تی شرت مشکی من

تی شرت مشکی ام توی کمد است. بعد از آن روزهای عذاب توی کمد مانده. گذاشته امش ته کمد. پشت لباس ها. نمی دانم می خواهم چه کنمش. نه می توانم دور بیاندازمش و نه ببخشم. نه می توانم نگهش دارم و نه فراموشش کنم. بار سنگینی شده که هر روز چند بار بهش فکر می کنم.
بابا که رفت و من اینجا دستم از همه چیز و همه و دهانم از هر فریادی کوتاه بود تنها چاره را در این دیدم که عزایی شخصی داشته باشم. عزایی درون خودم و با خودم. در تمام این مدت حرفی نداشتم که به کسی بزنم.... نه به امین و نه حتی به خودم.  ناباوری بود که هست هنوز.
همه ی تلفن ها و همه ی صداها از من می خواستند که مراقب خودم باشم.... که به بچه صدمه ای نخورد... که بچه عصبی نشود.... که اتفاق بدی نیفتد... همه از من آرامش خواستند. کاش نمی خواستند. گریه هایی که باید بلند بودند و ضجه هایی که باید زده می شدند حالا انقدر راکد و مرده در من افتاده اند که فقط مایه ی عذاب من هستند. ترسیدم. از اینکه مثل هر دختر عزاداری عزادار باشم ترسیدم. نه توانستم تخلیه شوم از رنج و نه توانستم بپذیرمش. حالا با رنج خود زندگی می کنم.
دیگر برای درددل کردن پیش دیگران هم دیر است. من مانده ام و لباس مشکی توی کمد. یک تکه پارچه ی ساده که کل خیابان ایکسل را با امین گشتیم تا بیابیمش. خریدن لباس عزا برای پدرت دور از همه چیز و همه کس آن هم توی شهر بی ربطی اینهمه دور.... لباسی بدون پولک و تور، بدون مدل یقه و آستین. دنبال ساده ترین لباس می گشتم. ساده ترین چیزی که سنگینی بار روی دوشم را ذره ای به زیبایی ظاهر تغییر ندهد. لباسی که فقط لباس عزا باشد. تی شرت مشکی ساده را توی مغازه سی اند ای پیدا کردم. با آن شکم حامله سایز ال گرفتم. تو روزهای بد بعد از آن هر روز تنم کردمش. می خواستم به خودم ثابت کنم که یادم هست، که باورم شده.
یک بار با همان حال خراب رفتیم کنار دریا. امین می خواست صدای آب و حال خوب ساحل حال مرا هم خوب کند. عکس هم داریم. با همان تی شرت مشکی که مفهومش می توانست یک تکه پارچه بی ارزش باشد و حالا خیلی بیشتر از اینهاست. توی عکس ها می بینم که چقدر خفه شده ام از هر فریاد. عکس ها حال غریب آن روزها را در صورتم نشان می دهند.
حالا که افتاده ته کمد دقیقا می دانم چه شکلی تا زده امش، نمی دانم چه کارش کنم. امروز ساعت چهار تا شش صبح به تی شرت مشکی و روزهای گذشته فکر می کردم. هر بار که نیمه شب و دم صبح کوچولو را شیر می دهم دیگر خواب نمی آید. نزدیک یک سال می گذرد و من هنوز نمی توانم از ساختن تصویر بابا در ذهنم در حالی که سقوط می کند خودداری کنم. یک بار می بینمش که با دنده محکم به صخره ای می خورد، یک با فریادش را می شنوم، یک بار لحظه ی سقوط را در چشمهاش می بینم.
احساس می کنم بیمار شده ام. نمی دانم این تکه ی عذاب را چه کنم. نمی دانم این تی شرت و این همه حال دگرگون را چه کنم. نمی توانم ببخشمش، نمی توانم بپوشمش، نمی توانم دور بیاندازمش. احساس می کنم به خاطره ی پدرم توهین می شود. مانده روی دستم. روی قلبم.