زندگی مشترک

زندگی زناشویی مقوله ی خیلی عجیبیه. تا تجربه اش نکنی نمی تونی بفهمیش. در عین حال تجربه ی همه ی آدما در این مورد با هم فرق داره. این نظر منه. من به جای بقیه نمی تونم حرف بزنم ولی احساسم بهم می گه که زندگی مشترک من بدون شک با زندگی مشترک همه ی آدمای دیگه فرق داره. منظورم این نیست که بگم زندگی من منحصر به فرده و مال بقیه نیست... نه... زندگی تک تک زوجها ویژگیهای خودشو داره که اونو از مال بقیه متمایز می کنه ولی این مانع این نمی شه که من فکر کنم زندگی ما منحصر به فرد نیست. یه کمی منظورم رو سخت می تونم بگم. همه ی ما حتی اگه بارها دوست دختر و دوست پسر عوض کرده باشیم باز هم نمی تونیم خصوصیات جفتی رو که قراره شریک زندگیمون باشه از تو این ارتباطات حدس بزنیم و فرضاً بگیم: من اخلاق مردا رو می شناسم همه همینجورن یا زنا سر و ته یه کرباسن . نمی دونم منظورم واضحه یا نه؟ منظورم اون ویژگی ازدواجه که فقط با تعهد دادن و زیر یه سقف زندگی کردن می تونی ازش سر در بیاری. یه برداشت از یه شکل رابطه که فقط با ازدواج می تونه صورت بگیره. به هر حال این فکرای تازه از تنور در اومده ی من بود و به هیچ وجه از این که ازدواج کردم پشیمون نیستم. پشت به پشت هم دادیم و داریم تو ظلمات مطلق راه می ریم. من به امید اون. اون به امید من. نه پیش رومون رو می بینیم و نه به پشت سر نگاه می کنیم. به امید هم راه می ریم. به پشت گرمی هم
افسانه

پرنده سیاه کوچولو

پرنده سیاهی با نوک نارنجی هر روز می شینه روی شاخه تاک چسبیده به پنجره. پنجره آینه ای یه و تو خونه دیده نمی شه. یه صدای از تو حنجره می ده بیرون. یه صدایی بین یه جیر جیر خفیف و ناله. همزمان از سرما می لرزه. من نمی تونم کاری کنم. به محض اینکه دستگیره در رو می چرخونم پرواز می کنه و یکی دو روزی پیداش نمی شه. فقط از پشت شیشه از فاصله چند سانتی متری نگاش می کنم. این نزدیکترین فاصله ای یه که تا حالا یه پرنده ی آزاد رو دیدم.
فکر می کردم این پرنده تنها پرنده ی این شکلی تو این دور و براست. فکر می کردم این پرنده مال منه. مال من که هر روز تو این خونه تنهام. بهش می گفتم پرنده ی من و هر روز منتظر بودم و هستم که بیاد و جیر جیر کنه و دل منو آب کنه.
هفته ی پیش تو یکی از روزای خدا که سرمای هوا کمتر بود و از اون بارونای سطلی! از آسمون نمی بارید رفتم دم پنجره و دیدم شیش هفت تا پرنده ی سیاه کوچولو بالای درختهای کاج حیاط پرواز می کنند و سر و صدا راه انداختن.
خیلی حس عجیبی بود. پرنده ای که فکر می کردم فقط مال منه هیچکدوم نیست؟ هست؟ اصلاً پرنده ی سیاه کوچولوی من تو اینا هست یا نه؟ پرنده ای که هر روز روی شاخه تاک می شینه یه پرنده است؟ دو تاست؟ سه تاست؟ یکی یه؟
چطور آدم می تونه به یه چیزی احساس تعلق داشته باشه بدون اینکه به دگرگونی و تغییرات پیرامون اون چیز، یا پیرامون تغییر طرز فکر و ذهنیتش درباره اون چیز بی توجه باشه.
جهان متزلزلی یه. همه چیزهای شبیه به هم هر کدوم می تونن جای اون یکی رو بگیرن. پس این وسط تکلیف احساس تعلق چی می شه؟ احساس تعلق آمیخته به حس مالکیت که همه مون بارها تجربه کردیم.
اگه همه چیز به هیاهوی یک مشت پرنده ی سیاه کوچولو بالای بلندی کاجها شبیه باشه ، ای آقا تکلیف اینهمه دلبستگی آمیخته به تغیّر چیه؟
افسانه

تصمیم کبری

دوشنبه صبح بعد از یک سفر خسته کننده و نسبتاً موفق از الجزایر به تهران رسیدم. واقعاً هنوز خستگی این سفر که من ناخواسته و یک دفعه ای و به فاصله ی دو هفته از سفر اول رفتم تو ی من مونده. از یک نظر که اصلاً برای همچین سفری آماده نبودم سخت گذشت و از نظری که با آدم های زیادی آشنا شدم خیلی مفید بود. اما همه ی این ها باعث نمی شه تا من خسته نباشم. من واقعاً خسته و کلافه ام.
توی این سفر خیلی چیزهای عجیب و آدم های عجیب دیدم. حالا دقیقاً معنی حرف دوست بابام رو می فهمم که وقتی بهش گفتم الجزایر کشور بکری است به من گفت بکر جایی ایه که ایرانی ها پا نذاشته باشند!!! حالا دقیقاً می فهمم که وقتی ایرانی ها به یک کشوری پا می ذارند یک فاجعه ی هولناکی هم برای مردم اون کشور و هم برای ایرانی هایی که می خوان بعداً اون جا برن رخ می ده. واقعاً غیر قابل تصوره . فقط باید دید
چند روزی که اومدم واقعاً کلافه ام نمی دونم باید چکار کنم. خیلی گنگم خیلی بی قرار و عصبانی از چی نمی دونم. شاید از این که ایرانی هستم. شاید از این که هر کاری کنم باز یک ایرانی هستم. من اصلاً نمی خوام بگم که وطن پرست نیستم و از این حرفها. اما باور کنید ایرانی ها موجودات عجیبی هستند. و خیلی پیچیده و گاهی از شدت پیچیدگی بدبخت! کسایی که رفتند فکر کنم به من حق بدن که همچین قضاوتی بکنم
دلم می خواد یه دفعه بزنم زیر همه چیز و به پیشنهاد آقای قاسمی جواب مثبت بدم و برم مثل یه آدم معمولی شروع کنم کار کردن. شاید این خیلی عاقلانه تر باشه اما من هیچ نمی دونم. هیچ. حتماً پست قبلی رو خوندید؟ من هم مثل افسانه همیشه یک رگه ی کله شقی دارم. البته کمی کمتر اما به هر حال کله شق هستم.
الان توی زندگی من از اون لحظه هایی که شاید خیلی ها بهش رسیدن این که آدم دلش می خواد از ته دلش می خواد یکی جاش تصمیم بگیره و همه چیزو تموم کنه اما مطوئنم هیچ کسی نیست که این کار رو بکنه غیر خود آدم.
امین

غرق شده در نور

همینه که نوشتم. بعله درست خوندید. احساس می کنم این روزا توی نور غرق شدم. شاید بعضی وقتا حالم خوب نباشه و کمی سایه هم بیاد توش اما شدت نوره جوریه که می تونم بگم غرق شده در نور. منظورم وجه عرفانی و مذهبی و اینجور مزخرفات نیست. نه! منظورم حالمه. حالم انقدر خوب هست که دوست دارم یه توصیف اینجوری از خودم و موقعیتم بکنم. شاید تا نیم ساعت دیگه همه چیز عوض بشه و بیام بنویسم غرق شده در تاریکی!!!!ولی فعلا این مهمه که در حال حاضر و نه تا نیم ساعت دیگه غرق شده در نورم. حس خوبی دارم. احساس خوب آدم بودن. چه طور بگم. اشرف موجودات خلق شده. نمی دونم چی بگم بهش. ولی حالی یه که آدم با خودش می گه من از پس همه کارای این دنیای بزرگ برمی آم. از اون حال ها که آدم به خودش می گه من یه کله شق تموم عیارم. هر کاری می تونم بکنم. هر کاری. حتما هر کس تو زندگیش این حس رو یک بار هم که شده تجربه کرده. منم قبلا تجربه کرده بودمش ولی این بار با یه سرخوشی و کیف خوبی یه. حس خوب تونستن. پیروز شدن. راه رفتن. نفس کشیدن. حس خوب دیدن دوستان. حرف زدن. ترانه گوش دادن. رقصیدن. زندگی کردن و زندگی کردن و زندگی کردن. می دونم که قرار نیست ژانگولری هوا کنم چون در حال حاضر احساس می کنم خودم ژانگولر خلقت هستم. خودم و خودم و خودم در کنار امین...../ افسانه

شش شماره ی هول هولکی

اول: دارم تلاش می کنم یه چیزهایی رو تغییر بدم. دیروز و امروز یه کمی تو خونه نرمش کردم. این خوبه! دارم سعی می کنم به چیزهایی مثل نوشتن فکر کنم. بعد از مدتها طرح یه رمان و فیلمنامه اومده تو ذهنم و این برای من که فکر می کردم دیگه هر گز نمی تونم چیزی بنویسم یه نقطه ی نورانی محسوب می شه که هر جوری هست می خوام خودمو به طرفش بکشونم.
دوم: دوستام رو دوست دارم. اونا چی؟ من خیلی زیاد به آدما فکر می کنم و به ان که در خیلی مواقع آزارشون دادم. این باعث می شه یه عذاب وجدان نسبتا دائمی داشته باشم. تلاش می کنم تا چیزی رو که باعث ازار اونا از طرف من بوده با رفتاری دیگه جبران کنم. نمی دونم موفق می شم یا نه. به هر حال طبع من تا حدودی تلخه و این برای خیلی ها در خیلی مواقع آزاردهنده است.
سوم: خیلی عجیبه که آدم افسار خودش رو دست حال و روزش می ده. وقتی که این بارون های قشنگ می باره. وقتی که امین به من می گه دوستت دارم. وقتی که هوا مثل یه ورقه ی نسیم خنک فرو می ره تو پوست آدم. وقتی که آمنه اون سوغاتی های خوشگل رو برام می آره. وقتی که مامانم نگران حال منه. وقتی که همه ی اینها هست چرا باور نمی کنم که همه ی چیزهای دنیا می تونه با همین چند تا چیز کوچولو خیلی خوب باشه؟
چهارم: انگار باید بلند شم و برم حاضر شم و برم سر تمرینم. داره دیر می شه و من نمی خوام دست از نوشتن بردارم. گفتم که طبع نوشتنم داره شکوفا می شه دوباره.
پنجم: نمی دونم نسبیت گرایی زیاد من تو زندگیم چقدر خوبه و چقدر بد. گاهی به خودم می گم چه عالی که من هیچوقت روی هیچی خیلی زیاد پافشاری نمی کنم و مثل آدمای دگم نمی چسبم به یه نظریه که ممکنه از هزار طرف بشه بهش ایراد وارد کرد. گاهی فکر می کنم این نسبیت گرایی من باعث می شه هیچوقت نتونم مثل آدمای دیگه برای یه چیزایی اهمیت قائل باشم و اون چیزا برام مهم باشن. به همین خاطر همیشه در مقابل همه ی نظزیه ها می تونم کوتاه بیام. می تونم حرف همه رو بپذیرم و در عین حال نپذیرم. گاهی هم فکر می کنم پافشاری روی یه نظریه با کله شقی که من فکر می کنم تا حدودی احمقانه است یه جور شجاعت نیاز داره که من ندارم. دارم سعی می کنم بعضی چیزها رو برای خودم و مال خودم بکنم تا جایی که دیگه برام نسبی نباشن و اگه بحثی بود بتونم از نظرگاه های خودم دفاع کنم. اینجوری انگار آدم برای خودش یه تشخص قائل می شه. البته فکر می کنم یه کمی هم تو این یادداشت شورش کردم و بعضی چیزها واقعا برام مهم هستند مثلا دوست داشتن امین . و خیلی چیزای دیگه.فکر کنم کمی جو گیر شدم. زیاد جدی نگیر خواننده.
ششم: دیگه واقعا باید برم حاضر شم.
افسانه

اکبر رادی

با افسانه و آزادی توی سالن بتهوون خانه ی هنرمندان نشستیم منتظریم تا اکبر رادی بیاد و نمایشنامه ی کاکتوس رو بخونه. من تا اون موقع از نزدیک ندیده بودمش. پیرمرد کوتاه قدی با پالتو می آد با اطواری اشرافی . کنار بهزاد فراهانی می نشیند پالتوش را در می آورد و بعد از حماسه سرایی های زیادی آقای فراهانی رادی شروع می کند. و می گوید در این جمع تنک محقر تئاتری ها می خواهد نمایشنامه ای کوتاه بخواند. این اولین خاطره ی من از رادی بود و اولین تصویر از او. برای همیشه توی ذهنم ماند: این جمع تنک محقر!!! دلم از رفتن او خیلی گرفت. منتهی من از اون جا که همه چیز را دیر می گیرم حالا هر وقت یادش می افتم بغض می کنم. امین