چه تنها و تهی ام من!


تنها و تهی ام.

باد سرد خزان نیستم.

سایه ی درختی چروکیده نیستم.

آوازی مانده در گلوگاه سینه سرخی نیستم.

قوطی پپسی مشتعل از نوازش های گنداب جویی کوچک نیستم.

زخمه ی کوچکی در دست تارنوازی بزرگ نیستم.

بهانه ای برای با هم بودن نیستم.

نه به کسی تعلق دارم.

نه کسی به من تعلق دارد.

نه به چیزی تعلق دارم. 

نه چیزی به من تعلق دارد.

اجاق پر از خاکستری خاموش در کلبه ای شالی پوش در میانه ی جنگل های آمل نیستم.

متنی دست نویس در کشوی میز چخوف نیستم.

عکس پوسیده ی لنین در خانه ی پیرزنی خوشبخت نیستم.

دستی آلوده به لکه های چسبنده ی خون نیستم.

فریادی نیستم که باید بکشی از بهر دردی مشترک.

زندانی سیاسی و غیر سیاسی نیستم.


نه به کسی تعلق دارم.

نه کسی به من تعلق دارد.

نه به چیزی تعلق دارم. 

نه چیزی به من تعلق دارد.

لکه ی رنگی بر گوشه ی شاهکار نقاشی هانیبال الخاص نیستم.

یکی از مردگان تصادف های هواپیما و قطار و ماشین و موتور و دوچرخه و اسکیت و دویدن نیستم.

پرنده ای به نام گنجشک نیستم.

مداد رنگی 12 رنگ نیستم.

عکس ناصرالدین شاه بر حاشیه ی کتابی تاریخی نیستم.

ف.احشه ای خسته از کار نیمروز نیستم.

دریای بیکران نیستم. 

آسمان ابری نیستم.

دود اگزوز مینی بوس خط ونک - شهران نیستم.


سیستم ویندوز روی کامپیوتر برادرم نیستم.


نه به کسی تعلق دارم.

نه کسی به من تعلق دارد.

نه به چیزی تعلق دارم. 

نه چیزی به من تعلق دارد.


رژلبی طلایی بر لبی ترک خورده نیستم.

زنجیری بر پایی نیستم.

احمق و بی استعداد نیستم.

قوی نیستم.

چشمهای سیاه همستری به اسم نمکی نیستم.

بوی شاش پیچیده در پیاده رو دست راست راه آهن به سمت شوش نیستم.

برجی از برج های آتی ساز خاکستری و هول افزا نیستم.

پایان نامه ای ملتهب از بوی سیگار و رطوبت مشروب نیستم.

بازیگر تراژدی علیرغم میل خود نیستم.

کتابی که همیشه می خواهم بنویسم نیستم.

امین نیستم.


نه به کسی تعلق دارم.

نه کسی به من تعلق دارد.

نه به چیزی تعلق دارم. 

نه چیزی به من تعلق دارد.

پیانوی بزرگ و سیاهی که هم شوپن می شنود و هم باباکرم نیستم.

شاپرکی هراسان در توالتی پرنور نیستم.

قصه ای برای گفتن نیستم.

شادی ای برای لبخند نیستم.

مادر نیستم. 

شکایت خشکیده بر لب مهاجری در زوریخ یا مونیخ نیستم.

یکی از کاراکترهای رمان بوف کور نیستم.

خطی در میان خطوط بی نهایت دستی که در تاریکی می کشد و نمی داند چه می کشد نیستم.

فرمی برای پر شدن نیستم.

ابلاغیه ای برای اعلام شدن نیستم.

یگانه نیستم.

اشرف مخلوقات نیستم.

خدا نیستم.

من

همینم،

تنها و تهی ام.

همین 

و 

بس.

افسانه

ما هميشه در حال جنگيدن با هم هستيم

مدتی پیش کتاب محمد قائد رو تموم کردم : «ظلم، جهل، و برزخیان زمین، نجوا و فریادها در برخورد فرهنگ ها». کتاب ها و نوشته های محمد قائد رو گاه گاهی دنبال کردم و می کنم و به بقیه هم توصیه می کنم که دنبال کنند. وقتی همه درباره ی یک موضوع روز یا یک موضوع عمومی، یک نظر نسبتاً واحد و عمومی دارند، محمد قائد ناگهان تکه های پازل اون واقعیت یا موضوع رو به هم می ریزه، تکه های جدیدی اضافه می کنه و پازل رو از اول و به یک شکل می چینه طوری که یک تصویر جدید و متفاوت به دست می آد و خواننده به خودش می گه اِ، این تصویر دیگه از کجا دراومد؟
نمونه ی خیلی خوب این روش، مقاله ایه که بعد از انتخابات ریاست جمهوری سال 84 روی سایتش گذاشت به نام «گلدان آهنى و نخل پلاستيك: رؤياى تحققناپذير روشنفكران» که حتماً باید خوند. نگاه قائد در این مقاله خیلی کمک می کنه که بفهمیم چه اتفاقی افتاده و داره می افته.
چند وقت پیش خیلی اتفاقی کتاب «ظلم، جهل و برزخیان زمین» رو دیدم و با این که به نظرم ده هزار تومن قیمت زیادی برای یک کتاب 390 صفحه ایه، ولی کتاب رو خریدم و خوندم.
اولین ویژگی قائد اینه که زبان و نوع روایتش خیلی دراماتیک و پر جنب و جوشه. یک روایت خوش ریتم که آدم رو با خودش می بره. رشته ای که بخش های مختلف کتاب رو به هم وصل کرده بحث درباره ی خرده فرهنگ ها در دنیای معاصره و از این طریق هم بحث و جدلی درباره ی قضیه ی گفت و گوی تمدن ها که یک زمانی خیلی رو بورس بود. (تلخی و شاید هم خاصیت کمیک-ترسناک این روزها اینه که ما امروز باید حتی برای بحث های خنک روشنفکرانه ای که یه زمانی بین طبقه ی کتاب و روزنامه خوان باب بود، دلتنگی کنیم! آه یادش به خیر یه زمانی درباره ی گفت و گو تمدن ها و فرهنگ ها با هم بحث و جدل می کردیم!!! درباره ی این که باید دموکراسی رو یاد بگیریم و یاد بگیریم با مخالف خودمون صبور باشیم و گفت و گو کنیم!!! این بحث ها حالا به نظر چیزی شبیه خوش خیالی یا شوخی می آد).
براین اساس توی فصل های مختلف کتاب موضوعات به ظاهر بی ربطی رو پیش می کشه و به شیوه خودش تکه های پازل رو به هم می ریزه و تصویری جدید درست می کنه. از موضوع بنیاد گرایی اسلامی و اسلام ستیزی در غرب تا جنگ های ایران و روس در قرن نوزدهم تا مسئله ی شرق شناسی و ادوارد سعید تا روشنفکری دینی در ایران و شریعتی و سروش تا داستان تلخ و هزاربار شنیده ی کودتای 28 مرداد.
شیره و ته مایه ی همه ی این بحث ها و موضوعات هم این که گفت و گو بین تمدن ها و فرهنگ ها یه ژست و بحث کلی و خوشبینانه است که در عمل نه امکان تحقق داره و نه اصلاً تا حالا اتفاق افتاده چون این فرهنگ ها و تمدن هایی که قراره با هم گفت و گو کنند اصلاً به شکل یه موجود منسجم وجود خارجی ندارند. ممکنه که در یک سرزمین یا حوزه ی فرهنگی یک خرده فرهنگ مسلط وجود داشته باشه که بقیه ی خرده فرهنگ ها رو برای مدتی به اطاعت و تسلیم واداشته باشه اما در خیلی جاها از جمله ایران حتی این خرده فرهنگ مسلط هم وجود نداره و تاریخ اون کشورها تاریخ برخورد و جنگ و تلاش برای بقا بین این خرده فرهنگ هاست. به این جمله ی کلیدی کتاب دقت کنید:
«خرده فرهنگ های سرزمینی که امروزه ایران نام دارد همواره شکست از مهاجم خارجی را به سازش در میان خود ترجیح داده اند. اولی مرثیه ای است عظیم، دومی حقارتی است غیرقابل تصور».
وقتی نویسنده با این نگاه به سراغ موضوعات حساسی مثل روشنفکران دینی در ایران و داستان کودتای 28 مرداد می ره، می تونه تمام پیش فرض ها و تکه های پازل تصویری رو که در ذهن اغلب ما شکل گرفته به هم بریزه.
نمی خوام این جا یادداشت توضیحی یا انتقادی درباره ی کتاب بنویسم، چون بهتره هر کس خودش کتاب رو بخونه. من بیشتر این جا می خوام درباره ی تأثیر نگاه قائد روی خودم و برداشت خودم حرف بزنم.
وقتی آدم در درون یک اتفاق تاریخی زندگی می کنه، شاید خیلی سخت باشه که بتونی خودتو بیرون بکشی و به عنوان یه ناظر از بیرون به اون وضعیت تاریخی نگاه کنی. خیلی از ماها که توی یک سال گذشته درگیر یکی از سخت ترین شرایط در تاریخ معاصر ایران بودیم، وقتی می خواهیم خودمون رو، موقعیت مون رو و اتفاقاتی که برای ما و برای نسل مون افتاده تحلیل کنیم، دچار هیجان زدگی، ناامیدی، مقایسه های تاریخی غلط و از همه بدتر همون چیزی می شیم که قائد بهش می گه مرثیه ی عظیم. درسته که ممکنه احساس ما این باشه که داریم یکی از تراژیک ترین لحظه های تاریخی رو می گذرونیم، اما فکر کنم اکثر ما هنوز گیج و منگیم و وقتی دور هم جمع می شیم و درباره ی خودمون و درباره ی اون چه در این مدت زندگی کردیم و گذروندیم حرف می زنیم، هنوز این گیجی و گنگی معلومه. هنوز نمی دونیم چی شد که این طوری شد؟ و آخرش بعد از کلی بحث و جدل این سؤال سرجاشه که آخه بابا! چرا؟ چرا؟ برای چی؟ به چه گناهی؟ به چه منطقی؟ برچه اساسی؟ چرا این قدر آدم های یک جامعه ی واحد، یک ملت واحد برای همدیگه غیرقابل درک هستند؟ چرا ما تبدیل شدیم به جامعه ای که هیچ کدوممون ذره ای زبون و منطق همدیگه رو نمی فهمیم؟
خود من یه زمانی فکر می کردم، و البته خیلی پر حوصله بودم و با آدم ها بحث و جدل هم می کردم، که باید به حرف بقیه گوش داد باهاشون گفتمان (!) کرد و البته همون موقع هم، مثل همه ی بحث و جدل کنندگان، فکر می کردم این گفتمان حتماً باید به راضی و قانع شدن طرف منجر بشه، چون مثل همه ی بحث و جدل کنندگان فکر می کردم که حتماً راست می گم. حتی امروز همه ی ما خیلی کم پیش می آد که در یک بحث و جدل قانع بشیم، بیشتر می خوایم قانع کنیم. به هر حال می خواستم بگم امروز بعد از این همه بلا و اتفاق که بر سرمون اومده، مثل خیلی ها تبدیل شدم به موجود بی حوصله و عصبانی و جهنده (!) که حتی کوچکترین تحملی و صبری برای شنیدن صدای یک مخالف ندارم. به نظرم کسانی که در جبهه ی مخالف هستند، اصلاً قابل دیدن نیستند. حتی همین الان که دارم اینها رو می نویسم در کمال پرخاشگری فکری هستم و عمیقاً معتقدم که کسانی که در این شرایط نمی تونن موضع حق و درست رو درک کنند، اصلاً قابل دیدن نیستن چه برسه به این که باهاشون گفت و گو کنم. ما در موضع مظلومیت هستیم و مثل همه ی کسانی که در طول تاریخ در موضع مظلومیت بودند، اصلاً احتیاجی نمی بینیم که خودمون رو توجیه کنیم، مثل روز واضحه که ما در موضع حق هستیم. ممکنه لحن این جمله ها انتقادی به نظر بیاد، ولی من در حال حاضر این ها رو با اعتقاد کامل می گم و نه به قصد خود انتقادی یا مزخرفاتی از این دست.
شاید این احساسی از گرفتار شدن در یک جبر تاریخی به آدم بده. ما همه در یک شرایط دو قطبی قرار گرفتیم، که حق بی طرف بودن نداریم. و این طنز تلخیه که ما، نسلی که کودکی مون رو در شرایط انقلابی گذروندیم و پدر و مادرمون دلشون می خواست ما رو با یک تربیت انقلابی ناب بزرگ کنند (من عکسی دارم مربوط به شش ماهگی ام، مادرم عکس رو برای بابام که در جبهه بوده فرستاده و پشت عکس از قول من چیزی نوشته به این مضمون که من می خوام بزرگ بشم و مثل بابام که داره در جبهه ها می جنگه سرباز امام زمان بشم و برای امام بجنگم تا عدالت (و نه آزادی) در دنیا برقرار بشه)، نسلی که جوونی مون رو در یک شرایط کاملاً متفاوت در دوران اصلاحات شروع کردیم و ایده آل مون این بود که یاد بگیریم، هم انقلابی باشیم و هم دموکرات، با تحمل زیاد و جونمون رو برای مخالف مون بدیم، ما نسلی که بعد از هشت سال دوران اصلاحات ناگهان مثل بهت زده ها یه روز صبح پا شدیم و دیدیم که همه چیز خواب بود و خیال بود و گویی که اصلاً توهمی بود و دود شد و واقعیت روی سرمون آوار شد، ما نسلی که چهار سال بعد باز با خاطره ی دور دوران اصلاحات فکر کردیم که نه، خیال و توهم نبود و واقعیت اون قدرها هم مهیب و سنگین نیست و می شه عوضش کرد، می شه دوباره به گفت و گو و تحمل و تکثر فکر کرد، بله، این از شوخی های تلخ تاریخ با نسل ماست که ما امروز حتی تحمل شنیدن کوچکترین صدایی از اردوگاه مقابل نداریم، و جنگ ما باز هم تبدیل شده به همون جنگ خیر و شر. به قول شاملو:
« همیشه همان/ اندوه همان/ غم همان و غم واژه همان....»
از کتاب دور شدم. اما می تونم از همین جا به بخش آخر کتاب درباره ی کودتای 28 مرداد اشاره کنم. یه ایده ی خیلی تلخ توی این کتاب هست که به نظرم واقعیت داره. اون هم این که ما همیشه درباره ی 28 مرداد این حسرت رو داریم که اگر، اون روز حزب توده دخالت کرده بود و نمی گذاشت دولت مصدق سقوط کنه، اگر بعد از کودتای اول در روز 25 مرداد که شکست خورد، اون مأمور سازمان سیا هم کارش رو رها کرده و به کشورش برگشته بود و بر انجام کودتا پافشاری نکرده بود، اگر مصدق هشدارها رو جدی گرفته بود، اگر.... اگر.... اگر.... اون موقع کودتا اتفاق نیفتاده بود و امروز سرنوشت ما کلاً فرق داشت و شاید بعد از اون اصلاً انقلابی اتفاق نمی افتاد و ....
اما نویسنده بعد از یه مقدمه ی طولانی و با شاهد گرفتن از اتفاقات و حوادثی که در تاریخ کمتر به اون ها اشاره شده می گه که متأسفانه باید گفت هیچ کدوم از این اگرها چیزی بیش از خود فریبی نیست چون اگر هزار بار دیگه هم چنین موقعیتی پیش بیاد باز هم همان اتفاقی می افتد که در سال 32 افتاد، همان و همان.
چون این جنگ نه جنگ قدرت های خارجی و شاه و مصدق و انگلیس و حزب و توده و ... بود یا لااقل بود اما همه ی جنگ اینها نبودند، جنگ اصلی جنگ خرده فرهنگ ها بود که تا امروز هم همان است.
خیلی پیش می آد که توی بحث هامون به این جمله ی قصار می رسیم که بعد از 100 از مشروطه مسئله ی ما، جنگ ما و خواست ما هنوز از مشروطه فراتر نرفته و ما همونی هستیم که صد سال پیش بودیم، فقط پوستین مون عوض شده. در این حرف واقعیت تلخی هست، اما به نظر می آد کمتر کسی به ریشه ی این مصیبت اشاره کرده باشه. قائد اشاره ی درستی کرده: جنگ خرده فرهنگ ها.
و نکته ی آخری که در کتاب مطرح شده واقعاً ایده ی جالب و در عین حال مأیوس کننده ایه. نویسنده می گه بعد از همه ی این بحث و سر و صداها درباره ی گفت و گوی تمدن ها و فرهنگ ها باید گفت که این ایده اصلاً ایده ی جدیدی نیست. فرهنگ ها و خرده فرهنگ ها همیشه در حال گفت و گو بودند، به خصوص در ایران، اما اونها چون زبان مشترکی نداشتند ابزار دیگه ای برای گفت و گو انتخاب کردند: جنگ.
«خشونت و جنگ همچون ابزار گفت وگو». آیا تصویری ناامیدکننده تر و جنون آمیزتر از این می شه از جامعه ی ایران (و شاید دنیای امروز: جنگ بنیادگرایی اسلامی و اسلام ستیزی غربی) ارائه داد؟
باید تا کار خودم و شما که این متن رو می خونید به جنون و ناامیدی مطلق نکشیده، حرفم رو تموم کنم.
شاید نویسنده گاهی قضاوت های تعمیمی و کلی کرده، چند مورد رو مثال آورده و اون رو به یک تحلیل کلی تر تعمیم داده. می شه بهش ایراد گرفت که شاید ایده ی تحلیل تاریخ براساس جنگ خرده فرهنگ ها در جاهایی جواب نده و از این ایرادهای آکادمیک و نظری بشه بهش گرفت، اما من فکر می کنم این مدلی که آقای قائد برای تحلیل انتخاب کرده بدجوری با تاریخ معاصر ایران جور درمی آد و نکته و داستان های پنهان مانده و جدیدی رو بیرون می کشه و جلوی چشم ما، گیج و منگان و مبهوتان و پرخاشگران این نسل بدبخت، می گذاره.
امین

شبه مشاهدات یک هنرمند پنچر


این روزا ظاهراً سرم خیلی شلوغه ولی در حقیقت کار خاصی هم نمی کنم. مدام روی کاغذ می نویسم چه برنامه هایی برای زندگیم دارم ولی چیزی تغییر نمی کنه. حرکت همه چیز انقدر بطئی و کنده که من نمی فهمم.
این روزا تمام مغازه های مارکدار و بی مارک جراح کرده اند و توی شهر، توی مراکز خرید که راه بری با موجی از جنون خرید مواجه می شی. با امین رفتیم بوتیک بنتون تو ونک. قیمت ها هنوز بالا و نکته ی جالب توجه این بود که لباس هایی حراج شده بودند که ظاهراً  آقای بنتون باید مستقیم می نداختشون سطل آشغال. همه ی جنس ها حالت کهنه و داغون داشتند. و  خانم ها.... خانم ها.... این خانم های عزیز مارک دوست، با چه شتابی از هم پیشی می گرفتند تا این بنجل های آشغال رو چهار تا چهار تا و پنج تا پنج تا رو دستشون بندازند و برند طرف صندوق که جیبشون رو خالی کنند. اگه مدل هایی که یک ماه پیش تو بنتون دیده بودم حراج بود منصفانه بود اما جنس هایی که الان اونجا گذاشتن چیزایی یه که اگه من ته کمدم پیدا کنم از خودم و کمدم شرمنده می شم! 
نکته ی جالب دیگه ای که این روزا فهمیدم اینه که من به شدت تنبل شدم و خودم نمی دونستم. برای رفتن یه مسیر یک ساعت و نیمه عزا می گیرم، تپش قلب می گیرم، غر می زنم، ناله می کنم. یادمه یه زمانی تمام روز رو می دویدم. بدون ناهار، بدون استراحت، بدون غرغر ، بدون وقفه. فکر می کردم همه ی کارای عالم رو می تونم تو یه روز انجام بدم. حالا اما احساس پنچری دارم و جالبیش اینه که نمی دونستم پنچر شدم. فکر می کردم هنوز همون انرژی سابق رو دارم و هر وقت بخوام می تونم موتورم رو روشن کنم. ظاهراً اشتباه فکر کردم و حالا باید کمی تمرین کنم که پنچریم رو بگیرم و دوباره راه بیفتم. 
افسانه