همین بغل ایستاده، کنار گوشمان!

اتفاق عجیبی بود یا شاید بهتره بگم اتفاقات عجیبی بود. در عرض سه روز دو تا جسد با روی کشیده دراز به دراز خوابیده  کنار خیابون دیدم. اولی رو وقتی دیدم که با امین داشتیم می رفتیم جشن تولد یکی از دوستان. 5 شنبه هفته ی پیش. هوا تاریک شده بود نسبتاً و ما تو اتوبان بودیم. بی خیال. داشتیم به موسیقی گوش می دادیم یا حرف می زدیم یا هر چیز دیگه ای.... چه اهمیت داره؟ مهم اون بدن خفته ی برای همیشه رفته بود کنار جاده. اول یه پراید سمت راست و بعد اونور اتوبان سمت چپ یه جسد که روش کشیده شده بود. جلوی پراید سفید له شده بود. امین گفت: ای وای ببین، مرده!  من دیده بودم. طرف مرده بود و کف کفشهاش رو دیده بودم که از زیر پارچه بیرون بود، پاهاش بیرون مونده بود اما صورتش پوشیده بود. معلومه که تو تاریکی از اتوبان رد شدن آخرش یه روزی یه جایی کار دست آدم می ده اما تقصیر طرف نبود از اون به بعد من چشم دوختم به راه و همش منتظر بودم یه پل عابر پیاده ببینم و نمی دیدم. و خیلی خیلی بعدتر یه پل بود که کسی از روش رد نمی شد!

جمعه بی هیچ اتفاقی گذشت و شنبه وقتی داشتم از دکتر برمی گشتم با امین بهارستان قرار گذاشتم. ساعت طرفای چهار و نیم عصر بود. مفتح از قبل از دانشگاه تربیت معلم ترافیک بود. اونم چه ترافیکی. افتضاح. راننده غر می زد. زنش کنارش نشسته بود. به همه فحش می داد. یه پیرمرد عقب نشسته بود و ازش می خواست که از سمت راست بره. راننده بهش پرید که شما مسافری، قرار نیست تو کار ما دخالت کنی، ما همینجوریشم اعصابمون خورد هست دیگه لازم نیست هر کی از راه رسید به ما بگه از کجا برو و چی کار کن، تو گفتی سر منوچهری همونجا هم پیاده می شی، آقای قلمبه ای هم که کنار من نشسته بود تند تند حرف راننده رو تأیید می کرد و همچنان ترافیک سنگین بود. رادیو وضع ترافیک رو اعلام می کرد و گوینده گفت به علت تصادف یک موتورسوار با یک اتوبوس زیر پل مفتح ترافیک سنگین تو خیابون مفتح..... باز هم تصادف، امیدوار بودم مرگی در کار نبوده باشه. آمبولانس رو دیده بودم که آژیرکشان از کنار ماشین ما رد شده بود و من فکر می کردم طرف زخمی شده و به بیمارستان می رسه. بعد از تحمل مصیبت ترافیک بالاخره به پل زیرگذر رسیدیم و ذره ذره رفتیم جلو، توی ورودی مخالف ما جمعیت غوغا می کرد، افتضاح بود. آمبولانس هم ایستاده بود. بعد یکی با دست و سر و صدا آمبولانس رو رد کرد. آمبولانس رفت و من هنوز فکر می کردم مرد مجروح توی اونه. یه پلیس جوون با سوتی تو دهنش که مدام می زد و برمی داشت با چهره ی وحشت زده و دستای شل و وارفته ایستاده بود کنار خیابون و به اصطلاح ماشینا رو رد می کرد. از بالای زیرگذر یه عالمه پیر و جوون بیکار آویزون شده بودند و پایین رو نگاه می کردند. چی انقدر مهیج بود؟

زن راننده یه دفعه چادرش رو کشید رو صورتش و گفت یا زهرا. راننده گفت چیزی نیست و ترس تو صداش بود. من نگاه کردم و چه اشتباهی کردم. با اینکه فقط یک ثانیه بود اما بدتر از اون بود که یادم بره. یه مغز و تکه های سر پاشیده شده روی زمین و جسدی که روش یه قالیچه ی گردآلود و کثیف انداخته بودند و پلیس وارفته با حال بدش که مردم رو رد می کرد و رد می کرد. راننده خندید و انگار ترسش رو قایم می کرد و گفت چیه؟ حالا تو پس نیفتی بمونی رو دست ما؟ چیزی نیس که، مغزش پاشیده بیرون. راحت شد. ما که زنده ایم عذاب می کشیم، مرد و راحت شد. زن همچنان چیزهایی می گفت و من از راننده و از مرد وسطی که  حرفهای او را تأیید می کرد متنفر بودم. زن گفت از سرکار برمی گشته، کیف غذاش باهاش بود. من یاد دایی ام افتادم که سر کار می رفت و در تصادف کشته شد.
5 شنبه هم یاد او افتاده بودم. ابهت مرگ مرا گرفته بود و حالم بد بود قبل از اینکه به بهارستان برسم و عزیزترینم را ببینم. مرگ، مرگ، مرگ.
وقتی ماشین رد شد و ترافیک باز شد و رفتیم. تازه پیرمرد پرسید تصادف شده بود؟
افسانه

بیهودگی

اتفاق عجیبی هم نیفتاده. همه چیز مثل همیشه است. من سرخوش تر از همیشه ام. قرص ها رو می بلعم و روز به روز بیشتر فراموش می کنم. باورم نمی شه که تو این سن اینهمه به قرص های رنگ و وارنگ وابسته باشم. قرص سردرد، قرص افسردگی، قرص تپش قلب، قرص های تقویتی و مکمل. گرچه همه شون لازمند ظاهراً ولی من کلاً از قرص خوردن خوشم نمی آد. می دونم که رها کردن هر کدوم از قرص ها ممکنه بهم آسیب درست و حسابی بزنه اما نمی دونم چرا همش یه حسی قلقلکم می ده که قرصا رو کنار بذارم. نمی دونم شاید هم همه اش تقصیر این بیهودگی تموم نشدنی باشه. این حس بیهودگی بی انتها که آدمو با خودش هر جا که بخواد می کشه و می بره و به روی خودشم نمی آره که داره چه بلایی سر آدم می آره. نمی فهمم با اینکه اینقدر حالم خوبه و سرخوشم و می شنگم چرا باز احساس بیهودگی رهام نمی کنه. اصلاً احساس می کنم حالم دوباره داره بد می شه. این روزها نمی تونم خودم رو قانع کنم که سرنوشتم نشستن تو خونه و زل زدن به دیوارهاست. البته این تصور منه در حقیقت کله ی من یکسره تو کتابای آشپزی و سایت های آشپزی یه. اینم یه جور دلخوشی یه که داره حالمو بهم می زنه. یه دلخوشی که بهش وابسته شدم و باید ترکش کنم. هر روز خدا این کتابا رو ورق می زنم. دیگه جای دستورا رو حفظم. جزییات رو حفظم. اسم خوراکی های خاص، مواد داخلش، طرز تهیه اش..... خلاصه که خیلی تخصصی دارم می شم پژوهشگر آشپزی. ولی واقعاً در حین دیدن کتابها و دستورها رو دنبال کردن حالم بد می شه. از حجم بالای دستورها، مواد لازم، ادویه ها، گوشت ها، آرد، روغن، برنج، از همه چیز عقم می شینه. مثل زنای حامله شدم. ولی تو شکم من باده. فقط باد. مثل همه ی قصه هایی که تهش بعد از نُه ماه بارداری، خانوم طفلک می فهمه که باد آورده بوده و بچه ای در کار نیست. اصلاً زندگی من مثل این بادِ تو دل می مونه. همش منتظر زایمان کوفتی ام. همش منتظر اتفاق، منتظر تغییر، منتظر حادثه و بعد هر روز دارم فرسوده تر می شم. این که می گم فرسوده می شم اغراق نیست. واقعاً احساسش می کنم، مثل دیواری که مدام ماشین های باری بزرگ موقع گذشتن از کنارش بهش مالیده می شن و دیوار کم کم سابیده می شه و فرسوده می شه. ماشین های باری من، غم و غصه های من، حس بیهودگی همیشگی من، من رو می سابه و داغون می کنه. نمی فهمم چرا اینطوری شد. الان سی و چهار ساله ام و بعد از اینهمه سال کار و دویدن تبدیل به یه زن خونه ی تمام عیار شدم. صبح بیداری، آشپزخونه، ظهر آشپزخونه، عصر آشپزخونه، شب آشپزخونه، خواب. انقدر از آشپزخونه بدم می آد جدیداً که حد نداره. این زندگی خالی شده. خالی از همه چیز.
می شینم فکر می کنم چه کارایی از دست من بر می آد. می شینم تو ذهنم لیستشون می کنم، جرات ندارم روی کاغذ لیست کنم. جرات ندارم به خودم بگم که بعد از اینهمه سال به فکر این باش که تئاتر رو رها کنی و کارای دیگه ای کنی. شاید هم دلم به حال خودم می سوزه. هر چی که هست، سفت به اندیشه ی کار تئاتر چسبیدم و هر چقدر هم حلاجی می کنم راهی پیدا نمی کنم که بتونم کار کنم، راهی که دست آخر به اجرا ختم بشه نه به تمرین های چند ماهه و یه بازبینی احمقانه تو یکی از پلاتوهای دخمه طوری و بعد رد شدن کار. فکر کنم سه سال از آخرین اجرام می گذره و کار بعدیم هم که پارسال بهار توی بازبینی رد شد. خیلی بد بود. چون من و احتمالاً بازبین هر دومون می دونستیم که با کمی تمرین و تغییر کار خیلی خوبی از اون چیزی که دید در می آد اما رد شد. حالا مهم نیست. همه ی این حرفا برای این نیست که من ناراحتم یا شبانه روز دارم غصه می خورم. این حرفا برای اینه که بعد از سالها درس خوندن، کار کردن، خوب بودن تو رشته ی خودم، تایید شدن از طرف خیلی از استادها و تماشاگران کارهام و دوستان و .... حالا مجبورم تو خونه بشینم و کتاب آشپزی بخونم. حتی حوصله ندارم یه کتاب رمان رو بردارم و بخونم و بهش فکر کنم. اگرم چیزی می خونم به خاطر اجباری یه که برای خودم گذاشتم. نمی فهمم این احساس بیهودگی تا کی و کجا می خواد با من بیاد. نمی فهمم با وجود این احساس به جز لیست برداشتن از کارهایی به غیر از تئاتر و فکر کردن به اینکه تو این سن و سال برم و منشی بشم چه کار دیگه ای می تونم بکنم. نه می تونم بنویسم و نه اگر چیزی بنویسم به نوشته ی خودم اعتماد دارم. دارم خفه می شم از این همه آلودگی فکرم. کاش ذهنم صاف بود مثل آسمون قدیمای تهرون.
افسانه

دیروز 2 مرداد سالروز مرگ شاملو

برویم ای یار، ای یگانه ی من!

دست مرا بگیر!

سخن من نه از درد ایشان بود،

خود ازدردی بود

که ایشان اند!

اینان دردند و بودِ خود را

نیازمندِ جراحاتِ به چرک اندر نشسته اند.

و چنین است

که چون با زخم و فساد و سیاهی به جنگ برخیزی

کمر به جنگ ات استوارتر می بندند.

***

برویم ای یار، ای یگانه ی من!

برویم و، دریغا! به همپایی ی این نومیدی ی خوف انگیز

به همپایی ی این یقین

که هر چه از ایشان دورتر می شویم

حقیقتِ ایشان را آشکاره تر

در می یابیم!

***

با چه عشق و به چه شور

فواره های رنگین کمان نشا کردم

به ویرانی رباطِ نفرتی

که شاخسارانِ هر درخت اش

انگشتی است که از قعرِ جهنم

به خاطره یی اهریمن شاد

اشارت می کند.

و دریغا - ای آشنای خون من ای همسفرِ گریز! -

آن ها که دانستند چه بی گناه در این دوزخِ بی عدالت سوخته ام

در شماره

از گناهانِ تو کم ترند!

ا. بامداد

خواب می بینم

خواب می بینم برفی سفید همه جا را پوشانده. برف سفید است اما یکدست نیست. ناهموار است. پست و بلند دارد. بعضی جاها گلی است. گلی سیاه رنگ. آن دورترها هم چند درخت بی بر و برگ سیاه هستند. خشکیده با پنجه های دراز رو به آسمان. شاید نزدیک ما هم یکی دو تا درخت هست. 
ما داریم می رویم. می رویم در کلبه ای پناه بجوییم. نمی دانم چرا همه چیزها طبیعی است. یعنی وسط تهرانیم اما ساختمانی نیست، آدمی نیست، کلاغی هم نیست حتی. فقط من و تو می رویم. جلوتر می رویم و دنبال کلبه ایم و  اصلاً هم تعجب نمی کنیم که چرا کلبه وسط شهر است و اصلاً کلبه کجاست. 
بعد ناگهان مردی که سر ندارد روبرویمان ظاهر می شود. به سمت ما می آید. من می دانم که اگر با او کاری نداشته باشیم او هم با ما کاری ندارد و راهش را می کشد و می رود. اصلاً انگار او یک عابر معمولی است و انگار همه چیز طبیعی است. اما من ترسیده ام. ترسیده ام و  می خواهم تو را دلداری بدهم. می خواهم به تو نگویم که ترسیده ام. می گویم: نترس، نترس، با ما کاری نداره، داره رد می شه. 
سرما همه ی جانم را می سوزاند و از ترس دارم  سکته می کنم. شهروند طبیعی بدون سر کاپشن سرمه ای رنگ و شلوار پارچه ای خاکی پوشیده. خوب یادم هست . می آید که از کنار ما رد شود. من دستت را می گیرم و فشار می دهم و می گویم: نترس. می دانم که تو می ترسی اما خودم را شجاع نشان می دهم. با اعتماد به نفس. تقریباً دارم به خودم می شاشم. 
کلبه را می بینم و با نگاهی به تو آن را نشان می دهم. باز می گویم نترس. مرد بی سر رد می شود. حتی به ما تنه هم نمی زند. می ترسم پشت سرم را نگاه کنم. از سرما بیدار می شوم.
افسانه

 


جدایی نادر از سیمین یا جدایی آدمهای یک جامعه ی دست و دهان بسته

نگاه من به فیلم اصغر فرهادی، شاید به نظر اضافه کردن چیزی خارج از فیلم و سوار کردن مفهومی ناموجود باشه بر فیلمی که درنگاه اول درباره ی بحران برخورد طبقات و خرده فرهنگ ها در تهران امروزه، اما فکر می کنم وقتی فیلمی اینقدر لایه لایه است و هر مخاطبی رو به نحوی درگیر می کنه، می شه لایه هایی درش پیدا کرد که خود آفریننده اصلاً بهش فکر نکرده اما چون تصویر او از جامعه اش و پیچیدگی هاش، تصویر درستیه، پس قطعاً خیلی لایه های پنهانی که در جامعه هستن و دیده نمی شن و فقط گاهی بیرون می زنن، در فیلم هم بازتاب پیدا می کنن بدون این که آفریننده به اونها آگاه باشه.

فیلم رو دو بار با فاصله ی یک ماه دیدم، و هر دوبار اولین ضربه رو وقتی خوردم که قاضی از سیمین می پرسه : کدوم شرایط خانم؟ مگه اینجا چشه؟ و سیمین زبونش بند میاد. این سؤال درست همون سؤالیه که وقتی یه مقام رسمی یا طرفدار حکومت از ما می پرسه، همه مون زبونمون بند میاد. نه از ترس، نه از این که نمی دونیم این چیه که ما رو اذیت می کنه و نه از این که بلد نیستیم حرفمون رو بزنیم، بلکه درست به این دلیل که انگار این حرفها اونقدر گفته شدن که دیگه اصلاً شنیده نمی شن. وقتی پای یه همچین سؤالی پیش می آد انگار جامعه ی ما ناگهان دو جبهه می شه که هر دو از فهموندن حرفشون به هم ناتوانند و طبعاً اون جبهه ای که ضعیف تره مجبوره حرفش رو بخوره و سکوت کنه.

چرا ما اکثراً آدمهای تنهایی هستیم و نمی تونیم حرف همدیگرو بفهمیم؟ چرا زبان گفت و گو در جامعه ی ایران، نزاع و درگیری و گاه جنگه؟ اما این تنهایی و سکوت فقط در مقابل جبهه ی قویتر یا مقامات رسمی نیست، ما در مقابل همدیگه، در مقابل نزدیکانمون هم ساکتیم و تنها.

برای من فیلم اصغر فرهادی، فیلم دیالوگ های بی جوابه. کاش می شمردم و ثبت می کردم که چندبار شخصیت های فیلم از همدیگه سؤال کردن و طرف مقابل به جای جواب سکوت کرد. جامعه ای با آدمهای بی جواب، با آدمهای ساکت، وقتی نمی تونی حرفتو بفهمونی یا وقتی خودت در درون خودت اینقدر پر از تناقض و بلاتکلیفی هستی دیگه چه جوابی داری؟ تصویر غم انگیزیه از جامعه ای که آدمهاش از بیان خودشون ناتوانن، یا می ترسن چیزی رو بگن که قدرت دفاع کردن ازش رو نداشته باشن، یا صداشون پایینه و شنیده نمی شه، یا از عواقب حرفشون می ترسن، یا خودشون اونقدر پر از تناقض و سردرگمی هستن که نمی تونن اون همه تناقض رو بیان کنن و یا ترس به هر دلیلی، اصلاً ترس از منابع و چیزهای ناشناخته جوری همه شون رو محتاط کرده که در هر شرایطی ترجیح می دن حرفشون رو که تا دم دهان اومده و می خواد بپره بیرون قورت بدن و همه ی این ترس و سردرگمی رو بریزن توی نگاهشون. این ترس کوچیک و بزرگ هم نمی شناسه، از یه دانش آموز 11 ساله تا یه پیرمرد آلزایمری که به نظرم تصویر ناامید کننده ای از آینده ی این جامعه ی ترس خورده است. شاید این ترس بیش از اون که ریشه ی سیاسی داشته باشه، ریشه ی تاریخی و فرهنگی داشته باشه. نمی دونم می شه همین جوری ادامه داد و به بحث های تکراری و دستمالی شده درباره ی ریشه های استبداد و .. رسید. اما جدایی نادر از سیمین برای من فیلمیه درباره ی آدمهای تنها و ناتوان از بیان خودشون، نادر با همه ی کله شقی و سرتقی، در بیان خودش ناتوانه، سیمین با همه ی تلاش و یکدندگی در تصمیمش ناتوانه، حجت ناتوانه و وقتی می خواد خودش رو بیان کنه خودش رو می زنه، راضیه ناتوانه و همه ی ترس ها و تحقیرها رو در خودش پنهان می کنه و ترمه هم از همه ناتوان تر نمی تونه بفهمه که چرا زندگی اینقدر پر از تناقض و سردرگمی و دروغه و من تماشاگر هم ناتوانم از بیان خودم، وقتی تصویر خودم رو به عنوان عضوی از این جامعه ی پر تناقض و ساکت می بینم و نمی فهمم که چرا، چرا ما تو این کلاف درهم و برهم پیچیدم و گاهی حتی از پیدا کردن یه نقطه ی ثابت و اطمینان بخش ناتوانیم.
امین

و اینگونه بود که صادق هدایت متولد شد


امروز 28 بهمن یا به عبارتی دیروز ( الان ساعت 12 و بیست و چند دقیقه ی شب است و مثلاً فردا حساب می شود) تولد صادق هدایت بود. صادق هدایت برای هر کدام ما یک معنی دارد، هر کدام ما که کتاب هاش را خوانده ایم و بهش فکر کرده ایم. 

برای من به شخصه نام هدایت یادآور خیلی چیزهاست که جدای نبوغ و روشنفکری و ادبیات، غم و تنهایی و درک نشدن و بی پولی و درماندگی چند تایش است.

دلم گرفت وقتی که فهمیدم تولد هدایت است. سالها گذشته و هنوز نمونه ی هدایت در ادبیات ما به وجود نیامده، بعد از این هم بعید می دانم به وجود بیاید اما من هرگز نمی توانم خودمان را ببخشم چه آن خومانی که همزمان با هدایت می زیسته ایم چه آن که بعدتر از او، نمی توانم خودمان را به خاطر فاصله ای که از او گرفتیم ببخشم. هنوز هم درباره ی بعضی ها این اتفاق می افتد اما فرقش برای هدایت این بود که به نومیدی و مرگ انجامید.

این دیواری که او به دور خود کشیده بود یا دیگران به دور او کشیده بودند ( تعبیر دوم درست است به زعم من) نابودش کرد و همه ی ما هنوز، بعد نسلها مقصریم. درباره ی آثار او، درباره ی خاطراتش، عکس هایش، کارت پستال هایش، درباره ی نگاه متحیر غمگینش در عکس معروفش که موهایش را به بالا شانه زده یا در عکس وداعش پیچیده در کفنی سپید چون قلبش.

همه ی ما با دیواری که به دور هدایت کشیدیم، با فاصله ای که از او گرفتیم مقصریم و بعد از این هم مقصر خواهیم بود. ایران هدایت را به اندازه ای که استحقاقش را داشت نشناخت، همین دلم را می سوزاند، همین.

پ.ن بی ربط به هدایت: 25 بهمن هم سالروز تولد غزاله علیزاده بود. یاد و خاطره اش گرامی.

افسانه

همهمه ی شب


شبها همهمه ی غریبی توی فضا هست. این همهمه رو بعضی وقتها خیلی خوب می شه شنید. من همین دیشب می شنیدمش. منظورم سرو صدای دور ماشین ها یا صداهایی که ما آدمها و موجودات تولید می کنیم نیست. منظورم صدایی یه که مال خود شبه. خود خودش. مثل پوستی کشیده شده روی خونه ها و آدم ها، روی شهر.... که صدا می ده. خیلی کند و آروم و خیلی درهم. انگار هر نقطه از این پوست با نقطه ای دیگه ازش حرف می زنه. 

این صدا رو من بارها شنیدم و هر بار با یه کیفیت جدید. یعنی هیچوقت صدایی که می شنوم شبیه صدای قبلی نیست. مثل اینکه هر بار یه بحث جدید بین نقاط مختلف این پوست یا پارچه ی کشیده شده رو کل کره ی خاکی اتفاق می افته.

تازه اینم به تنهایی نیست، تو هر نقطه از زمین جنس این صدا فرق می کنه. مثلا اینجا بم تره، جای دیگه زیر تره، یه جایی تند و با عجله، یه جایی کند و با تأنی. شاید همه ی اینا به نظر توهم می آد ولی به نظر من هر چیزی در این دنیا یه ماهیت غیرفیزیکی داره، بعضی چیزا که دیگه خیلی غریبند و حتی شاعرانه.... همین هوا در اطراف ما با زمزمه های غریبش به معشوقی شبیهه که هر شب عاشقش رو صدا می زنه و عاشق هیچوقت نمی شنوه چون عاشق فقط تو روشنایی زنده می مونه و معشوق فقط در تاریکی. اینم یه تفسیر و گره گشایی عاشقانه!
همه ی اینها هست اما این جهان با همه ی موهوماتش جای ترسناکی برای زندگی نیست. من همه ی صداهای طبیعت رو، عجیب ترین ها و ساده ترین هاش رو دوست دارم ولی چیزی که منو بیشتر از طبیعت می ترسونه خود آدمان. نه. آدم گریز هم نیستم فقط کاش آدم مثل طبیعت بود. با همهمه ی غریبی که ارتباطی رو به وجود می آورد تا همه در یک پوست مشترک جا بگیرند. پوستی که توش از رنج،  درد و ناکامی خبری نباشه. پوستی که پذیرنده باشه مثل مادر، مثل طبیعت.
افسانه

در دشت



خشکم
دلم برای دستهایت می سوزد

برای رد دسته های سطل های سنگین

انباشته از آب

که می آوری و بر می گردانی

پر و خالی

دلم برای چشم هایت می سوزد

فواره ی آرامش بخش زنده ماندنم

دریغ

دیر آمدی

خشک می بینمت

خشک می خواهمت

دلم برای پاهایت می سوزت

وقتی که در دشت می دوی و لاله ها را نشانم می دهی

خشک شده ام

بیهوده سطل ها را خالی نکن

بیهوده دستم را مگیر

بیهوده زمزمه ای در گوشم نخوان

.....

شاید

شاید هنوز این جوانه ی آخر

شاید این جوانه؟

بگذار تنها بمانم و ذره ای به جوانه فکر کنم

به قلبم

به آنجا که شاید روزی نهالی سبز در آن به درختی بدل شود

اما اکنون

تنها خسته ام

تنها خشکم و بی بر

تنها می خواهم تنها باشم

و به جوانه فکر کنم

همین

امید زندگانی من!

افسانه

یک خواب

خواب می بینم سوار یه ماشین هستم، شاید با چند نفر دیگه، مثلاً یه تاکسی یا چیزی شبیه به این که ما رو به جایی می رسونه. توی تهران هستیم. داریم به سمت جنوب شهر میایم. راننده از جایی می پیچه به سمت شرق تهران و می خواد از بزرگراه بره. این جا تهرانه ولی زیاد شبیه تهران نیست. نه ترافیک هست نه ساختمون های زیاد و درهم. از جایی می پیچه تو یه جاده ی فرعی که شبیه یه جاده ی شهری نیست. یه جاده ی کوهستانی که کم کم پیچ در پیچ می شه و دور و برش کوه و سرسبزی پیدا می شه. راننده خیلی تند می ره و من همه اش می ترسم. سر پیچ ها خیلی بد می ره. همین طور که جلو می ریم جاده خلوت تر و بیشتر شبیه یه جاده ی متروک می شه. بعضی جاهاش خاکیه. راننده مثل بازی های کامپیوتری هی می ره تو خاکی و نزدیکه چپ کنه. جاده سخت تر، پیچ در پیچ تر، متروک تر و خاکی تر می شه. کاملاً از شهر خارج شدیم و دور و بر تا چشم کار می کنه همه اش کوه و جنگله. از یه پیچ تند رد می شیم و جاده کاملاً خاکی می شه و بعد یه دفعه من پیاده هستم و هیچ ماشینی نیست. جاده تبدیل به یه جاده ی کوهستانی مال رو شده که من مثل کوهنورد دارم ازش بالا می رم. خاک زیر پام سسته و همه اش می ریزه. سنگ زیادی هم نیست که پاهام رو بهش گیر بدم و بالا برم. کمی بالاتر که می رم یه دفعه می بینم جاده ای که ازش اومده بودم دیگه نیست زیر پام تا دوردست یه دریای بزرگ و بی پایانه که ته اش معلوم نیست. پیش خودم فکر می کنم پس تهران کجا رفت؟ این دریا یا دریاچه کجا بود که ما تا حالا ندیده بودیم ؟ همین طور که بالاتر می رم و لیز می خورم انگار چند نفر دیگه هم باهام هستن. معصومه، افسانه، آمنه و ... مثل این که با یه عده ای اومده باشیم یه جایی خارج شهر برای تفریح. اما جای خطرناکیه و همه نگران هستن که بیفتن. دره ی زیر پامون خیلی عمیقه. کمی بعد جاده ی کوهستانی خیلی سخت و باریک می شه و من می ترسم که برم. خاک زیر پامون هم خیلی سسته و هی می ریزه. یه دفعه جلوی پامون یه دره با دیواره ی کاملاً عمودی هست که عرض اش خیلی کمه، در حدی که می شه در بعضی جاها از روش پرید. پشت دیواره ی جلویی دره دریا یا دریاچه شروع می شه. همون دریای بی پایان. کمی جلوتر توی دریا یا دریاچه یه جزیره هست. همه می گن این جا خیلی آبش خوبه. آمنه یه دفعه نمی دونم از کجا با سر و صدا می پره توی آب، زیرآبی می ره و کمی بعد سرش رو میاره بالا!!! یه دفعه می بینم تو اون جزیره یه مشت حیوون وحشی ظاهر می شن : ببر، شیر و حیوون هایی که من درست نمی بینم و نمی شناسم. یکی می گه این جا منظقه ی حفاظت شده است. می گه این جا یه جای بکرِ طبیعی بوده که پای هیچ بشری بهش نرسیده اما یه نفر (شاید خارجی) کشفش کرده و بعد تبدیل شده به جای تفریحی. حیوون های بزرگتر، شیر و ببرها دنبال حیوون های کوچیک تر هستن که شکارشون کنن. چند تا شیر می ریزن روی چند تا بز وحشی یا یه حیوونی شبیه اون (البته کوچیک تر) که دارن زیر دست و پای شیرها وول می خوردن. شیرها اونها رو از گردن می گیرن که بخورنشون. اون حیوون ها که گردنشون لای دندون های شیرها گیر کرده به جای ناله های حیوانی با صدای انسانی داد می زنن: «آآآآآ ی ی ی ی ی ی، نکن!!!» و شیرها یه جا و درسته اونا رو قورت می دن. آب دریاچه خیلی تمییز و سبزه و تا کَف اش معلومه. یکی می گه عمقش زیاد نیست. به دور دست نگاه می کنم هنوز یه دریای سبز و بی پایانه و یه کمی به دل آدم هراس می اندازه. یه دفعه می بینم یه ماشین (فکر کنم یه پرادو دو در)! با سرعت وارد جزیره می شه، یه لوله تفنگ از پنجره اش بیرونه. یکی می گه دارن می رن شکار. عصبانی می شم. می رم به جایی همون نزدیکی که انگار ورودی منطقه ی حفاظت شده است. یه دفعه خودم رو توی یه سالن بزرگ با کاشی های آبی تیره و سفید کدر می بینم که کف اش پوشیده از آبه. انگار همون آب دریا یا دریاچه است که به این جا رسیده. توی یه سالن دیگه سرک می کشم که انگار ورودی اصلی منطقه ی حفاظت شده است. یه ماشین (یه پیکان داغون) منتظره. یه زن راننده اشه. منتظره که بچه اش رو بیارن تا زود برسونتش بیمارستان. فضای سالن تاریک نمناک و ترسناکه، سرک می کشم تا دریا و جزیره و حیوون های وحشی رو ببینم. یکی می گه این جا یه پل هست که می شه از روش رد شد و به جزیره رفت. کمی جلو می رم. کفش پام نیست و فقط جوراب پامه، از این که پام خیس بشه می ترسم و جلوتر نمی رم. برمی گردم. اتاقک هایی خیس و نمناک با دیوارهایی با کاشی آبی تیره و سفید کدر هست. انگار مرده شوی خونه...

و از خواب بیدار شدم.

امین