از میان همه نام ها

می اندیشم که به چه می اندیشم. دنبال خویش ردپایی نه چندان عمیق، پیش رو جهانی که نمی شناسم.
خورشید ما از کدام سمت طلوع خواهد کرد اگر که ندانیم در شبیم. اگر که ندانیم جهان سراسر تاریکیست. اگر که ندانیم امروز تا فردا راهیست پر از سنگلاخ، پر از ندانم، پر از امید به خواهم دانست ها...
چه خواسته ام در این جهان پر آشوب. چه می تواند تسلا بخشد دردی را که، باری را که، اندیشه ای را که.....
نام من درختیست که ریشه هایش را در سرداب های جهان گسترده. 
نام من جویباریست که خزه هایش را دور تا دور پای سپید و کوچک کودکی می پیچد که چشم به آسمان دوخته. 
نام من دشتی است پر رنج، دشتی پذیرا که دریچه هایش را مهی بی مایه گرفته است، که راههایش را ابرهای تیره مسدود کرده اند. 
نام من فرداست، دیروز، امروز. 
نام من همه پل های جهان است. امید به برآوردن، امید به بخشیدن. 
نام من همه بهانه هاییست که در چاه درونم مدفون کرده ام.
کیست که یاری کند کلامی را که زبان ندارد.
کیست که لبخندی را به جای تفاله ی بی رنگ و روی خاطره ای در سوراخ توالت بریزد.
کیست که همواره در سری که جمجمه ندارد هوا می دمد و آنگاه از پنجره خم می شود و در خیابان نامی از هزاران نام مرا فریاد می زند.
اندوه را، چاله ها را، آب باران را، گل و لای و لجن را، سیاهی چشم ها را، وطن را، وطن را، وطن را.
افسانه