تئاتر با طعم زیرزمین


چه موقعیت های عجیب و با معنی که در زندگی آدم پیش نمی آد. داشتم به دو تا پست قبلی نگاه می کردم، اولی در مورد ناامید شدنم از تئاتر و این آخری در مورد نابود شدن یا اصلاً نبودن امکان گفت و گو در جامعه ما. و حالا این اتفاق:
مدتی بود منتظر شروع اجرای نمایش جدید محمد یعقوبی بودم. یعقوبی اون جوری تئاتر کار می کنه که من دوست دارم و فکر می کنم درست تره. یعنی وقتی یه نمایش از یعقوبی رو می بینی، هر چند ضعیف (در قیاس با نمایش های قبلی اش) باز هم وقتی نمایش تموم می شه اصلاً پیش نمی آد که مثل خیلی از نمایش های این سال ها به طرز احمقانه ای از خودت بپرسی: «خوب که چی؟» و احساس نمی کنی به شعورت توهین شده. به دوستم که دستیار یعقوبیه زنگ زدم تا بپرسم که بالاخره اجرای عمومی شروع شد یا نه که گفت نه و احتمالاً هم هیچ وقت قرار نیست اجرای عمومی شروع بشه چون این کار اساساً با هر چقدر سانسور اصلاً قابل اجرا نیست اما... چند شبی که سالن تمرین در اختیار گروهه دوستان و هنرمندان می آن و تمرین نمایش رو می بینن و ما هم می تونیم بریم.
به همراه افسانه و یک رفیق شفیق به دیدن این تمرین شتافتیم. فرض کنید نمایشی بدون لباس، بدون دکور و بدون نور، یعنی حتی نمی شد بهش گفت یک اجرای ژنرال.
زیرزمین تئاتر شهر توی یکی از پلاتوها، اجرایی مخفیانه و یواشکی. نمایش چند تا از مهمترین ابزار تأثیرگذاری روی تماشاگر رو نداشت: نور، لباس و دکور. اما وقتی نمایش تموم شد، هیچ کس توی حال خودش نبود چند نفری بیرون رفتن و سیگاری آتش زدن، چند نفری هم اشک توی چشماشون جمع شده بود و چند نفری هم مثل من بغض گلوشون رو فشار می داد. به افسانه گفتم بعد از سال ها که در عالم تئاتر بودم تازه فهمیدم ارسطو چی گفته بود وقتی می گفت وظیفه ی درام ایجاد کارتارسیس در تماشاگره. و کارتارسیس اون چیزیه که هزار جور ترجمه و تعریف شده و هر کسی یه چیزی می گه اما هنوز یه تعریف واحد و جامع و مانع نداره چون هیچ کس نمی تونه دقیقاً اون احساس رو توصیف کنه.
این احساس رو البته کمی رقیق تر سال ها پیش بعد از دیدن نمایش بازی استریندبرگ سمندریان تجربه کرده بودم اما این بار.... با یه نمایش ایرانی و اون هم درباره ی نزدیک ترین و ملموس ترین شرایطی که توش زندگی کردم. مثل کشیدن شدن یک رشته پنهانی که سرش به جاهایی مخفی و دردناک از وجود آدم وصله، مثل تکون شدید و پر لرزه ای که کل بدن آدم رو فرا می گیره وقتی چیزی روی پرده ی گوش خراشی زودگذر اما عمیق می کشه.
اما احساس متناقض و آزاردهنده ای که نمایش در آدم بیدار می کرد درست همون چیزیه ی در پست آخری درباره اش نوشتم: امکان گفت و گو و تفاهم بین قطب های متضاد جامعه ی ایران. وقتی نمایش تموم می شه همه همون قدر برای سرنوشت غم انگیز شخصیت مظلوم نمایش، که مهدی پاکدل بازی می کرد، ناراحت هستن که برای سرنوشت اون بازجو، با بازی فوق العاده ی علی سرابی، و موقعیتی که توش گرفتار شده. وقتی در آخر نمایش بازجو از بازجوی جدید خودش خواهش می کنه که چشم بند رو برداره و بذاره که با هم حرف بزنن، درست توی این لحظه، ما هم مثل خود اون بازجو که تمام اعتقادات و ایمانش داره فرو می ریزه، ما هم شروع به لرزیدن و فرو ریختم می کنیم. در واقع قهرمان این موقعیت تراژیک بیش از اون که شخصیت مهدی پاکدل باشه که آخر نمایش خودکشی می کنه، این بازجوی بدبخته که در اوج نمایش همه چیزش فرومی ریزه. و من چقدر از این آدمها در این مدت دیدم، آدمهایی با اعتقادات خالص و ناب و ایمان به کار و راهشون که در کسری از ثانیه تمام زندگی و اعتقاداتشون روی سرشون آوار شده.
درسته که من هنوز حتی ذره ای این اعتقادات و آدم ها رو درک نمی کنم و اصلاً نمی تونم باهاشون یه زبون مشترک پیدا کنم و حرف بزنم، اما واقعاً یعقوبی آدم رو در یک موقعیت دراماتیک کاملاً برابر قرار می ده که اصلاً نمی شه انتخاب کرد باید به کدوم طرف حق بدی حتی با این که تو خودت هم قاطی بازی هستی. من هیچ جوری نمی تونم به اون بازجو حق بدم اما... اما اون هم حق داره.
موقعیتی که این جامعه ی تیکه و پاره ی ما در اوم گرفتار شده و این گره کور به این راحتی قابل باز کردن و حل شدن نیست اما یعقوبی درست در زمانی که ما خودمون رو مظلوم احساس می کنیم و دائماً برای خودمون و زندگیمون و نسلمون مرثیه های سوزناک (که خود من به خیلی هاشون اعتقاد دارم و فکر می کنم درست هستند) می سراییم، درست توی همین لحظه همون خراش زودگذر و عمیق رو روی پرده ی گوش ما می کشه. آیا امکان گفت و گو هست؟ آیا اصلاً گفت و گو توی چنین شرایطی معنی داره؟ اصلاً پدران و مادران ما وقتی سال 57 می خواستن انقلاب کنن به این سؤال ها فکر می کردن؟ اصلاً به ذهنشون می رسید؟ شاید به قول یکی از دوستان گفت و گو تنها یه راه داره و اون هنره.
امین