الجزیره شهری که دلم می خواست دوستش داشته باشم

از افسانه پرسیدم این شهر چه احساسی بهت می ده؟ گفت می دونی دفعه ی چندمه می پرسی؟ گفتم هر دفعه که میام کنار این ساختمون های 100 ساله می شینم و مثل خودشون به دریا ، بندر و این همه کشتی که یا دارن بار خالی می کنن یا منتظرن که پهلو بگیرن و بار خالی کنن خیره می شم خیره می شم.... گفت خوب چی؟ گفتم هیچی شاید حسم همینی بود که الان گفتم. چیزی بیشتر از این نمی تونه باشه. هیچ چیزی پشت این خیرگی و دریا و زمانی که اینقدر کند می گذره نیست. این جا حتی زمستون هم روزها بلند و کند است
من بیش از شش یا هفت ماه از سال 87 رو توی این شهر گذروندم. بار اولی که آمدم موقع برگشت احساس کردم حتماً دلم برای این شهر تنگ خواهد شد و شد. بار دوم هم وقتی آمدم بیشتر به شهر نزدیک شدم و توانستم دوستش داشته باشم. بار سوم وقتی رسیدم بعد از یک هفته به زمین و زمان فحش می دادم که چرا زار و زندگی را ول کرده ام و آمدم به شهری که در ماه رمضان اگر کسی روزه نباشد قطعاً باید اول برای خودش یک قبر بخرد و منتظر باشد تا خداوند به او لطف کند و او را بکشد!!!! چون اگر همین جوری بمیرد هیچ کس به هیچ جایش نیست و فوقش یکی پیدا بشود و جسدش را بندازد توی دریا!!! نه این که آدم های بی رحمی باشند. فقط در طول ماه رمضان در این شهر حتی یک نفر پیدا نمی شود که ما تحت فراخ را هم بیاورد و حداقل غیر از نمازهای طولانی و بعد هم وقت کشی در قهوه خانه ها، کوچکترین خدمتی به خلق الله بکند و مثلاً حداقل (اگر صاحب رستوران یا غذاخوری است) نیم ساعت درِ مغازه را باز کند تا اگر بدبختِ گرسنه ی در راه مانده ای مثل من از این شهر می گذرد از گرسنگی تلف نشود. ماه رمضان را گذراندم و کم کم به این زندگی اسلوموشن عادت کردم. اما احساسی که به شهر داشتم کم رنگ شد. بهش عادت کردم؟ نمی دانم. دفعه ی بعد وقتی با افسانه آمدم این جا و حالا سه ماه است که این جا هستیم، هر روزش برای من عذاب آورتر از دیروزش بود و هست . عذاب، نه این که از این شهر متنفر باشم اگر می دانستم که من این جا را دوست ندارم خیالم راحت بود. این شهر با همه ی روح پوچی اش با همه ی سحرش با همه ی بدویت اش، با همه ی زیبایی اش با دریای لاجوردی اش، با معماری فرانسوی عربی افسونگرش که پر از جزئیات است و هر بار که ساختمانی را که بارها دیده ای دوباره می بینی، گوشه ای، سرستونی، پنجره ای یا چیزی را می بینی که پیش از آن ندیده بودی، با همه ی آدمهای بی خیال و مبهوتش با هوای وحشی و غیر قابل پیش بینی اش با نسیم ملایمی که همیشه از دریا می آید و روح آدم را نوازش می دهد (و ممکن است همین نسیم ناگهان تبدیل به توفان شود) با همه ی اینها این شهر آدم را افسون می کند و درست زمانی که حواست نیست چنان ضربه ای می زند که انگار تمام این مدت مدید تو را در آغوش گرفته، نوازش کرده تا سرانجام همین ضربه را بزند. درست در همین لحظه است که حاضرم هر کاری بکنم و دست به دامان هر کسی بشوم تا بفهمم یا یک نفر به من بگوید آیا بالاخره من این شهر را دوست دارم یا از آن متنفرم؟ و درست به همین خاطر است که هر بار که به این شهر خیره می شوم می پرسم این شهر چه حسی به من می دهد؟ امین

نه!!!!! آره

باور کنید راست می گم، فقط یک ایرانی کافیه تا هر کجای دنیا غیر قابل سکونت باشه. حتی یک جایی مثل الجزایر که تعداد ایرانی ها از انگشتای یک دست هم بیشتر نباشه. فرق نمی کنه. فقط یک ایرانی تضمین می کنم!!!! امین