بخشی از کتاب در حال نگارش: «فی درباره ی مکاشفاتاً فی التفاوتات الشرق و الغرب»، بخش: التفاوتات العمیق، زیر بخش: التفاوتات خیلی العمیق تر، باب درباره ی: و آنگاه که جوانک دریافت مقام والای «تفنفن» را در بلاد افرنگ



در فرهنگ لغت ویکی ایرونیا، در مدخل تفنفن آمده است: «تفنفن» بر وزن تفعل از ریشه ی فین به مجموعه ی عملیات پیچیده روانشناسیک، بیولوژیکی گفته می شود که موجب سر و صدای فراوان (بستگی تام به فاعل و وضعیت مشارالیه دارد) همزمان با خروج مایعی لزج (گاه به وفور، به صورتی که یادآور بارانهای بهاری است و گاه اندک، به صورتی که یادآور بارانهای غیربهاری است!!!) به رنگهای متنوع از دو سوراخ (و گاه یک سوراخ) بینی شخص شود. این حال گاهی باعث تهوع و واکنش سریع و، در صورت تکرار، گاه تهاجمی اطرافیان نسبت به مشارالیه شده و منجر به صحنه های شنیعی از فحش و فحش کاری می گردد.
بنده به عنوان یک شرقی تمام و کمال با همین تعریف پا به دنیای غرب گذاشتم. این روزها یادم می آد که سال دوم یا سوم دبیرستان بودم و یک معلم فیزیک بسیار مبادی آداب داشتیم که یک باری درباره ی یکی از دانش آموزهاش حرف می زد که به تازگی از فرنگستون برگشته بود و سرکلاس هی زرت و زرت دستمالش رو درمی آورده و زارت فین می کرده. همون وقت پیش خودم گفتم عجب این فرنگ رفته ها عجب بی شعورن فقط همین چیزها رو یاد می گیرن.
چند ماه پیش وقتی یک روز که هوا یه دفعه سرد شده بود صبح زود رفتم سر کلاسی که حدود 200 دانشجو در یک سالن بزرگ جمع شده بودن و سعی می کردن به صدای ناواضح یه استاد حوصله سر بر که شخصیت شناسی درس می داد، گوش بدن، من در طول کلاس تجربه ی حسی و روانکاوانه ی عجیبی رو همراه با تداعی آزاد از سر گذروندم.
صدای استاد اینقدر دور بود و یکنواخت که من حتی یک کلمه هم نمی فهمیدم، مثل همه دوستام. یواش یواش گرمای سالن و لالایی وز وز وار استاد محترم جلوی چشمام رو فلو کرد و به عالم شیرین خواب نزدیک کرد، کلمات ناآشنای استاد درهم می پیچید و در هوا پخش می شد و من روی ابرها بودم....و ناگهان شروع شد. اولین بار بود که با چنین ارکستر هماهنگی از فین های مختلف با طول موجهای مختلف، طول مدتهای مختلف، شدتهای مختلف و تونالیته های مختلف که هر کدام نشان از نوع مایعی داشت که از بینی ها خارج می شد، مواجه می شدم. با اولین شلیک فین از بالای ابرها به پایین پرت شدم، هنوز یکی دم در نکشیده بود که دیگری ندا درمی داد: هان! خالی مکن میدان را که به یاری ات شتافتم، و بعد، چون سالن مجهز به سیستم دالبی ساراند بود، دیگری از گوشه ای دیگر همت می کرد و شاهکار قبلی را تکمیل می کرد، اولین بار بود که من تجربه ی حسی صدای سه بعدی دالبی رو به طور واضح در عمق گوشهام احساس می کردم. مقدمه ی این سمفونی گوشنواز نیم ساعتی طول کشید و سازها آنقدر با احساس و از ته وجود نواخته می شدند که ته صدایی هم که از وزوز استاد محترم شنیده می شد، به زیر کشیده شد. بی رحمانه هرچه در چنته داشتند در منافذ و منخرین تخلیه می کردند. من همچنان بین خواب و واقعیت بالا و پایین می شدم، صعود و سقوط، و در این حال تداعی آزاد که بهم دست داده بود یاد خاطره معلم فیزیک دبیرستان افتادم و بعد تصویر همکلاسی های دبیرستانم جلو چششم اومد و بعد شاید یاد اون روزی افتادم که توی همون کلاس نشسته بودیم (شاید سر کلاس همون معلم یا یکی دیگه) و بعد مامان یکی از بچه ها که تازه از آمریکا یا کانادا برگشته بود از در مدرسه که روبه روی کلاس ما بود وارد شد و می خواست به دفتر مدیر که کنار کلاس ما بود بره. مامان فوق الذکر با تق تق کفشهاش و بوی اودکلن اش همه ی کلاس رو بیدار کرد و بعد یه دفعه یکی از بچه ها گفت : سعید! مامانت اومده! و بعد یکی دیگه گفت: جوووووونننن! سعید، چه مامانی داری!!!! و همین طور تداعی می شد تا یک بار با حمله ی ناگهانی یکی از اعضای ارکستر به زمین سقوط کردم کلاس تمام شده بود.
روزهای بعد سر هر کلاسی همین آش و همین کاسه بود. درست در لحظه های سکوت و جدی درس، همیشه کسی هست که نگذاره این عَلَم مقدس زمین بمونه و چراغ اول رو روشن می کنه و پس آن گاه است که دیگری شتابان جامه دریده و ندا درمی دهد که یا شیخ علم بر زمین نَنِه که به یاری ات آمدم و خلاصه بدین نمط راه پیموده می شود تا آخر کلاس.
یکی از دوستان اینجایی یک بار پرسید: تو ایران هم فین کردن کار زشتیه!!! گفتم چطور؟ گفت آخه ما رفته بودیم کردستان عراق اونجا خیلی زشته مثل گوزیدن!!! پیش خودم گفتم عجب پس لااقل گوزیدن اینجا زشته!!! گفتم: والا تو ایران فکر کنم زشته البته نه در حد گوزیدن!!! بعد شب که خواستم خونه شون بخوابم، گفت اگه شب رفتی دستشویی خواستی بلند بگوزی لطفاً دستشویی پشت در اتاق خواب من نرو، برو اون دستشویی اون وری، چون من خوابم سبکه!!!!!
به هر حال همه این سؤالها و مسائل عمیق بینافرهنگی و جامعه شناسیک در ذهن من غلیان می کرد تا نوبت به خودم رسید. چند روز پیش درست وقتی تصمیم گرفتیم برای شب سال نو میلادی بریم آمستردام، دیو سرماخوردگی برمن فرود آمد!!! قرار بود شب را تا صبح شب زنده داری کرده و پس از تماشایی آتش بازی ها و خواندن دعای «یا محول الحول و الاحوال....» با اولین قطار صبح مجدداً به مسقط الرأس خود در بروکسل مراجعت کنیم. الاتفاق که تا قدم در این شهر گذاشتیم باران باریدن گرفت و تا لحظه ای که دوباره سوار بر قطار شده و به سمت بروکسل روانه شدیم از پا نایستاد. بدین گونه بود که تا صبح زیر باران سر کردیم و پر واضح و مبرهن است که برحال من خراب چه آمد. در تمام طول شب به دلیل سر و صدای زیاد اطراف بی هیچ نگرانی فین های عمیق و جانداری می کردم که حالم را جا می آورد، اما صبح وقتی به حال موت وارد قطار شدیم و نشستیم، شرایط عوض شد. در صندلی روبه رو و صندلی کنار من سه خانم محترمه نشسته بودند که ظاهراً از شب زنده داری حال نذاری داشتند و می خواستن دو ساعت راه را در گرمای مطبوع داخل قطار خواب خوبی بکنند. من اما مثل جغد چشمهایم باز بود و خوابم نمی برد. گوشی گذاشتم و به خیال خودم برای این که مزاحم کسی نشم با صدای کم موسیقی گوش دادم. به یک دست دستمال مچاله ای داشتم که هر بار با احتیاط و بی سر و صدا فینکی در آن می نمودم و بعد دقت می کردم که کسی را از خواب ناز بیدار نکرده باشم. نیم ساعتی به آخر راه مانده بود که دختر خانم محترمه ی روبه روی من وولی خورد و بیدار شد، نگاهی انداخت و جایش را عوض کرد و دوباره چشمهایش را بست. اما نقطه ی اوج داستان در این جا اتفاق افتاد: کمی بعد دست کرد توی جیبش و دستمالی در آورد و داد به دوستش که کنار من نشسته بود و بعد به من نگاه کرد. دوستش دستمال رو گرفت و با لبخند گفت: بفرمایید. در آن لحظه عمق قضیه را نفهمیدم. با لبخند جواب دادم: مرسی دارم تو کیفم. که ناگهان دختری که روبه روی من نشسته بود براق شد و به من چشم دوخت. در یک لحظه ی کشف و شهود به عمیق دراماتیک موقعیت پی بردم و به یک کشف فرهنگی جامعه شناسی رسیدم: در ممالک غرب فین فین کردن و مف را بالا کشیدن بسیار زشت است، احتمالاً بدتر از گوزیدن! ولی فین کردن یک ارزش اجتماعی است.
در آن لحظه ی مبارک که به این کشف نایل شدم چیزی در نگاه دختر بود شبیه این دیالوگ: یعنی دو ساعته منو زابه را کردی رو اعصاب من راه می ری فین فین می کنی، هی تا خوابم عمیق می شه، یه سوهان می کشی رو اعصابم، خبر مرگت خوب اگه تو اون کیف لعنتی ات دستمال داری، پس چه غلطی می کنی؟ چرا این دستمال تیکه پاره رو نمی ندازی دور یه نو برداری هرچی اون تو داری خالی کنی که اینقدر رو اعصاب ملت راه نری!!!
همه ی اینها را در یک نظر در نگاهش خواندم و بعد آن حال مکاشفه که درباره اش حرف زدم.
نگاه ملامت بار دختر که خوابش را در بدترین شرایط ممکن ضایع کردم تا آخر راه همراهم بود.
خطبه ی اختتامیه:
وقتی فی درباره ی التفاوتات فرهنگی حرف می زنیم درباره ی چه حرف می زنیم؟؟؟ قطعاً یکی از چیزهایی که درباره اش حرف می زنیم مسئله ی فین است!!! فین را جدی بگیرید!!! البته همین جا باید اعتراف کنم که بنده وقتی در مام وطن بودم هم فین را خیلی جدی می گرفتم و اطرافیان از دست من گاهی شاکی بودن!!!!
تمام شد فی الثالث ژانویه سنه ی 2013 مسیحی
الاحقر امین فی بروکسل (این بروکسل هم فکر کنم اول پروکسل بوده بعد چون عربها نمی تونستن تلفظ کنن، به مرور زمان مُتِعَرِب (بر وزن مُتِفَعِل) شده و تبدیل شده به بروکسل)