خواب می بینم

خواب می بینم برفی سفید همه جا را پوشانده. برف سفید است اما یکدست نیست. ناهموار است. پست و بلند دارد. بعضی جاها گلی است. گلی سیاه رنگ. آن دورترها هم چند درخت بی بر و برگ سیاه هستند. خشکیده با پنجه های دراز رو به آسمان. شاید نزدیک ما هم یکی دو تا درخت هست. 
ما داریم می رویم. می رویم در کلبه ای پناه بجوییم. نمی دانم چرا همه چیزها طبیعی است. یعنی وسط تهرانیم اما ساختمانی نیست، آدمی نیست، کلاغی هم نیست حتی. فقط من و تو می رویم. جلوتر می رویم و دنبال کلبه ایم و  اصلاً هم تعجب نمی کنیم که چرا کلبه وسط شهر است و اصلاً کلبه کجاست. 
بعد ناگهان مردی که سر ندارد روبرویمان ظاهر می شود. به سمت ما می آید. من می دانم که اگر با او کاری نداشته باشیم او هم با ما کاری ندارد و راهش را می کشد و می رود. اصلاً انگار او یک عابر معمولی است و انگار همه چیز طبیعی است. اما من ترسیده ام. ترسیده ام و  می خواهم تو را دلداری بدهم. می خواهم به تو نگویم که ترسیده ام. می گویم: نترس، نترس، با ما کاری نداره، داره رد می شه. 
سرما همه ی جانم را می سوزاند و از ترس دارم  سکته می کنم. شهروند طبیعی بدون سر کاپشن سرمه ای رنگ و شلوار پارچه ای خاکی پوشیده. خوب یادم هست . می آید که از کنار ما رد شود. من دستت را می گیرم و فشار می دهم و می گویم: نترس. می دانم که تو می ترسی اما خودم را شجاع نشان می دهم. با اعتماد به نفس. تقریباً دارم به خودم می شاشم. 
کلبه را می بینم و با نگاهی به تو آن را نشان می دهم. باز می گویم نترس. مرد بی سر رد می شود. حتی به ما تنه هم نمی زند. می ترسم پشت سرم را نگاه کنم. از سرما بیدار می شوم.
افسانه