرفورمنس بگیر تا اینستالیشن تا ویدئو آرت، کرئوگرافی و همه چیز...یه نقشه می گرفتی دستت و راه می افتادی همزمان به کشف و شهود در شهر و دیدن کارها. کارهای بی مزه زیاد بود، ولی خود این که یه شب یهو شهر تبدیل بشه به مکانی برای هنر، اونهم هنری از هر نوع با آزادی کامل، خودش تجربه ی هیجان انگیز و یگانه ای بود...کارها در جاهای مختلف اجرا می شدن، داخل کلیساها، توی مکانهای اصلی شهر، کافه ها، موزه ها یا وسط خیابون و خلاصه با این که اکثر کارها خیلی هیجان انگیز نبودن ولی چند تا کار خوب دیدیم...فرض کنید همچین اتفاقی یه شب در تهران در محدوده ی خیابون ولی عصر، بلوار کشاورز، و انقلاب بیفته (چه رؤیایی!!!)   
تو این مدت کنسرت هم رفتم، همه اش مفتی (یه بار کنسرت راک رفتم تا فرداش تپش قلب داشتم). چند شب پیش بلیت مفتی گیر اومد و رفتیم یه کنسرت موسیقی برزیلی، خوب بود و خوشم اومد، متفاوت بود یعنی، اما یه چیزی هست که می خوام بگم، و قبلاً هم توی فیسبوک نوشتم: اون هم درباره ی تفاوت فرهنگیه...به واسطه ی دوست برزیلی، من با تعداد زیادی از برزیلی های اینجا آشنا شدم، که کم هم نیستن، به واسطه ی همین دوست ما دعوت شدیم به کنسرت، چون در واقع بخش فرهنگی سفارت برزیل برگزار کننده بود و مسئول فرهنگی سفارت به ما بلیت داد، و از همین دوست شنیدم که این مسئول فرهنگی خیلی آدم فعال و مثبتیه و برای این که کمی درباره اش به من توضیح بده اضافه کرد: آدم خوبیه، همجنس بازه و اینجا با شریکش زندگی می کنه!!!! همین!!! درست تو همین لحظه هاست که به اون پرتگاه فرهنگی فکر می کنم. نمی خوام قضاوت کنم، فقط به تفاوت فکر می کنم، همین. حالا برای من خیلی چیزها قابل هضم و پذیرفتنیه ولی این به اون معنی نیست که به تفاوتها فکر نکنم. شاید این همون احساسی باشه که همین دوستم داره وقتی براش توضیح می دم که تو ایران مردم چطور زندگی می کنن و چه محدودیتهایی هست و دهنش چارتاق بازه از تعجب. و هر بار یه سؤالهایی می کنه که به خودم می گم: نه، هنوز نفهمیده، و نخواهد فهمید !!!!
گاهی همین موقعیت رو توی کلاس زبان دارم...معمولاً بعد از یه گزارش یا برنامه ی تلویزیونی که سر کلاس می بینیم و قراره سرش بحث کنیم، معلم و بقیه ی بچه ها که اکثرا اروپایی هستن، همه می خوان بدونن مثلاً نظر من به عنوان یک ایرانی درباره ی فلان پدیده چیه؟ مثلا فساد اداری در کشورهای جهان سوم!!! یا ازدواج همجنسگرایان!!! یا چه می دونم بیکاری!!! بحران اقتصادی!!! موجودی غریبه و جدید و کنجکاوی برانگیز از جهانی دیگر!!!
ااااووووففف.... خلاصه کردن 50 روز زندگی در یک پست وبلاگ سخته و فکر کنم زیاد ور زدم...به هر حال سعی می کنم بیشتر بنویسم، برای خودم هم خوبه...
امین

استقلال دردناک

چند روزی می گذرد از این تنهایی و این چیزی که به آن می گویند اضطراب تنها ماندن و این من که حالا در  سی و پنج سالگی باید یواش یواش یاد بگیرم قید و بند این همه سال وابستگی را از دست و پایم باز کنم و یاد بگیرم که مستقل بودن و خود با خود بودن دقیقاً یعنی چه.
البته که روی من فشار فراوان است و این درون ملتهب هر آن یکجور آزارم میدهد، خواه با این حمله های نمی دانم چه و خواه با آن دردهای ناتمام اما کمی که فکر می کنم و تنها کمی که وقت می گذارم آنقدر حقیقت عریان و تلخ می آید که کسی را جز خودم مقصر نمی دانم.
مزد همه ی این سالها دوری گزیدن و فرار از همه چیز و همه کس و دیگری را جلو فرستادن و کار نکردن ها تحمل همین حال و اوضاعی است که خودم هم از آن خنده ام می گیرد. می گویند انسان تغییر می کند به مرور زمان. راست می گویند اما این بها، این بهای ناتمام و دردناک که برای تغییر باید بپردازی...... از حق نگذریم، درد دارد، خیلی هم درد دارد.
حالا همه ی مکاشفه های شبانه ی من توی رختخوابی که دیگر همسرکم سر بر بالش کناری اش نگذاشته اتفاق می افتد و او نیست تا من هراسهایم را با خزیدن توی بغلش از یاد ببرم. با این فاصله ی هزاران کیلومتری که بین ماست، شاید حتی اگر چند ماه هم بیشتر طول نکشد من و او هر دو کمی یاد می گیریم بی یکدیگر زندگی کردن، بی یکدیگر رنج بردن و منطقی تر دلتنگ شدن را.... نه دلتنگی برای آن که نیمه ی وجودت را پر می کند و همیشه هست تا تو بدانی هر جا از پس کاری برنیایی می توانی آن را به گردن آن دیگری بیندازی، دلتنگی بلکه برای کسی که هست و باید باشد و نیمه ی وجودت را به گونه ای پر کند که تو یاد بگیری تنها بودن هم گاهی استعداد می خواهد و گاهی باید تنها بود و گاهی باید تنها رانندگی کرد، از خیابان ها ترسید، به بانک رفت، برای برداشتن هر چیزی از جای خود بلند شد، کتاب خواند، فکر کرد، فیلم دید. یعنی یک تنهایی ویژه که به تو یاد بدهد تو آدمی هستی که با همه ی عشقت به طرف مقابلت باید یاد بگیری خودت باشی، زندگی کنی و اگر روزی او نبود زندگی تمام نشود.
اما امان از این حمله های نمی دانم چه و چه و چه!
افسانه

دو قدم مانده تا بهار

بیرون پنجره صدای گنجشک ها می آد. با این که سرده هنوز اما بوی بهار رو می شه حس کرد.
این سال از همه ی سالهای عمرم سریعتر گذشت. تمام سال داشتم دارو مصرف می کردم و حالا که داروها قطع شده با این که حالم خوبه همه اش به خودم شک دارم که مبادا دوباره برگردم.
با فراموش کردن بعضی جزییات ناجور همه چیز جوره. درخت خرمالو جوونه زده. گندم داره بزرگ می شه. من وامین آروم و میزونیم.
دوست دارم زودتر عید بشه. دوست دارم دور هم جمع شدن ها و خندیدن ها رو.
باید از توی اینهمه خاک و به هم ریختگی که زندگی رو گرفته یه خونه ی تر و تمیز و شسته رفته دربیارم. اینشم دوست دارم. آرامش خوبی دارم که امیدوارم تا آخر سال باهام باشه و پر نزنه بره!
افسانه

برویم

و آنوقت است که درک نمی کنیم. او خسته است و من خسته ام. من قرص می خورم و دست و پاهایم کش آیند و بلند می شوند و می روند و می روند و دستهایم به خورشید نمی رسد و می سوزد و باز نمی رسد. او قرص نمی خورد و آن پایین می ماند و غر می زند و آفتاب هم دیگر غلط می کند که از مشرق در می آید. من راه می روم و لنگ هایم گره می خورند و گوسفندهای مشوش ذهنم به چمنزار نمی روند و راست می ریزند توی دره و آب می بردشان و آسمان می سوزد و تار می شود و آفتاب نیست و دست من نمی رسد به خورشید و می سوزد و خورشید کجاست؟ او راه می رود و نه، بلکه می دود و تمام نمی شود راه او و تمام نمی شود هیچ چیز هرگز و همه ی دنیا در فنجان خالی چایش می افتد و در کاغذ مچاله ی شکلاتش عکس من که ظرفها را آب می کشم و دستم نمی رسد به خورشید و او که می دود، نه بلکه گاز می دهد و رالی شرکت می کند و چپ می کند و دور خودش می چرخد و مجبور است به پایان برساند این راه بی پایان را. من پاهای درازم را روی هم می اندازم و کتاب را باز نمی کنم هیچوقت و فرار می کنم از همه چیز و زندگی مإیوس ابلهانه ام را بلند بلند می خندم و انقدر بی تفاوتم که گاهی وحشت می کنم از اینهمه سکون و سکوت. او کفش پاره می کند و باران جورابهایش را خیس می کند و چکش برگشت می خورد و چکی می گیرد و پولی می دهد و پولی می گیرد و همه ی اینها گیجش می کند و او وا می دهد و کاغذها رهایش نمی کنند و چمدان. چمدان بسته ی خسته ی ما همیشه همان گوشه همانطور مانده و ما درک نمی کنیم. نمی رویم. همانطور با لنگ های دراز من و چرخ های دونده ی او نشسته ایم و اخبار بی بی سی را می بینیم و تأسف می خوریم . شام داریم و خوشحالیم از اینکه هنوز زنده ایم و کسی به ما حمله نکرده است و چمدان. تئاتر را تا کرده ام مرتب و پیش از آن اتو کشیده ام و پیش از آن شسته ام و روی بند انداخته ام و اکنون چمدان پر است از تئاتر و بسته است و آنجاست. همیشه آنجاست و ما هنوز همانطور شام می خوریم و سیر نمی شویم و شبمان تمام نمی شود و دست من می سوزد و خورشید پیدا نمی شود و او به پایان راهش نمی رسد و من گوش نمی کنم و او گوش نمی کند و چمدان فریاد می زند و فریاد می زند و فریاد می زند و فریاد می زند و فریاد می زند و فریاد می زند و فریاد می زند.........

افسانه

نوسان

گاهی اوقات که اوقات معدودی هم نیستند همه چیز تموم می شه. مطلقاً چیزی برای ادامه دادن نمی مونه..... گاهی اوقات هم که باز اوقات معدودی نیستند انگیزه ها هجوم می آرند، زندگی با همه ی نشاطش یقه ات رو می گیره و می گه ادامه بده.
من در نوسانم، تقریباً همیشه، تقریباَ همه ی روزهای زندگیم رو با این نوسان زندگی کردم. شدتش هم هرگز طبیعی نشده. قرصها فقط آرومم کردند. از اوج های شیدایی و فرودهای افسردگی ام شوتم کردند توی یک خط ممتد دائم که توش حس و حال هیچ کاری رو ندارم. به همه چیز بی تفاوتم.....

به هر حال شیوه ی زندگی من اینه و من نمی دونم چرا هر وقت که احساس می کنم دقیقاً یاد گرفتم که با احساسات ضد و نقیضم چطوری کنار بیام و خودم رو کنترل کنم باز می بینم یه جای کار لنگ می خوره. یا الکی خوشم یا الکی غمگین. و همه ی اینا باعث می شه من کار نکنم. با این که رشته ام رو دوست دارم. کارم رو دوست دارم اما چرت زدن و خوابیدن و  ور زدن و بالا و پایین پریدن و از زیر کار در رفتن رو خیلی بیشتر دوست دارم.

حالا چند روزه که دارم برای خودم برنامه ی روزانه می نویسم. همه ی تلاشم اینه که یک روز رو کامل طبق برنامه شروع و تموم کنم. جدای اتفاقات غیرقابل پیش بینی این کمکم می کنه که از زیر کارام در نرم.

اما کلاً خواب چیز خوبیه. در رفتن از این دنیا و ادامه ندادن خوبه. فکر کنم به اونورا متمایل ترم. چرا خدا منو در دسته ی آدمایی الکی خوش یا زیادی امیدوار نذاشت؟؟؟ مهم هم نیست. فکر کنم در اون صورت نویسنده ی خوبی نمی شدم، اما حالا می تونم بنویسم و در کنارش هم غرغرهای هنری خودم رو ادامه بدم.
پس زنده باد غرغرهای هنرمندانه و روح مشوش هنرمند تا وقتی که با این روح مشوش می تونه تولید هنر کنه!
افسانه