به سوگ روزهای رفته از ابراهیم بیگ تا کنون


دارم سیاحتنامه ابراهیم بیگ رو می خونم. این کتاب نوشته ی زین العابدین مراغه ای یه. کتابی که در انقلاب مشروطه ایران تأثیر غیر مستقیم داشته. به خاطر انتقاداتی که در این کتاب بر فرهنگ و زندگی و حکومت ایرانی در دوره ی قاجار مطرح شده خیلی روی ذهنیت کتابخوانهای اون دوره موثر بوده و یکی از کتاب هایی بوده که پیش از انقلاب مشروطه دست به دست می گشته و به اصطلاح برای تذهیب اخلاق و بهبود شیوه ی زندگی ایرانی جماعت که به فساد و لاابالی گری و ریا و هزاران صفت مضر دیگه آغشته شده بود، نگارش شده.
و اما.....
خوندن کتاب سخته. چون تکرار زیاد داره و زبانش کهنه است و ملال آور و بی اوج و فروده. یکی از دلایل من برای خوندن این کتاب اینه که یک از اولین رمانهای فارسی محسوب می شه یعنی بعد از حکایت پیر و جوان نوشته ی ناصرالدین شاه قاجار و کتاب احمد نوشته ی طالبوف این کتاب از اولین های ادبیات داستانی ایران محسوب می شه که شیوه و سبک نگارش اون تحت تأثیر ادبیات مغرب زمین و به قولی ادبیات وارداتی هست.
نکته ای که برای من جالب بود این بود که روشنفکر و متفکر ایرانی و حتی همه ی ما که خودمون رو آدمای تحصیل کرده این مملکت می دونیم مثل ابراهیم بیگ فکر می کنیم و با گذر بیشتر از صد سال هنوز هم طرز فکرمون تغییری نکرده. همون طور که ابراهیم بیگ از شرایط نالان و درمانده است ما هم هستیم. همونطور که اون غر می زنه و تحمل شرایط رو نداره و هر لحظه با کسی وارد بحث و مذاکره می شه و از بد بودن روزگار می ناله، ما هم همینطوریم.
انگار یه وجه مشخص و رشد یافته ی روشنفکر ایرانی وجه غروغرو و عبوسی یه که شرایط زندگی به اون تحمیل می کنه. روشنفکر ایرانی نمی تونه شاداب و با نشاط و با طراوت باشه. این صفات متعلق به کسی یه که در هوایی سالم از اندیشه های سالم و آزاد تنفس می کنه مثلا فرانسه. گفتم فرانسه برای اینکه هفته ی پیش با امین خانمی فرانسوی رو دیدیم و در حین حرف زدن داشت از دیکتاتوری در جامعه ما و آزادی بی حد و حصری که خودشون در فرانسه دارند حرف می زد. برای ما جالب بود که این آزادی انقدر زیاد بود که از نظر اون خانم فرانسوی هنوز کهنه نشده بود و همچنان حضورش رو در زندگی حس می کردند. منظورم اینه که آزادی اونا از نوعی نبود که بهش عادت کنند.
و متأسف می شم. واقعاً متأسف می شم وقتی که یه کتاب از تاریخ کشورم می خونم. هر کتابی چه متعلق به صد سال پیش په سی سال پیش. انگار شرایط ما قراره تا ابد همینطور بمونه. ایرانی صد سال پیش با من سال 2009 هیچ فرقی نمی کنه. معلوم نیست توی چه دامی افتادیم که نمی تونیم ازش رها بشیم. مدام خودمون رو تکرار می کنیم و بعد مثل ابراهیم بیگ فکر می کنیم که اگه صنعت و تکنولوژی تو ایران پیشرفت کنه؛ اگه زندگی تو ایران مدرن بشه و اگه... و اگه.... ما نجات پیدا می کنیم. ولی دریغ راه آهنی که ابراهیم بیگ می خواست داریم. مدارسی که می خواست داریم. مشاغلی که می خواست داریم. صنعتی که می خواست داریم. صادراتی که می خواست داریم. ما چی نداریم که بعد از صد سال وقتی این کتاب رو می خونیم می گیم وای چه شباهتی!
من فکر می کنم مشکل تو سر ماست. تو سر ما ایراانی ها. فکر می کنم مشکل خودمون هستیم. هر چقدر هم جامعه مون مدرن بشه مغزمون همچنان سر جای سابق خودشه تا جایی که داره می پوسه و می گنده!
افسانه

کابوس

احساس می کنم دچار یک کابوس شدم. از اون کابوس ها که دست و پای آدم قفل می شه و با این که می دونی کابوسه ولی نمی تونی تکون بخوری و خودتو رها کنی، من هم نمی تونم، کابوس من توی سرم داره اتفاق می افته و خیلی واقعیه و تموم نمی شه، تموم نمی شه. مثل یک چرخه ی باطل هی تکرار می شه و تشدید می شه. داره منو فرسوده و ناتوان
می کنه
همینو می خواستم بگم
امین