فرفره خاتون


چند روز پیش داشتم با امین حرف می زدم و شیطونکی ها بچگی هام رو براش تعریف می کردم. دیدم که ای بابا از همون بچگی فرفره بودم. فر می خوردم و  به هم می ریختم و کشف می کردم و می رفتم فقط یه فرقی هست حالا....اونوقتها جهان با من فر نمی خورد. من بودم و خودم اما حالا جهان فر می خوره و من که اونوقت ها مثل باد بودم حالا کسل و خموده ام. گاهی تکونی به خودم می دم. فری می خورم. و بعد باز کسل و خموده ام. 
فکر می کردم چی آدم رو عوض می کنه؟! حسرت کودکی و دوباره بچه شدن که همه ی ما تو دلمون داریم و خواهیم داشت به کنار، اما یه چیزی تو این جامعه، تو طرز زندگی ما هست که مسمومه و کشنده و هر کس رو به طریقی گرفتار می کنه. یکی کارمند می شه و یکی هنرمند. فرقی نمی کنه اولی باشی یا دومی. گیرم که شاخک های دومی کمی حساس تر از اولی ولی خوب که چی؟! تو این هوای آزارنده که با هم حرف می زنیم و نفس می کشیم و هنوز امیدواریم، سرعت فر خوردن همه ی ما کند شده، بعضی هامون ایستادیم. شاید روزی تکونی بخوریم و موتورمون دوباره راه بیفته شاید هم تا ابد به خوابی سنگین فرو رفتیم. نمی دونم. کمی غم انگیزه. کل ماجرا از اول تا آخر غم انگیزه. 
همیشه دنیایی رو دوست داشتم که سبز باشه. پر از گل و درخت نه پر از دود و چراغ های نئون آویخته بر درختهای بی برگ و برش (تصویری که هر روز در این شهر شلوغ دودناک غم زده می بینم) ، که توش آدما همدیگه رو دوست داشته باشند. که دلمون برای هم بسوزه، که به هم لبخند بزنیم. که کنار هم مثل هزاران هزار دوست، فارغ از مرزها و نژادها و مذاهب زندگی کنیم. چه دنیای آرمانی ای! چه خیال باطلی! 
دوست داشتم ..... 
حالا بیهوده گوشه ای نشستم و فکر می کنم تا کی باید زور بزنم تا این چرخ وجود من بچرخه، نه فقط من.... همه ی کسایی که می شناسم و حتی نمی شناسم. تا کی زور بزنیم برای به دست آوردن چیزهایی که حق داشتنش بدیهی یه، که اصلاً زوری لازم نداره، که به عنوان یک آدم زنده که حق حیات داره حق داشتن اون چیزها رو هم داریم......
بماند، نه دلتنگم، نه تنهام، نه ناامید....تا توان دارم فر می خورم و اگر ناتوانی شعور و بدن من رو از کار انداخت با قلبم، با نگاهم، با فریاد و ناله هام، با چیزی که در وجودم ته نشین شده و باعث شده من، من باشم همچنان و همچنان فر خواهم خورد. 
افسانه