پرسونا



                                                 

خیلی از فیلم های برگمان رو دو تایی دیده بودیم اما پرسونا رو نه. امین ظاهراً یکی دوباری این فیلم رو بدون زیرنویس اون قدیم ندیما دیده بود. این عزیز دل، عاشق برگمان و فیلم ها و نوشته ها و همه چیزی یه که به سینمای برگمان مربوط می شه. منم برگمان رو دوست دارم. یه جور خیلی خاصی یه که فقط خودش می تونه باشه و نه هیچ کس دیگه.
خلاصه فیلم خیلی پیچیده و عجیب بود و در عین حال تاثیری هم که رو آدم می ذاره عجیبه. اینکه ممکنه آدم ها در هم حل بشند. ممکنه همه شبیه هم باشند و در عین حال ممکنه دو نفر دو روی یک شخصیت یا یک نفر حامل دو شخصیت باشه و هر کدوم بتونن جای اون یکی رو بگیرند. 
نمی دونم. واقعاً در حدی نیستم که بتونم درباره این فیلم چیزی بنویسم. فقط بازی لیو اولمان به عنوان بازیگر زنی که از همه ی بازیگرهای زن دیگه بیشتر دوستش دارم مثل همیشه دلنشین بود. کلاً چهره ی عجیب و خاص این زن که شبیه اسطوره هاست خیلی دوست داشتنی یه. لطافت و معصومیت همراه یه جور خشونت و وحشی بودن. 
شاید مقایسه ی درستی نباشه....و یا اصلاً قصدم مقایسه نیست ولی این فیلم چقدر من رو یاد فیلم های دیوید لینچ انداخت. پیچیدگی هایی که ما براش جوابی پیدا نمی کنیم و یا با منطق ما سازگار نیست. به نظرم رسید که برگمان به چه سادگی توی هر کدوم از فیلم هاش بخشی از دغدغه های ذهنی اش رو بدون روپوش و تغییر شکل جلو چشم ما می ذاره. دغدغه هایی که گرچه پیچیده به نظر می آن اما در بخشی از ناکجای وجود هر کدوم ما پنهان شده اند و هستند. دغدغه هایی که باعث می شه آدما به هم شبیه بشند یا بتونن در همدیگه حل بشند و تغییر شکل بدند مثل فیلم پرسونا!
افسانه

کنسرت همایون


      دوشنبه 30 فروردین رفتیم توی تالار همایش های برج میلاد کنسرت همایون شجریان رو دیدیم. من تا حالا از همایون برنامه ندیده بودم. ما توی بالکن نشسته بودم و بخشی از سن رو نمی دیدیم. پخش صدا هم خیلی بد بود و صدای سازها رو به جیغ تبدیل و صدای خواننده رو فید می کرد. البته ظاهراً توی آنتراکت کمی تنظیمات رو درست کردند و صدا بهتر شد. کلاً اجرای بخش دوم بهتر بود. ظاهراً شب دوم شجریان هم اومده بوده که این کلی مایه ی افسوس امین شد که چرا بلیط شب دوم رو نداشتیم. 

از همه ی اینا بگذریم جالبیش این بود که ما تقریباً زیر برج میلاد بودیم. یعنی تو محوطه ی باز، سرت رو که بالا می آوردی برج رو می دیدی. چقدر سرگیجه آوره و چقدر عجیب که همزمان نسبت به این برج هم احساس بدی داشتم و هم خوب. انگار هم ازش تنفر داشتم و هم خوشحال بودم که یه نماد اینجوری تو تهران هست. عجیبه. نمی فهمم این احساس دوگانه نسبت به چند تیکه بتون و آهن چیه و از کجا می آد. شایدم می دونم و نمی خوام بگم!

من کارای قمصری رو دوست دارم. به نظرم تلاش می کنه تا تجربه ی جدیدی توی موسیقی سنتی ایرانی داشته باشه. تجربه ی چند صدایی و نزدیک شدن به مشخصات استاندارد موسیقی ارکستر. با وجود این احساس کردم این اجرا کمی آشفته و پر سر و صدا بود. قمصری هنوز خیلی جوونه و اگه بهش راه بدن که کارش رو همینطور ادامه بده یه روز می تونه به عنوان یکی از آهنگسازهای مطرح موسیقی ایرانی باشه که با نگاهی نو روی این موسیقی کار کرده.

به هر حال.... یادم افتاد که من عاشق کمانچه ام و چقدر دوست دارم این ساز رو یاد بگیرم.
افسانه

بهار می رود


تعطیلات تموم شد.  برای من تازه تموم شده. امروز اولین روز بعد از بهار جدید بود که از خونه برای کار و بار خودم بیرون رفتم. 

با تموم شدن تعطیلات به نظر می رسه بهار هم تموم شد. هوای خوب و تهران خلوت تر و کم دود تر و آسایش خیال و بیکاری و فیلم دیدن تو خونه و چرت زدن.
بهار بدی نبود. نه چندان خوب اما روز گردش مون تو کاخ گلستان چسبید. من این کاخ رو همیشه از بیرون دیده بودم  و نمی دونستم یک مجموعه ی دیدنی یه. خیلی زیباست و خیلی افسوس برانگیز که دیگه خبری از این معماری زیبا و این همه ظرافت و پیچیدگی تو زندگی امروزمون نیست، حتی هنرمنداش هم نیستن. عجیبه. چقدر زندگی به سرعت تغییر کرد و می کنه.
روز تولد فشفشه امین هم چسبید. دوستای دور خیلی وقت ندیده رو دیدیم .... دلمون برای گذشته ها تنگ شد .... و خاطره های پاورچین اومده از سالهای دور.
حالا زندگی ادامه داره ....
و....

افسانه