وبلاگ درمانی

فکر می کنم دو ماه می شه که چیزی این جا ننوشتم. تو این مدت خیلی اتفاق ها افتاده مثلاً از پایان نامه ام دفاع کردم و بعد هم کارهای تسویه حسابم رو انجام دادم و کلاً دیگه بعد از حدود 7 سال دانشجو نیستم. یعنی دیگه نمی تونم هرجا فرم پر می کنم جلوی شغل بنویسم دانشجو. باید بنویسم بی کار! یعنی فعلاً بلاتکلیفم. الان چند تا کار رو دارم باهم پیگیری می کنم که امیدوارم لااقل یکی اش به سرانجام برسه. البته اونی که بیشتر دوست دارم به سرانجام برسه کاریه که مربوط به رفتن از ایران می شه: رفتن به الجزایر برای کار. موقعیتیه که پیش اومده و من هم بهش چسبیدم. تا ببینم چی می شه تنها کاری همکه از من برمی آد صبر کردنه اما منظورم از نوشتن این یادداشت اینها نیست. مدتیه که یک طرحی برای بهتر شدنم تو ذهنم هست که نتونستم اجراش کنم. چون خیلی خونه نمی مونم که بتونم بشینم پای کامپیوتر. وقتی هم خونه هستم. معمولاً خسته هستم. تیتر این نوشته هم مربوط به همین چیزی می شه که گفتم. می خوام اگه بشه، شروع کنم به نوشتن و خودمو بریزم بیرون. نمی دونم کار درستی از آب درمی آد یا نه؟ اما می خوام به شیوه ی همین جوری آزاد و رها (شاید همون تداعی آزاد مثلاً) درباره ی خودم بنویسم. درباره ی ترس هام، درباره ی این که چی شد که من این جوری شدم. چرا من حالا تبدیل شدم به یک آدم ترسو و مضطرب که از هرکاری می ترسم از هر چیزی از هر آدمی از هر صدایی از هر حرکتی ممکنه بترسم. من آدم ترسویی هستم. اینو از خیلی قبل یادم می آد. کلاً از هر تغییر یا تحولی اضطراب و ترس برم می داره. به قول دکتر امیدی وقتی بهش گفتم من آدم خونسردی بودم گفت نه تو آدم منفعلی هستی . راست می گفت. من خونسرد نیستم. من منفعلم. زندگی من پر امکانات و انتخابهای مختلف بوده اما من ترجیح دادم همیشه راحت ترین و آسون ترین و زودترین راه رو انتخاب کنم. البته همیشه این طوری نبوده در مقاطعی از زندگی کله شقی هم کردم. مثلاً توی دانشگاه رفتن وقتی رشته ی کامپیوتر رو ول کردم و اومدم تئاتر خوندم. اما خیلی یادم نمی آد غیر از این کار شجاعانه ی دیگه ای ازم سر زده باشه!!! واقعاً نمی دونم این احساس ناامنی که دکتر می گفت پایه ی شخصیتی من روش بنا شده از کجا اومده؟ بچگی من چطور بوده که من این طور با احساس ناامنی و ترس بزرگ شدم؟ می خوام اینقدر بنویسم شاید چیزی معلوم بشه من توی دوره های مختلف زندگیم بیماری های مختلفی رو از سر گذروندم، چند بار عمل جراحی کردم، بیمارستان بستری شدم و خلاصه سابقه ام تو این چیزها پرباره، اما هیچ وقت با عوارض روانی از نوع این سرگیجه و این اضطراب که حالا باهاش درگیرم ، درگیر نبودم. داشتم فکر می کردم کاش همون پارسال مثل دفعه ی قبل که سرگیجه گرفته بودم، رفته بودم یه دکتر همین جوری و با یه قرص ضداضطراب سرو ته قضیه هم می اومد و اینقدر من درگیر خودم نمی شدم و این همه چیز راجع به خودم نمی دونستم. این همه درباره ی این که من یک حالت روانی به وسواس فکری دارم که ریشه ی خیلی از حالت ها و بیماری های منه، نمی دونستم. تابستون امسال بدترین روزهای زندگیم رو گذروندم. حالا که کمی حالم بهتره، از فکر کردن به اون روزها حالم بد می شه و اضطراب می گیرم و با کوچکترین نشونه ای که من رو یاد اون روزها بندازه به شدت مضطرب می شه. من می ترسم. من از هر بیماری هر علائم جسمی، هر تغییر یا تحولی مضطرب می شم. این خیلی مسخره است. من توی 28 سالگی اینجوری هستم توی زمانی که آدم باید برای آینده اش دست به هر کاری بزنه و کله شق بازی دربیاره تا بالاخره به یه جایی برسه اما من؟ احساس می کنم توی این مدت که مریض بودم خیلی زیادتر از قبل تو خودم فرو رفتم و به خودم مشغول شدم . احساس خستگی زیادی می کنم. هیچ جا آرامش ندارم . انگار از خودم فرار می کنم. از فکرهای خودم فرار می کنم از ذهن شلم شوربای خودم خسته ام حوصله اش رو ندارم. احساس می کنم خیلی شکننده و مسخره شدم. تمام لحظات روز حواسم به خودمه ببینم حالم امروز چطوره، خوبم یا نه؟ امروز سرگیجه دارم یا نه؟ گاهی دلم برای روزهایی که ذهنم آزادتر بود این قدر به خودم مشغول نبودم تنگ میشه. دکتر امیدی می گه تو خیلی فانتزی هستی یعنی خیلی تو ذهنت زندگی می کنی. راست می گه من از دوره ی نوجوانی ام همین طوری بودم. اما هیچ وقت این حالتم منجر به یک بیماری روانی یا حالت هایی که الان دارم، نشده بود. من هیچیم نیست اینو می دونم. اما.... نمی دونم صبح که بلند می شم وقتی از دنیای خواب وارد دنیای واقعیت می شم اولین چیزی که به ذهنم می آد اینه که روی خودم دقیق بشم ببینم امروز حالم چطوره؟ کاش من هیچ چیزی درباره ی خودم نمی دونستم. کاش من به روزهایی برگردم که خیلی چیزها درباره ی خودم نمی دونستم، کاش من آدم یک سال پیش بودم. کاش من به روزهایی برمی گشتم که هرچی فکر می کردم نمی فهمیدم چرا بعضی آدمها قرص اعصاب می خورند. امروز دارم فکر می کنم من بدون این داروهایی که می خورم چطور خواهم بود؟ من بدون دارو خوب خواهم شد؟ ماه قبل که دکتر یکی از داروهام رو قطع کرد مضطرب شدم. درست همون طوری که وقتی دکتر بهم دارو داد مضطرب شدم. من از چی می ترسم؟ دکتر امیدی می گفت باید با این ترسها روبه رو بشی و ازشون فرار نکنی. این روزها احساس می کنم دارم دقیقاً از این ترس ها فرار می کنم. یعنی سعی می کنم زیاد توی خونه نباشم . همه اش الکی برای خودم یه برنامه ای می ذارم وقتی بیدار می شم از خونه می رم بیرون و شب برمی گردم. امروز این کار رو نکردم همون بعدازظهر برگشتم خونه و تا حالا که هنوز افسانه نیومده خونه یک بار یک حمله ی اضطراب و سرگیجه رو از سرگذروندم. من از تنهایی می ترسم؟ نمی دونم. می ترسم تو تنهایی چه بلایی سرم بیاد؟ سرم گیچ بره؟ فشارم بیاد پایین؟ بیفتم بمیرم؟ دیگه از این فکرها خسته شدم. من کی خوب می شم؟ از روزهای تعطیل می ترسم. از روزهایی که مثلاً روزهای استراحت و تو خونه موندنه مثل فردا که جمعه اس می ترسم. دکتر امیدی می گه راهش اینه که یه تعادلی بین رفتار و ذهنت برقرار کنی. خیلی زندگی مسخره ایه از همه چیز می ترسم. ناخودآگاه این جوریم یعنی اول می ترسم بعدش به خودم یادآوری می کنم که ای بابا چیزی نیست نباید بترسی. خدایا این روزها کی تموم می شه؟ می دونم که حالم خیلی بهتره. خیلی کمتر سرگیجه دارم. خوابم راحتتره، دیگه توی سرم فشار احساس نمی کنم. فقط اکثر وقتها سرم سنگینه با همه ی این ها خوب نیستم. خوب نیستم. خسته شدم. خسته شدم. من از خودم می ترسم. از این که نتونم خیلی کارها رو انجام بدم می ترسم. من از این که تو این دوره اززندگیم که باید خیلی کارها بکنم، نتونم خیلی کارها رو انجام بدم می ترسم. شاید قرار بشه من تنهایی پاشم برم الجزایر. این آدم نحیف و لاغر و مریض و مضطرب می خواد تنهایی توی یک کشور غریبه چه کار کنه؟ احساس ناتوانی سراسر وجودم رو گرفته. همین احساس منو داغون می کنه. می دونم که فقط یک احساسه و فقط روانیه و ریشه ی جسمی نداره یا اگر ریشه جسمی داره خیلی مهم نیست، اما چطور باید بتونم نترسم؟ یا لااقل به اندازه ی معمول بترسم؟ به هر حال ترس هم جزئی از زندگیه. چرا من هیچ جایی هیچ جوری در هیچ حالتی با هیچ فکری آرامش ندارم؟ نمی دونم. شاید همین روش وبلاگ درمانی رو ادامه دادم. این فعلاً قسمت اولشه
امین