جدایی نادر از سیمین یا جدایی آدمهای یک جامعه ی دست و دهان بسته

نگاه من به فیلم اصغر فرهادی، شاید به نظر اضافه کردن چیزی خارج از فیلم و سوار کردن مفهومی ناموجود باشه بر فیلمی که درنگاه اول درباره ی بحران برخورد طبقات و خرده فرهنگ ها در تهران امروزه، اما فکر می کنم وقتی فیلمی اینقدر لایه لایه است و هر مخاطبی رو به نحوی درگیر می کنه، می شه لایه هایی درش پیدا کرد که خود آفریننده اصلاً بهش فکر نکرده اما چون تصویر او از جامعه اش و پیچیدگی هاش، تصویر درستیه، پس قطعاً خیلی لایه های پنهانی که در جامعه هستن و دیده نمی شن و فقط گاهی بیرون می زنن، در فیلم هم بازتاب پیدا می کنن بدون این که آفریننده به اونها آگاه باشه.

فیلم رو دو بار با فاصله ی یک ماه دیدم، و هر دوبار اولین ضربه رو وقتی خوردم که قاضی از سیمین می پرسه : کدوم شرایط خانم؟ مگه اینجا چشه؟ و سیمین زبونش بند میاد. این سؤال درست همون سؤالیه که وقتی یه مقام رسمی یا طرفدار حکومت از ما می پرسه، همه مون زبونمون بند میاد. نه از ترس، نه از این که نمی دونیم این چیه که ما رو اذیت می کنه و نه از این که بلد نیستیم حرفمون رو بزنیم، بلکه درست به این دلیل که انگار این حرفها اونقدر گفته شدن که دیگه اصلاً شنیده نمی شن. وقتی پای یه همچین سؤالی پیش می آد انگار جامعه ی ما ناگهان دو جبهه می شه که هر دو از فهموندن حرفشون به هم ناتوانند و طبعاً اون جبهه ای که ضعیف تره مجبوره حرفش رو بخوره و سکوت کنه.

چرا ما اکثراً آدمهای تنهایی هستیم و نمی تونیم حرف همدیگرو بفهمیم؟ چرا زبان گفت و گو در جامعه ی ایران، نزاع و درگیری و گاه جنگه؟ اما این تنهایی و سکوت فقط در مقابل جبهه ی قویتر یا مقامات رسمی نیست، ما در مقابل همدیگه، در مقابل نزدیکانمون هم ساکتیم و تنها.

برای من فیلم اصغر فرهادی، فیلم دیالوگ های بی جوابه. کاش می شمردم و ثبت می کردم که چندبار شخصیت های فیلم از همدیگه سؤال کردن و طرف مقابل به جای جواب سکوت کرد. جامعه ای با آدمهای بی جواب، با آدمهای ساکت، وقتی نمی تونی حرفتو بفهمونی یا وقتی خودت در درون خودت اینقدر پر از تناقض و بلاتکلیفی هستی دیگه چه جوابی داری؟ تصویر غم انگیزیه از جامعه ای که آدمهاش از بیان خودشون ناتوانن، یا می ترسن چیزی رو بگن که قدرت دفاع کردن ازش رو نداشته باشن، یا صداشون پایینه و شنیده نمی شه، یا از عواقب حرفشون می ترسن، یا خودشون اونقدر پر از تناقض و سردرگمی هستن که نمی تونن اون همه تناقض رو بیان کنن و یا ترس به هر دلیلی، اصلاً ترس از منابع و چیزهای ناشناخته جوری همه شون رو محتاط کرده که در هر شرایطی ترجیح می دن حرفشون رو که تا دم دهان اومده و می خواد بپره بیرون قورت بدن و همه ی این ترس و سردرگمی رو بریزن توی نگاهشون. این ترس کوچیک و بزرگ هم نمی شناسه، از یه دانش آموز 11 ساله تا یه پیرمرد آلزایمری که به نظرم تصویر ناامید کننده ای از آینده ی این جامعه ی ترس خورده است. شاید این ترس بیش از اون که ریشه ی سیاسی داشته باشه، ریشه ی تاریخی و فرهنگی داشته باشه. نمی دونم می شه همین جوری ادامه داد و به بحث های تکراری و دستمالی شده درباره ی ریشه های استبداد و .. رسید. اما جدایی نادر از سیمین برای من فیلمیه درباره ی آدمهای تنها و ناتوان از بیان خودشون، نادر با همه ی کله شقی و سرتقی، در بیان خودش ناتوانه، سیمین با همه ی تلاش و یکدندگی در تصمیمش ناتوانه، حجت ناتوانه و وقتی می خواد خودش رو بیان کنه خودش رو می زنه، راضیه ناتوانه و همه ی ترس ها و تحقیرها رو در خودش پنهان می کنه و ترمه هم از همه ناتوان تر نمی تونه بفهمه که چرا زندگی اینقدر پر از تناقض و سردرگمی و دروغه و من تماشاگر هم ناتوانم از بیان خودم، وقتی تصویر خودم رو به عنوان عضوی از این جامعه ی پر تناقض و ساکت می بینم و نمی فهمم که چرا، چرا ما تو این کلاف درهم و برهم پیچیدم و گاهی حتی از پیدا کردن یه نقطه ی ثابت و اطمینان بخش ناتوانیم.
امین