خطاب به یک همستر سفید با چشمهایی قرمز!!!



چه جوری کمکت کنم وقتی نمی ذاری بهت نزدیک شم؟!
افسانه

آشنایی با صادق هدایت نوشته ی م. فرزانه

 این کتاب رو تازگی ها نخوندم شاید یک ماهی از خوندنش گذشته باشه. انقدر این کتاب روی من تأثیر گذاشت و انقدر دوستش داشتم که امین هم کنجکاو شد و خوندش. 
کتاب نوشته ی م. فرزانه هست و چون امانت بود و دیگه پیشم نیست نمی تونم الان بنویسم چند صفحه بود و ناشرش کی بود ولی اون که من خوندم ظاهراً چاپش قدیمی نبود و احتمالاً توی بازار هم پیدا می شه. صفحاتش هم در حدود 400 تا، کمی بیشترک یا کمترک.
چیزی که تو این کتاب برای من خیلی جذاب بود این بود که کتاب روایتی یه از زبان یه جوانی که توسط یکی از معلم های مدرسه اش به هدایت معرفی می شه و بعد رابطه ی مرید و مرادی با هدایت برقرار می کنه. این رابطه در سالهای پایانی عمر هدایت اتفاق می افته.
مصطفی فرزانه تو این کتاب برخلاف خیلی از کتاب هایی که درباره ی زندگی هدایت نوشته شده اند سعی نمی کنه شخصیت مرموز و اسرارآمیزی از هدایت بسازه.
هدایت تو این کتاب آدمی یه با گوشت و خون و پوست که با نومیدی ها و امیدهاش آشنا می شیم و البته نبوغش در نویسندگی! طرز حرف زدنش رو  لابلای خطوط کتاب می شنویم. شیوه ی نگاه کردن و برخوردش وقتی تمسخر آمیز یا وقتی آمیخته با ترحمه. هدایتی که روی بوف کور از جان و دل مایه گذاشته.
برای من این کتاب حکم مشکل گشایی لذت بخش رو داشت. وقتی خوندمش به فشفشه میرزا گفتم بالاخره یکی پیدا شد از هدایت اسطوره زدایی کنه. گفت این که خیلی بده. گفتم نه نه منظورم رو اشتباه گفتم. منظورم اینه که از نزدیک هدایت رو می شناسیم مثل یه دوست.
این حرفا و حرفای بیشتری که زدیم باعث شد که کتاب رو بخونه. اونم کتاب رو دوست داشت و روش تأثیر گذاشته بود.
عجیب ترین بخشش برای من اینه که همیشه بعد از خوندن کتابهایی که به وضعیت زندگیمون نزدیکه به این نتیجه می رسم که چقدر روشنفکر ایرانی بیچاره است و تا کی، واقعاً تا کی باید تحمل کنه که در اجتماعی که درکی از فعالیت روشنفکری نداره حنجره پاره کنه شاید چیز ی تغییر کنه. هدایت اما، ظاهراً سرخورده تر از اونه که گلو پاره کنه یا حداقل وقتی که نویسنده باهاش روبرو می شه و روزهایی که با اون می گذرونه روزهای رو به خاموشی رفتن این شعله ی سوزانه.
بخش پایانی کتاب رو تا مدتها تو ذهنم تکرار می کردم. واقعاً دیوانه کننده بود. صحنه ای که هدایت زیر بارون تند وسط درخت ها توی جنگل ساعت ها راه می ره و فرزانه هم دنبالش و هدایت انگار اصلاً اون رو نمی بینه. انگار قرار و مدار پنهان هدایت با مرگ اونجا منعقد می شه. همه ی لحظاتی که هدایت انگار تو این دنیا نیست و هست. دلزدگی و بی انگیزگی اش. 
کتاب رو نه فقط به خاطر تأثیرگذاریش بلکه به خاطر شناختی که از اون روزگار (ایران و فرانسه، هر دو!) به خواننده می ده هم توصیه می کنم. مخصوصاً اگه شمای خواننده یه فرانکوفول (معنی اش تقریباً می شود: دیوانه ی فرهنگ، زبان و کشور فرانسه) هستید.
افسانه

پیاده روهای تهران


راه می رم، مابین مردمانی که نمی شناسم و مردمانی که من رو نمی شناسند. 
یادم می افته به اون روزهایی که انگار همه همدیگر رو تو این خیابونها می شناختیم و انگار همه دخترعمو پسرعمو بودیم حتی اگه دستبند سبزی نبسته بودیم.
راه می رم. هدف ندارم و فکر می کنم  چقدر دوست دارم فرار کنم. 
بعد فکر می کنم شاید برعکسه. شاید وقتش شده بمونم. ریشه بدوونم. بچه دار بشم ، مادری بشم میون همه ی مادرها. زنی میون همه ی زنها. و همه ی آرزوهای ریز و درشت رو تو قعر دلم مدفون کنم، بشم یه فداکار تمام عیار.
راه می رم. راه می ریم. همه با هم. 
هوای چسبنده و سیاه تهران به پوست صورتمون می چسبه. به ریه ها مون به نایژک هامون می چسبه. هوای تهران گلومون رو، روحمون رو سوراخ می کنه. فکر می کنیم. به آرزوهامون. به آنچه باید می شد و نشد. به آنچه شاید بشه. به آرزوهامون فکر می کنیم. به این که بهتر نیست که بمونیم؟ و یک صفر بشیم در میان اعداد؟
راه می ریم، مابین چهره هایی که بی تفاوتند. دست.بندی ندارند نه به رنگ سبز، نه به هیچ رنگی. هوا خفه است. مردمان آرزویی ندارند. چشمها سرخ و آبریز و گلوها سوزان. هوای چسبنده ی تهران تک تک ما رو در آغوش می گیره. 
خیل اعداد که در مه و دود گم می شند و دیگه یک، دو رو نمی شناسه و دو، سه رو نمی شناسه و دیگه هزار، به وجود نمی آد و دیگه میلیون، آفریده نمی شه. 
راه می رم با مغزی آشوب. 
وقتش نیست حامله بشم؟ با شکمی بالا اومده پشت چشم نازک کنم و هر دقیقه دلم چیزی بخواد؟ 
دلم بخواد بدوم تا ته دشت؟ بروم تا نوک کوه؟ 
وقتش نیست برم تو خیابون مفتح پیرهن بارداری بخرم؟ از اونا که جنسش جینه و دو تا بند و دو تا سگک بالاش داره و از وقتی دست چپ و راستمو شناختم ازشون خوشم می اومد؟
راه می رم.
طرح جدیدم برای اجرا به کجا می رسه؟ نفس ها حبس، دلها خسته، سقف آسمان کوتاه. این ایده هم می ره تو بایگانی ذهن فراموشکارم؟ زمستان است. این ایده هم برای بار چندم رد می شه؟ اصلاً من حوصله ی کار کردن دارم یا دارم با فکر کردن به کار کردن خودم و دور و بریهام رو گول می زنم؟ زمستان است. یا بس که کارهام رد شده دیگه تحمل رد شدن ندارم؟ زمستان است.
راه می رم، خیابون جای امنی یه.
 نه کسی آدم رو می شناسه نه آدم کسی رو می شناسه. 
جای امنی یه فقط به یه شرط. به شرط اینکه یکی هوس نکنه وسط خیابون نمایش قیمه قیمه کردن یکی دیگه رو برات اجرا کنه. یا موتورسوارای شبیه ترمیناتور نیان به خاطر روز فلان از بیخ گوشِت کیوکیوکنان رد بشند. 
البته که من خیابونای تهران رو و تک تک درختای سوخته از مونو اکسیدکربنش رو دوست دارم. البته که من قدم زدن تو این خیابونهای مه گرفته ی زمستونی رو که بعضی ها از نفهمی شون!!!! می گن دود آلوده دوست دارم. و خودمم خوب می دونم که این هوا خیلی هم خوب و مه آلود و تقریبا شبیه لندنه. اصلا خود لندنه! راه می رم و به یه نتیجه ی جالب می رسم. اینجا لندنه و ما نمی دونستیم البته یه ضرب المثل یا شایدم شعر لندنی هست که می گه: 
لندن یعنی مه 
لندن یعنی باران 
لندن یعنی فیش اند چیپس
.... تهرانیزه شده اش می شه: 
تهران یعنی مه 
تهران یعنی دود 
تهران یعنی فلافل و بندری!
راه می رم. فکرم قد نمی ده بیشتر از این فکر کنم. یک صفر هستم در میان اعداد.
نشسته ام در ایستگاه مترو. مترو پر است و می ایستد. عده ای زن با جیغ و ویغ پیاده می شوند. صدای خنده ی چند دختر جوان و جیغ زنی که فریاد می زند و چادرش را که لای تن و بدن مسافران کوپه ی زنان مانده می خواهد. بچه ای زیر پا به زحمت و با کمک مادرش و دور و بریها از خفه شدن و له شدن نجات پیدا می کند. کسی به فکر کسی نیست. کسی دستبندی با هیچ  رنگی بردست ندارد.
بلند می شم و از ایستگاه بیرون می آم. هنوز می خوام از ایران برم. بچه نمی خوام که زیر و دست و پا بمونه. اینطوری خودم هستم و دلم و پیاده روهای طویلی که توشون راه می رم و مردمی که نمی شناسمشون..... 
که اونها هم منو نمی شناسند.
افسانه