من نیستم

باورم نمی شه این شهر، این قدر زیبا این قدر بی رحم، من حالا وجود ندارم نه شناسنامه نه پاسپورت، نه... من وجود ندارم!!!! خدایا مرا دوباره به وجود بیاور!!!! آمین

بانوی خوابیده بر تخت بیهودگی که منش الجزیره می نامم

خیلی عجیبه
این شهر چقدر زیباست
و چقدر مرده
از طرفی دائماً می خوای ازش فرار کنی
از طرفی نمی شه دوستش نداشت
اینجا همه چیز
از جزئی ترین چیزها
تا کلی ترین چیزهای اطرافت
در دوگانگی
دو سویگی
بی تصمیمی
لختی
زیبایی
مرگ
پوچی و بیهودگی
و انواع تضادها
سرگردانند
نه
آدمایی با روحیه من و امین
نمی تونن تصمیم بگیرن که اینجا رو دوست داشته باشن یا ازش متنفر باشن
این روح کرختی توإم با زیبایی که در این شهر جریان داره تو رو هم کرخت می کنه
مثل همه ی اونها که رو به دریا می نشینند و ساعتها بهش خیره می شند
و ساعتها
و ساعتها
افسان.....

می نویسم که باشم!


از دیروز بادهای وحشی شروع به وزیدن کردن. میل به نوشتن داره منو خفه می کنه. دوباره دارم می شم نویسنده ی پرشر و شور سالهای اول دانشگاه. امیدوارم ادامه پیدا کنه. پر از انرژی هستم که فقط با نوشتن می تونم مهارش کنم. با همه ی قول و قرارهایی که با خودم گذاشتم اگه الان ایران بودم مطمئنم که یه تمرین جدید شروع می کردم. خوب یه حسن یا بدی اینجا اینه که نمی تونی کار پراتیک کنی.... منظورم کار اجرایی یه.... تو رشته ی خودم. در نتیجه فقط می شه نوشت. و من می نویسم.
افسانه

رؤیا؟

توی تراس هتل اوراسی نشسته ایم من، افسانه، نغمه ثمینی . بالای تپه ی شهر الجزیره هستیم و تمام خلیج الجزیره زیر پای ماست. توی آبی لاجوردی مدیترانه کشتی ها بی حرکت پخش شده اند. سطح لاجوردی موجهای ریز برداشته و مخمل یک دستی است . باد نوازش می دهد. افسانه می گوید چقدر رؤیایی. نغمه می گوید از اون لحظه ها که آدم دلش می خواد فریزش کنه و برای همیشه توش بمونه. فرو رفته ایم توی صندلی ها و ... منِ تلخ دو شقه شده ام پاره ای لذت و پاره ای حسرت. لعنت به این زندگی که می گذرد. نغمه می گوید انگار این آدم های کامویی هم وقتی خیره می شن به دریا همین حس و همین رخوت رو دارن. می گویم شاید فرقش این است که مثل ما در اضطراب از دست دادن این لحظه نیستند. هیچ کدام قدرت تکان خوردن نداریم. چند ساعتی هم که آن جا نشسته ایم هیچ کس کاری به ما ندارد. می گویم اگر توی ایران بود تا حالا ده بار سؤال کرده بودند چیزی نمی خواید؟ باید یک چیزی سفارش بدید والا نمی شه همین جوری این جا بشینید. نغمه می گوید من که دیگه نمی تونم از این جا بلند بشم. فنجان های قهوه خالی شده اند. نغمه دروبین را برمی دارد. چندتا عکس می گیرد. افسانه می گوید بده من چند تا عکس برای پشت جلد کتاب بگیرم. می خندیم: باد در فنجان خالی نغمه ثمینی !!! می گوید تجربه ای رو که توی این نمایشنامه کردم بیشتر از بقیه ی تجربه هام دوست دارم. هوا تاریک شده دور خیلج الجزیره، شهر روشن شده است. نور داخل کشتی ها گله به گله دریا را روشن کرده است. کم کم هر سه شروع می کنیم به لرزیدن. بادِ سرد رؤیای فریز شده را آب می کند و بلند می شویم. از همان شب تا همین لحظه که افسانه و نغمه رفته اند آخرین خریدها را بکنند همه چیز دارد آب می شود، تمام می شود و تنهایی و فراموشی دوباره دارد هجوم می آورد به هر دوی ما. چند ساعت دیگر که نغمه توی هواپیما دارد به سمت استانبول می رود همه چیز دوباره به ضرباهنگ قبل برمی گردد
امین

یک سورپریز

ساعت هشت و ربع با زنگ موبایل بیدار شدیم. دوش و صبحانه. آخرین نگاهها به خانه . همه چیز مرتب و آماده است. منتظر راننده ی بدقول و اعصاب خوردکن. نیم ساعت بعد از قرار می رسد. یادم می آید شیرینی ها توی خانه جاگذاشتیم. سریع می روم و برمی دارم. پیغام روی موبایلم می رسد " صبح به خیر ما در الجزیره هستیم فرودگاه داخلی" به جد و آبا هرچی آدم بدقول لعنت می فرستم. وسط راه راننده یک هو می پیچد توی فرعی" ببخشید یک دقیقه خواهرم رو پیاده کنم سریع می ریم فرودگاه" مهم نیست تو که بدقولی کردی اینم روش
ساعت ده می رسیم نغمه ثمینی توی فرودگاه داخلی منتظر است. بقیه کجان؟ هیچی رفتن توی شهر، زود برگردن به پرواز برسن . ای وای ما براشون شیرینی سنتی خریده بودیم. البته حالا شهر خیلی خلوته اگه بریم شاید بشه پیداشون کرد. به راننده ی می گویم برو مرکز شهر : گراند پست، دیدوش مراد . من و افسانه خیلی ذوق زده هستیم. وارد مرکز شهر می شویم. ثمینی از دیدن شهر خیلی خوشحال می شود به نظرش خیلی شهر هیجان انگیزی است. معماری، کوچه های درهم و ساختمان های 100 ساله زیبا اما خیلی کثیف. هوا کمی آلوده است دریا خوشرنگ نیست
می گوید شما عادت کرده اید اما خیلی شهر قشنگی است. افسانه می گوید نه ما هنوز عادت نکرده ایم. فکر می کنم من چرا عادت کرده ام؟ عادت همین است که صبح به صبح پیش خودم فکر می کنم خدایا من این جای دنیا چکار می کنم؟ چرا این جا؟ پس کجا؟ این جا هم یک جایی است توی این دنیا.آدم هایش را دوست ندارم . خوب این که دلیل نمی شود . توی همان تهران کوفتی چند نفر هستند که می توانم تحملشان کنم؟ و دوستشان داشته باشم؟ نمی دانم؟ واقعیت این است که تهران به هیچ وجه شهر نوستالژیکی نیست. اما چرا من این جا اینقدر بی قرار و بی ثباتم؟ نمی دانم. چرا اینقدر افسرده حال و سرد شده ام؟ شاید همان چیزی که به ثمینی گفتم در روح مردم این جا جریان دارد، در من هم نفوذ کرده: روح کامو! روح پوچی و بیکاری، بهت و خیرگی به دریا . تنها تفاوت این است که پوچی برای اینها نوعی از بی خیالی است هیچ غم و اندوهی پشتش نیست اما برای من ایرانی پشت این روح پوچی تنها بلاتکلیفی و غم است تنها آینده ی نامطمئن و ترسناک است و تنها انتظار خرابی و نابودی دنیاست. و همه ی اینها توهم است توهم زندگی ایرانی که هرکجای این دنیا بروی با تو هست. همراهت. حتی اینجا پیش این مردم بی خیال ، ساکت ، نامعترض که هیچ توقعی از زندگی ندارند غیر از سیگار قهوه و خیره شدن به دریا.
هردو خیلی هیجان زده ایم از آن اتفاقاتی که شاید یک بار زندگی بیقتد
هیجان پذیرایی از یک مهمان ایرانی دوست داشتنی و هم رنگ. فرصت خوبی برای تجدید رؤیاهای دور
امین

گزارش کوتاه من از روزی که زمین می چرخه!



پرنده ی سیاهم روی شاخه ی تاک نشسته و جیر جیر می کنه. تو طاقچه ی بیرون پنجره آشپزخونه برای گنجشک ها خورده نون ریخته بودم. با جیغ و ویغ اومدن و خوردن و رفتن. از آسمون داره از اون بارونای سطلی می آد. یکی شلنگ  رو تا آخر باز کرده و رفته، معلومم نیست کی برگرده. زمین داره همچنان دور خودش می چرخه. اینو من با چشم خودم ندیدم ولی ظاهراً اینطور می گن. البته سه روز پیش که با امین رفته بودیم قدم زنی دیدیم که یه عالمه ابر داشتن با سرعت از یه طرف آسمون می رفتن طرف دیگه. نمی دونم اون طرفی که می رفتن چه خبر بود که اون طرفی که ازش می اومدن از اون خبرا نبود! ما حدس زدیم چرخیدن زمین یعنی همین. یعنی ابرا بار و بندیلشون رو جمع کنند و هول هولکی از یه وری برن یه ور دیگه. احتمالا اونایی که می گن زمین می چرخه راست می گن و راس راسی داره می چرخه. اوضاع خوبه. ملالی نیست. اگر هم باشه مثل همیشه و همه جا و همه کسه.
افسانه

25 سال پیش

من بچه بودم یا دنیا جای بهتری برای زندگی بود؟!!!!!
افسانه

دنیای دیوانه ی دیوانه ی دیوانه

معلوم نیست تو این دنیای خر تو خر چه خبره؟ یکی می کشه و می زنه زیر گریه... یکی وایمی ایسته تا کشته بشه، انگار نه انگار که روزی زنده بوده. چی تو سر ماست؟ اصلاً چیزی هست یا صرفاً یه مشت اظهار فضل پوسیده است که با آدمیت اشتباه گرفتیم؟
گاهی وقتا جز تأسف خوردن کاری از آدم بر نمی آد.
بعضی وقتا هم جز تأسف خوردن بر تأسف خوردن کاری از دست آدم بر نمی آد.
چاره ای نیست جز این که سرتو بندازی پایین و راه خودتو بری. مثل کسی که چیزی نمی بینه یا چیزی نمی شنوه. اگه همه مون از اول یه جور دیگه برخورد می کردیم شاید دنیا جای بهتری برای زندگی می شد. نمی دونم. بلند کردن سرمون به چه بهایی تموم می شه. جرأتش رو داریم؟
افسانه

در کجای جهان؟

چهار جلد کتاب نگاهی از درون به جنبش چپ ایران رو خوندم. این چهار جلد مجموعه مصاحبه های حمید شوکت با چهار تن از نسلی یه که سالها بر سر اعتقاد به آرمان و اهدافی که داشتند جنگیده اند و سختی کشیده اند و پیر شده اند...... و در آخر هیچ. هر کدوم اونها در کنج انزوای خودشون به گوشه ای خزیدند.
حرف ها خیلی تاثیرگذار بودند و من با خوندن هر بخشی حالم دگرگون می شد. این که می گم حالم دگرگون می شد حقیقت محضه. وقتی می بینی تاریخ ایران در یک مقاطعی مدام تکرار شده، می بینی چقدر آدم هر کدوم با یک دنیا امید و آرزو و شور و هیجان جوونی اومدند و بدون اینکه کسی متوجه بشه له شدند، بی انگیزه شدند، بی دفاع و تنهای تنهای تنها شدند..... وحشتناکه. فقط می تونی بگی ما کجای جهان ایستاده ایم؟ کجای جهان؟؟؟؟
اگه خورده شدن مهر باطل شد روی انسانهایی که روشنفکرای 30 سال پیش ما بودند و راهی رو رفتند که انتخابش بریدن از زندگی عادی محسوب می شد، براتون مهم که نه، دستکم کنجکاوی برانگیزه این کتابها رو تا جلد آخر بخونید. شاید مثل من به سوگ تلخی ناگزیر سرنوشت این آدمها بشینید، شاید هم بخونید و کناری بندازید و بگید این هم کتابی بود.
نگاهی از درون به جنبش چپ ایران:

جلد اول: گفتگو با مهدی خانبابا تهرانی

جلد دوم: گفتگو با ایرج کشکولی

جلد سوم: گفتگو با کورش لاشایی

جلد چهارم: گفتگو با محسن رضوانی