همین بغل ایستاده، کنار گوشمان!
بیهودگی
افسانه
دیروز 2 مرداد سالروز مرگ شاملو
خواب می بینم
جدایی نادر از سیمین یا جدایی آدمهای یک جامعه ی دست و دهان بسته
نگاه من به فیلم اصغر فرهادی، شاید به نظر اضافه کردن چیزی خارج از فیلم و سوار کردن مفهومی ناموجود باشه بر فیلمی که درنگاه اول درباره ی بحران برخورد طبقات و خرده فرهنگ ها در تهران امروزه، اما فکر می کنم وقتی فیلمی اینقدر لایه لایه است و هر مخاطبی رو به نحوی درگیر می کنه، می شه لایه هایی درش پیدا کرد که خود آفریننده اصلاً بهش فکر نکرده اما چون تصویر او از جامعه اش و پیچیدگی هاش، تصویر درستیه، پس قطعاً خیلی لایه های پنهانی که در جامعه هستن و دیده نمی شن و فقط گاهی بیرون می زنن، در فیلم هم بازتاب پیدا می کنن بدون این که آفریننده به اونها آگاه باشه.
فیلم رو دو بار با فاصله ی یک ماه دیدم، و هر دوبار اولین ضربه رو وقتی خوردم که قاضی از سیمین می پرسه : کدوم شرایط خانم؟ مگه اینجا چشه؟ و سیمین زبونش بند میاد. این سؤال درست همون سؤالیه که وقتی یه مقام رسمی یا طرفدار حکومت از ما می پرسه، همه مون زبونمون بند میاد. نه از ترس، نه از این که نمی دونیم این چیه که ما رو اذیت می کنه و نه از این که بلد نیستیم حرفمون رو بزنیم، بلکه درست به این دلیل که انگار این حرفها اونقدر گفته شدن که دیگه اصلاً شنیده نمی شن. وقتی پای یه همچین سؤالی پیش می آد انگار جامعه ی ما ناگهان دو جبهه می شه که هر دو از فهموندن حرفشون به هم ناتوانند و طبعاً اون جبهه ای که ضعیف تره مجبوره حرفش رو بخوره و سکوت کنه.
چرا ما اکثراً آدمهای تنهایی هستیم و نمی تونیم حرف همدیگرو بفهمیم؟ چرا زبان گفت و گو در جامعه ی ایران، نزاع و درگیری و گاه جنگه؟ اما این تنهایی و سکوت فقط در مقابل جبهه ی قویتر یا مقامات رسمی نیست، ما در مقابل همدیگه، در مقابل نزدیکانمون هم ساکتیم و تنها.
و اینگونه بود که صادق هدایت متولد شد
افسانه
همهمه ی شب
شبها همهمه ی غریبی توی فضا هست. این همهمه رو بعضی وقتها خیلی خوب می شه شنید. من همین دیشب می شنیدمش. منظورم سرو صدای دور ماشین ها یا صداهایی که ما آدمها و موجودات تولید می کنیم نیست. منظورم صدایی یه که مال خود شبه. خود خودش. مثل پوستی کشیده شده روی خونه ها و آدم ها، روی شهر.... که صدا می ده. خیلی کند و آروم و خیلی درهم. انگار هر نقطه از این پوست با نقطه ای دیگه ازش حرف می زنه.
این صدا رو من بارها شنیدم و هر بار با یه کیفیت جدید. یعنی هیچوقت صدایی که می شنوم شبیه صدای قبلی نیست. مثل اینکه هر بار یه بحث جدید بین نقاط مختلف این پوست یا پارچه ی کشیده شده رو کل کره ی خاکی اتفاق می افته.
در دشت
افسانه
یک خواب
خواب می بینم سوار یه ماشین هستم، شاید با چند نفر دیگه، مثلاً یه تاکسی یا چیزی شبیه به این که ما رو به جایی می رسونه. توی تهران هستیم. داریم به سمت جنوب شهر میایم. راننده از جایی می پیچه به سمت شرق تهران و می خواد از بزرگراه بره. این جا تهرانه ولی زیاد شبیه تهران نیست. نه ترافیک هست نه ساختمون های زیاد و درهم. از جایی می پیچه تو یه جاده ی فرعی که شبیه یه جاده ی شهری نیست. یه جاده ی کوهستانی که کم کم پیچ در پیچ می شه و دور و برش کوه و سرسبزی پیدا می شه. راننده خیلی تند می ره و من همه اش می ترسم. سر پیچ ها خیلی بد می ره. همین طور که جلو می ریم جاده خلوت تر و بیشتر شبیه یه جاده ی متروک می شه. بعضی جاهاش خاکیه. راننده مثل بازی های کامپیوتری هی می ره تو خاکی و نزدیکه چپ کنه. جاده سخت تر، پیچ در پیچ تر، متروک تر و خاکی تر می شه. کاملاً از شهر خارج شدیم و دور و بر تا چشم کار می کنه همه اش کوه و جنگله. از یه پیچ تند رد می شیم و جاده کاملاً خاکی می شه و بعد یه دفعه من پیاده هستم و هیچ ماشینی نیست. جاده تبدیل به یه جاده ی کوهستانی مال رو شده که من مثل کوهنورد دارم ازش بالا می رم. خاک زیر پام سسته و همه اش می ریزه. سنگ زیادی هم نیست که پاهام رو بهش گیر بدم و بالا برم. کمی بالاتر که می رم یه دفعه می بینم جاده ای که ازش اومده بودم دیگه نیست زیر پام تا دوردست یه دریای بزرگ و بی پایانه که ته اش معلوم نیست. پیش خودم فکر می کنم پس تهران کجا رفت؟ این دریا یا دریاچه کجا بود که ما تا حالا ندیده بودیم ؟ همین طور که بالاتر می رم و لیز می خورم انگار چند نفر دیگه هم باهام هستن. معصومه، افسانه، آمنه و ... مثل این که با یه عده ای اومده باشیم یه جایی خارج شهر برای تفریح. اما جای خطرناکیه و همه نگران هستن که بیفتن. دره ی زیر پامون خیلی عمیقه. کمی بعد جاده ی کوهستانی خیلی سخت و باریک می شه و من می ترسم که برم. خاک زیر پامون هم خیلی سسته و هی می ریزه. یه دفعه جلوی پامون یه دره با دیواره ی کاملاً عمودی هست که عرض اش خیلی کمه، در حدی که می شه در بعضی جاها از روش پرید. پشت دیواره ی جلویی دره دریا یا دریاچه شروع می شه. همون دریای بی پایان. کمی جلوتر توی دریا یا دریاچه یه جزیره هست. همه می گن این جا خیلی آبش خوبه. آمنه یه دفعه نمی دونم از کجا با سر و صدا می پره توی آب، زیرآبی می ره و کمی بعد سرش رو میاره بالا!!! یه دفعه می بینم تو اون جزیره یه مشت حیوون وحشی ظاهر می شن : ببر، شیر و حیوون هایی که من درست نمی بینم و نمی شناسم. یکی می گه این جا منظقه ی حفاظت شده است. می گه این جا یه جای بکرِ طبیعی بوده که پای هیچ بشری بهش نرسیده اما یه نفر (شاید خارجی) کشفش کرده و بعد تبدیل شده به جای تفریحی. حیوون های بزرگتر، شیر و ببرها دنبال حیوون های کوچیک تر هستن که شکارشون کنن. چند تا شیر می ریزن روی چند تا بز وحشی یا یه حیوونی شبیه اون (البته کوچیک تر) که دارن زیر دست و پای شیرها وول می خوردن. شیرها اونها رو از گردن می گیرن که بخورنشون. اون حیوون ها که گردنشون لای دندون های شیرها گیر کرده به جای ناله های حیوانی با صدای انسانی داد می زنن: «آآآآآ ی ی ی ی ی ی، نکن!!!» و شیرها یه جا و درسته اونا رو قورت می دن. آب دریاچه خیلی تمییز و سبزه و تا کَف اش معلومه. یکی می گه عمقش زیاد نیست. به دور دست نگاه می کنم هنوز یه دریای سبز و بی پایانه و یه کمی به دل آدم هراس می اندازه. یه دفعه می بینم یه ماشین (فکر کنم یه پرادو دو در)! با سرعت وارد جزیره می شه، یه لوله تفنگ از پنجره اش بیرونه. یکی می گه دارن می رن شکار. عصبانی می شم. می رم به جایی همون نزدیکی که انگار ورودی منطقه ی حفاظت شده است. یه دفعه خودم رو توی یه سالن بزرگ با کاشی های آبی تیره و سفید کدر می بینم که کف اش پوشیده از آبه. انگار همون آب دریا یا دریاچه است که به این جا رسیده. توی یه سالن دیگه سرک می کشم که انگار ورودی اصلی منطقه ی حفاظت شده است. یه ماشین (یه پیکان داغون) منتظره. یه زن راننده اشه. منتظره که بچه اش رو بیارن تا زود برسونتش بیمارستان. فضای سالن تاریک نمناک و ترسناکه، سرک می کشم تا دریا و جزیره و حیوون های وحشی رو ببینم. یکی می گه این جا یه پل هست که می شه از روش رد شد و به جزیره رفت. کمی جلو می رم. کفش پام نیست و فقط جوراب پامه، از این که پام خیس بشه می ترسم و جلوتر نمی رم. برمی گردم. اتاقک هایی خیس و نمناک با دیوارهایی با کاشی آبی تیره و سفید کدر هست. انگار مرده شوی خونه...
و از خواب بیدار شدم.
امین