هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

یادت هست وقتی که تشنه بودم و کوچک، نیمه شب تابستان هایی که روی بام خانه می خوابیدیم بلند می شدی و لیوانی از آب یخی که سر شب توی فلاکس آماده کرده بودی به دستم می دادی، می ایستادی تا آب را بخورم، لیوان را می گرفتی و می پرسیدی دیگه نمی خوای؟ یادت هست در آن لباس کار سرمه ای می آمدی خانه و من پر از شوق و انتظارِ بعد از شنیدن صدای بوق تعطیل کارخانه، پله ها را دوان دوان پایین می آمدم، دوچرخه ات را به دیوار تکیه می دادی، می گفتم سلام خسته نباشید.... بغلم می کردی و می بوسیدی ام؟ وقتی که شب ها در آغوشت گلوله می شدم و همیشه همان قصه ی حسن کچل را که دوست داشتم برایم می گفتی و همیشه خوابم می برد و نمی دانستم بر سر حسن کچل چه می آید.... وقتی که هنوز در راه خانه بودی و من در رختخواب خنکت بوی موها و تنت را به جان می کشیدم و صدای سوت کارخانه را منتظر بودم.... وقتی که می رسیدی خانه و برای مامان ترانه می خواندی و بغلش می کردی و مامان شرمگین می گفت عباس نکن، جلوی بچه ها زشته و تو می بوسیدی اش حتی جلوی بچه ها که از این شوخی های زن و شوهری می خندیدند و مامان که تلاش می کرد از آغوشت بگریزد جلوی بچه ها.... وقتی که تلخی می کردی، دعوایمان می شد و من نوجوانی چموش بودم، در را به هم می کوبیدم، پا بر زمین می کوبیدم و هنوز دقیقه ای نگذشته  تو به اتاقم می آمدی و پیشانی ام را می بوسیدی و می گفتی دخترم ببخشید، ناراحت که نشدی؟ آخ که چه مغرور بودم من و تو نبودی.....
پانزده روز از رفتنت می گذرد و من شب ها بیدارم و به قفسه ی چوبی کنار تخت خیره می شوم و تک تک خاطره هایم با تو را، صدایت را، خنده هایت را، حرف هایت را مرور می کنم. گاه گریه می کنم، گاه قلبم پاره می شود و گاه سنگین.... دیشب یادم آمده بود که می آمدی در اتاق و از من می خواستی گزارش بنویسم، مرا ببخش اگر تنبل و بی حوصله بودم و از تو می خواستم یکی از افراد گروهت همان چیزهای همیشه را بنویسد..... دوستت دارم که با اعتماد به من می گفتی دخترم تو می تونی، بقیه که نمی تونند، تو نویسنده ای، تو خوب می نویسی. 
یادت هست وقتی که شعرهایم چاپ می شد در روزنامه ها، وقتی که هیچ نبودم و با من مصاحبه ای کردند در مجله ای و تو با ذوق مجله به دست می رفتی از خانه بیرون و به تک تک آشنایان و دوستان عکس دخترت در مجله را نشان می دادی، دخترت که نویسنده بود. یادت هست با همه ی مخالفتت برای اولین اجرای من با مامان تا قُم آمدید بدون اینکه من بدانم و با دسته گلی بعد از اجرا غافلگیرم کردید و برای اجرای بعدی ام تا قزوین آمدید باز بی خبر و با دسته گلی، بی آنکه ماشینی داشته باشی و یا شب آنجا بمانید..... ممنون که به من اعتماد کردی تا خودم رشته ام را انتخاب کنم، تا خودم همسرم را انتخاب کنم، تا خودم آینده ام را انتخاب کنم....
 پدرم، مهربان، دلسوزم، مرا ببخش اگر گاهی جوانی کردم، اگر گاهی حوصله ات را نداشتم، اگر گاهی غر می زدم، مرا ببخش اگر نمی دانستم مرگ عزیز یعنی چه، اگر نمی دانستم چه ساده و زود از دستت خواهم داد، مرا ببخش که هرگز بر دستان پر چروک و خسته ات بوسه ای نزدم، هرگز پاهای خسته و گرمازده ات در کفش را از پس دویدن های روزت برای ما آبی نزدم و حنایی نبستم، که هرگز نگفتمت تا چه پایه دوستت دارم، که هر گز نتوانستم جبران کنم پدری ات را. 
شادم که می گفتی پتویی که تو روم بکشی فرق داره و من پتو را روی توی خسته می کشیدم و گاهی هم غری می زدم، شادم که برایت نوشتم حتی اگر همیشه نخندیدم، اما نوشتم و شاد بودی که گزارش کوهنوردی هایت مرتب و منظم است، شادم که اگر لیوانی اب خواستی به دستت دادم زمانی که عاقل شده بودم، شادم که گاهی در آغوشت می کشیدم و بوسه ای بر صورتت می زدم، شادم که با شکم حامله و سختی سفر، تابستان را به ایران آمدم و برای بار آخر دیدمت، ای وای از این بار آخر که گفتنش هم دلم را می شکند.
همیشه فکر می کردم هرگز پناهنده و فراری نمی شوم تا هر وقت اتفاقی افتاد به سرعت به ایران برگردم، پناهنده و فراری نبودم اما روی تو را برای بار آخر ندیدم. اسیر بودم با شکم زنی هشت ماهه که اجازه ی پرواز ندارد. اسیر اینجا با حرف های ضد و نقیضی که شنیدم روزهای اول، با حرف سکته ی تو آغاز شد و من دعا می کردم از کما برگردی غافل از آنکه تو رفته بودی، دو روز بود تو رفته بودی و نمی دانستند به من چه بگویند.... دو روز بود تو رفته بودی و من بی قرار دعا می کردم و در قلب نگرانم چیزی می گفت همه ی اینها بیهوده است. ببخش اگر نیامدم تا برای آخر بار چهره ی آفتاب سوخته ات را ببینم، تا برای اخر بار تماس پوست صورتت و خاک را ببینم، تا برای آخر بار با اشک هایم صورت پاکت را بشویم. ببخش که اگر نتوانستم و نیامدم و تو در خاک شدی کفن پوش مهربان ترینم. 
رفتنت را نه باور کرده ام و نه می توانم باور کنم. بارها به خود گفته ام رفته است اما مگر می شود آن لب پر خنده برای همیشه بسته شود و آن چشمان مهربان برای همیشه دور؟ تمام این روزها انتظارم برای به دنیا آمدن پسرم تبدیل شده به انتظارم برای بازگشت به ایران و بوسیدن خاک مزارت. نتوانستم به تو خداحافظ بگویم. هنوز فکر می کنم وقتی برگردم در خانه ای، در آغوشت فرو می روم و تو پیشانی ام را می بوسی و می پرسی چطوری طلای من؟
نمی توانم عکس هایت را ببینم، از روزی که فهمیده ام رفته ای دیدن هر عکسی از تو برایم عذابی است دردناک، قلبم از هم می درد وقتی که می بینم این چهره ی خندان در عکس را برای همیشه از دست داده ام، برای همیشه رفته است.... 
تصویر ثابتی از تو در ذهنم تکرار می شود و آن تصویر شب آخر و آخرین خداحافظی ماست. یک سال قبلش وقتی از ایران بیرون می آمدم تو در فرودگاه گریه کردی و من هر بار با دیدن عکس آن روز به خود لرزیدم از عشق پدرانه ات..... اما تصویر دیدار آخر ما همین یک ماه پیش رقم خورد، امسال تابستان شب آخردر خانه ی من خداحافظی کردیم. خسته بودی و نمی توانستی به فردوگاه بیایی. برای بار آخر هم را بوسیدیم و نمی دانستم این آخرین بار است و این بوسه بوسه ی خداحافظی ست، تنگ در آغوشت نگرفتم همچون فرزندی که برای بار آخر پدرش را می بیند، اشکی نفشاندم که فکر می کردم دوباره برمی گردم و دوباره می بینمت، گفتی دخترم فقط مواظب خودت باش، با خنده و بی قیدی گفتم مواظبم، نگران نباش. باز گفتی فقط مواظب خودت باش و رفتی در آن بلوز آستین بلند که راههای بنفش داشت و آن شلوار طوسی و آن پشت کمی خمیده..... و رفتی و من مشغول دیگران بودم و رفتنت را دل سیر ندیدم. 
کاش می گفتم پدرم تو مواظب خودت باش....کاش می گفتم پدرم روز چهارده شهریور به کوه نرو، کاش می گفتم پدرم جدا از گروه برنگرد، کاش می گفتم پدرم سمت آن تخته سنگ و یخچال کنارش نرو، کاش می گفتم پدرم پا بر تکه یخ یخچال که هم الان می شکند نگذار، کاش می گفتم لباس گرمتری بپوش، طناب بیشتری داشته باش تا اگر گروه امداد هجده ساعت دیر کرد شاید خودت بتوانی از عمق سی متری خودت را بیرون بکشانی، پدرم کاش می گفتم با خودت خوراکی بردار، کاش می توانستم استخوان شکسته ی دنده ات را، ریه ی پاره شده ات را برای بار آخر ببوسم و بگویم نیازاریدش، دردش ندهید، بگذارید اگر می رود آرام و بی درد برود..... به چه فکر می کردی در آن هشت ساعت هوشیاریِ افتاده در عمق سی متری یخ، به چه فکر می کردی با آن درد طاقت فرسای ریه ی از هم دردیده، به چه فکر می کردی با آن فقط یک تکه نان در جیبت و سرما و گرسنگی؟
پدرم کاش راحت رفته باشی.....
باور نمی کنم که نیستی، باور نمی کنم آن نگاه و لبخند و آن مرد شوخ رفته است، باور نمی کنم تمام شد، باور نمی کنم..... باور نمی کنم..... و اشک هم امان نمی دهد.
ممنون که خاص ترین پدر دنیا بودی..... ممنون که پدر من بودی....
خداحافظ ای که دلت زنده شد به عشق..... 
افسانه ات

آوینیون جشن بی کران

هنوز یک ماه و اندی تا شروع جشنواره آوینیون امسال مونده و من از پارسال که برای اولین بار به آوینیون رفتم و فضای شهر و جشنواره رو دیدم تا امروز همیشه خواستم چیزی درباره اش بنویسم و نشده. و این امروز و این نوشته:
من و امین در شصت و هفتمین دوره جشنواره آوینیون یعنی ژوئیه 2013 برای اولین بار تونستیم به آوینیون بریم. درست یک سال قبلش یک شب از اون مهمونی های شلوغ خونه مامانم بود که همه ی خواهر و برادرها و نوه نتیجه ها جمع می شند و سفره ی سرتاسری پهن و سر و صدا و خنده و شوخی هرگز نمی ذاره تو بشنوی تلویزیون که همیشه اون وسط روشنه چی پخش می کنه و چی می گه و اما در این میان و در بساط چیده شدن قیمه و برنج و سبزی خوردن و ماست و سالاد روی سفره من چسبیده بودم به تلویزیون و مدام جیغ می زدم ساکت، ساکت ببینم چی می گه. قضیه از این قرار بود که بی بی سی در حال پخش گزارشی از جشنواره آوینیون بود. من تا اون وقت گزارش تصویری از آوینیون ندیده بودم و هیچوقت هم در باره ی این جشنواره کنجکاوی بیش از حدی نداشتم اما چیزی که بر صفحه تلویزیون می دیدم حیرت انگیز بود....
 آرمان شهر تئاتر؟!
شهری که از سر و روش تئاتر می بارید. در همه ی سوراخ سنبه هاش تئاتر در جریان بود. در حیاط کلیساها، در مدرسه ها، در گاراژها، در سالن های ریز و درشت و سر تا سر شهر پوشیده با پوستر و نمایش هایی که در خیابان اجرا می شد. هیجان این گزارش انقدر بود که به امین گفتم یعنی می شه ما هم بریم آوینیون؟!
سال بعدش امین بلژیک بود و من ایران....  و نکته ی جذابی که در میان وجود داشت این بود که امین همراه یکی دوست هندی اش در یک دوره ی کارگاه که در جشنواره آوینیون برگزار می شد ثبت نام کرده بود و می خواستیم برنامه ریزی کنیم که اگر ویزای من تا اون وقت جور بشه و به امین برسم منم یه جوری باهاش برم. البته رفتن بدون برنامه به آوینیون رویایی بیش نیست. حالا می گم چرا..... و اما دوست هندی امین از چند تا درس افتاد و مجبور بود بلژیک بمونه و امتحان بده. با یکی دو تا نامه نگاری با مسئولین اون دوره ای که اسم امین رو نوشته بودند اونها قبول کردند که من به جای سولک ( دوست هندی) به آوینیون برم.  این زمانی بود که بالاخره بعد از نه ماه سفارت ویزای من رو داد و من تونستم ژوئن 2013 بیام بلژیک.
در کمتر از یک ماه بعد از مدتی که که پام رو روی این خاک گذاشته بودم بار و بندیل رو بستیم و رفتیم آوینیون. در یک مهمانخانه دانشجویی که زن و مرد جدا بود و چهار تخت تو هر اتاق فسقلی اش داشت برامون جا گرفته بودند و صبحانه و یک وعده غذا حالا شام یا ناهار بهمون می دادند و بلیط حدود یازده نمایش رو هم برامون تهیه کرده بودند که بعد از دیدن هر نمایش در جلسات بحث و بررسی و نقد شرکت می کردیم و روز آخر هم گزارشی از تاثیر جشنواره و کارها و نظراتمون بهشون می دادیم.... اما جدای همه ی اینها آوینیون برای من چه بود؟! و قبل از اون:
دو هفته بعد از رسیدنم به بلژیک مریضی گرفتم که هیچ نشانه ای نداشت جز سرفه های مداوم.... سرفه های مداوم که می گم شوخی نیست. سرفه ها صبح بودند تا شب و شب بودند تا صبح. در حدی که دلم خفگی و تموم شدن می خواست..... خیلی وحشتناک بود. دو بار رفتیم دکتر و اولی تشخیص سرماخوردگی داد. داروها بدترم کرد. دومی تشخیص حساسیت داد و این دو شب قبل رفتن به آوینیون بود. به امید خوب شدن در جشنواره داروها رو تو ساک گذاشتیم و داروخوران با تبی که اضافه شده بود راهی شدیم. بهتر نشدم و تب هم اضافه شده بود. چند ساعتی توی پاریس بودیم تا ماشینی رو سوار بشیم که ما رو به آوینیون می برد. اولین دیدارم از پاریس بود ولی بعدها که امین عکس ها رو نشونم می داد که زیر پای مجسمه ای یا جلوی ساختمونی ایستام و دارم مریض احوال به دوربین نگاه می کنم هیچ کدوم مکانها رو یادم نمی اومد. دفعه ی دوم و سوم هم که پاریس رفتم هیچ چیزی برای آشنا نبود. منظور این که تا این حد از دنیا و مافیها جدا شده بودم و داشتم برای خودم پرواز می کردم توی دنیای تب و سرفه.
و بالاخره آوینیون:
گرمای وحشتناک و شرجی. صدای مداوم آواز جیرجیرک ها. شهر حصاری قدیمی داره و به دوقسمت داخل حصار و بیرون حصار تقسیم شده. بیرون حصار که هیچ اما وقتی وارد حصار شدیم تا اتوبوسی که باید ما رو به محل قرار ببره سوار بشیم اولین تصویر آرمان شهر تئاتری زنده و تپنده جلوی چشمم ظاهر شد.
ایستگاه اتوبوس جلوی پست خانه بود. همه جا پر از آدم و پوستر! پوستر نمایش ها مثل پرچم ها و چراغ هایی که نیمه شعبان از بالا روی ریسه  توی تهران آویزون می کنند همه جا آویزون بود. روی دیوارها، روی نرده با پوستر کاغذ دیواری کشیده بودند. انواع رنگ ها و شکل ها..... و هنوز شهر آغاز نشده بود. در حاشیه بودیم. روی سکوی جلوی پست، دختر جوان و زیبایی نشسته بود چهارزانو و روبروش پیرمردی ریشو، فرض بگیرید لطفی طور! داشتند لبهای هم رو می بوسیدند و دختر چقدر مهربان پیرمرد رو نوازش می کرد. البته که صحنه ی بوسه قبل از این زیاد دیده بودم اما بین زوجی با این فاصله ی سنی نه..... روزهای بعد در شهر زیاد از این زوج ها دیدم. خیلی زیاد. انگار یکی از ویژگی های جشنواره بود! زنان پیر با مردان جوان و مردان پیر با زنان جوان. 
با اتوبوس به مهمانخانه رفتیم و با برگزارکنندگان آشنا شدیم و رفتیم مستقر شدیم. همان روز اولین نمایش در بخش آف جشنواره رو دیدیم.
بخش آف چیست؟
جشنواره آوینیون دو بخش داره. بخش آف OFF  و بخش این IN . در بخش آف 1250 نمایش در سی هزار اجرا حضور داشتند و در بخش این 35 تا 40 نمایش (رقم دقیق رو نمی دونم، سایت آوینیون رو هم گشتم نیافتم) بخش این پذیرای هنرمندانی یه که خود مسئولان جشنواره در طول سال ازشون دعوت می کنند که برای جشنواره آوینیون کار آماده کنند. اینها هنرمندان مشهوری هستند که قبلاً در کارشون موفق شدند و نسبتاً شناخته شده هستند. به این هنرمندان کمک های مالی خوبی می شه و از لحاظ هنری هم کارشون در دسته کارهای درجه یک جشنواره طبقه بندی می شه. نمایش های این گروه ها در مکان های بزرگتر و باشکوه تر و یا حرفه ای تر جشنواره اجرا می شند.
یکی از این مکان ها  Cour d'honneur هست که معنی فارسی اش می شه حیاط والا! البته چیزی که می بینی قابل مقایسه با حیاط نیست و حیاط کمی کلمه ی کوچیکی یه برای ترجمه. یک دیوار بلند سنگی باستانی با پنجره ها و حفره های خودش به عنوان پس زمینه است و یک سن خیلی خیلی بزرگ جلوی این پس زمینه است که پس زمینه همه ی ثابت نمایش هایی یه که اینجا اجرا می شند. بالای سرت آسمان، صدای جیرجیرک ها و پرنده ها و نورافکن های بزرگ تئاتر، پشت هر صندلی یک بلندگوی کوچیک هست که صدا رو متوازن پخش می کنه تا همه ی صداهای روی صحنه شنیده بشه. این محل اجرا حدود 2000 صندلی تماشاگر داره. در ابعادی عظیم و هیجان انگیز. ما یکی از نمایش های بخش این رو در این مکان دیدیم که با وجود سرفه های مدام من و کلافه شدن تماشاگرا!!!!! خیلی خوب بود.
اینجا بخشی از فضای قصر سابق  چند پاپ هست که در سالهای دور ساکن آوینیون بودند و عنوان فرانسه اش هست Le palais des papes یعنی قصر پاپها. البته این یک ساختمان نیست و مجموعه ساختمانی یه در سال 1995 توسط یونسکو به عنوان میراث جهانی ثبت شده و الان هم بخشی از اون رو توریست ها می تونند بازدید کنند و بخشی از اون هم در اختیار جشنواره آوینیون هست که مشهورترین کارهای آوینیون در سالهای گذشته اونجا اجرا شده.  
و اما قبل از این که درباره ی بخش آف چیزی بگم این رو بگم که دو روز بعد از رسیدنمون به آوینیون همه با وجود این که سعی می کردند به روی خودشون نیارند از سرفه های من کلافه شده بودند و خود من هم خسته و خجالت زده. شب ها برای این که سرفه هم اتاقی هام رو بیدار نکنه کمی با سر فرو کرده تو متکا سرفه می کردم و بعد که می دیدم آب خوردن و کله در متکا کردن فایده ای نداره می رفتم بیرون اتاق  و دو سه ساعتی رو همینطور تو محوطه راه می رفتم و سرفه می کردم تا آرومتر شم و برگردم اتاق. بالاخره از طریق یکی از مسئولین دوره یه دکتر یه جای پرت آوینیون پیدا کردیم و رفتیم و این دکتر برونشیت تشخیص داد. فکر کنم دو روز از خوردن داروهای جدیدم گذشته بود که کم کم می تونستم کم سرو صداتر برای دیدن نمایش ها توی سالن ها باشم و شب ها کمی بخوابم و روز سوم هم تقریباً سرفه ها داشت ناپدید می شد. البته به خاطر این سرفه ها از یه نمایش خوب آلمان هیچی نفهمیدم و مجبور شدم از سالن بیرون بیام و نمایش رو نصفه ببینم ولی خوب روزهای بعد بالاخره تونستم راحت تر یه چیزهایی ببینم. نتیجه ی همه ی این بحث سرفه و ماجراهاش این بود که گاهی تشخیص پزشکی شهرستانی  از تشخیص پزشکان پایتخت درست تر است...... گرچه بعدها این سرفه با من موند و هنوز هم گاهی وقت ها گاه و بی گاه سر و صدایی برای خودم راه می ندازم ولی در مجموع اون کابوس خفگی بر اثر سرفه گذشت!
جالب این که دو تا پاراگراف بالاتر سوال کردم بخش آف چیست و هنوز یک خط هم درباره اش ننوشتم. بنابراین دوباره می پرسم باشد که کمتر از این شاخه به آن یکی که دورترک است پرواز نمایم......
بخش آف چیست؟
و اما به غیر از بخش این بخش آف هم در جشنواره وجود داره که بخش پر نمایش و تامین کننده ی نمایش های فراوانی یه که در یک ماه جشنواره رنگ و وارنگ روی صحنه می رند. بخش آف شامل کارهایی می شه که از طرف جشنواره دعوت نشده اند بلکه خودشون در جشنواره شرکت کرده اند و در ضمن کمک مالی هم بهشون نمی شه و خودشون با هزینه شخصی خودشون و با کمک کمپانی های تئاتری که تحت پوشش اونها هستند در جشنواره شرکت می کنند.
ما در صحبت هایی که با یکی از کارگردانان بخش آف داشتیم متوجه شدیم نمایشش  رو که خیلی کم خرج به نظر می رسید و سه بازیگر داشت که یکی اش همین خانم کارگردان بود با صرف بیشتر از 50000 یورو تونسته به جشنواره بیاره. این هزینه ها شامل اجاره جایی برای موندن گروه در طول اجرا ( که خیلی گرون تموم می شه چون در طول جشنواره همه چیز در آوینیون به شدت گرونه برای مثال یه آب معدنی کوچیک دو و نیم تا سه یورو.... این که بالاتر گفتم امکان رفتن من به آوینیون با هزینه جیب خیلی کم می شد یکی اش به دلیل این بود که هزینه هتل یا مهمانخانه خیلی بالاست و همینطور خوراک..... در حالی که ما با پول کمتری که داده بودیم هم جا و هم غذا و هم تعدادی از بلیط های گرون جشنواره رو داشتیم. دست برگزار کنندگان دوره درد نکنه!) و اجاره محلی برای اجرا و خورد و خوراک و هزینه رفت و آمد و هزینه های جانبی می شه. محل فراهم کردن این پول هم اول کمپانی هست که نمایش تحت حمایتش تولید شده بعد جیب کارگردان و تهیه کننده و کمک های مردمی. این خانم کارگردان گفت که قبل جشنواره به شهرهای کوچیک فرانسه می رفتند و اجرا می کردند و از مردم می خواستند بهشون کمک کنند تا بتونند پول لازم برای شرکت در جشنواره رو جمع کنند و مردم هم خوب کمکشون کرده بودند ظاهراً.
اجاره ی محلی برای اجرا هم خودش داستانی است. از ماهها قبل از جشنواره شرکت کنندگان افرادی رو می فرستند تا جایی رو برای اجراشون در طول جشنواره پیدا کنند و با صاحب مکان قرارداد ببندند برای مثلاً روزی 4 ساعت چون در طول روز چند نمایش در هر مکان اجرا می شه. این مکان ها مثلا شامل گاراژها و ساختمان های شخصی که به شکل محل اجرا تغییر کردم و اماده شده اند هم هستند که ساکنین آوینیون اجاره می دهند. البته نمی دونم تا چه حد تحت نظارت جشنواره هست اما مطمئناً نظارتی وجود داره. سالن های کوچک هم در شهر فراوان هستند. خیلی زیاد. از هر کوچه و پس کوچه ای بپیچید ممکنه یه سالن تئاتر سر راهتون باشه و عده ای آدم که جلوش ایستاده اند تا برند داخل و نمایش رو ببینند.
نکته ی جالب دیگه اش اینه که  بازیگران و عوامل این گروه ها برای جذب مخاطب در طول روز در اون گرمای وحشتناک آوینیون که شرجی و مرطوب و چسبنده است لباسهای اجرای نمایش هاشون رو که اکثرا فانتزی و چند لایه و گرم هستند می پوشند و بین مردم تراکت تبلیغاتی پخش می کنند و یا تکه هایی از نمایششون رو بازی می کنند یا می رقصند. و بعد شب به سالن می رند برای اجرا. تا دلتون بخواد از بازیگر کار کشیده می شه. البته از همه ی  گروه. چون همه چیز بر عهده ی خود گروهه. گروه هایی هم هستند که در مکان هایی خارج حصار یا دورتر توی کانکس زندگی می کنند و همونجا چادر می زنند و توی چادرها اجرا می کنند. تا جایی که یادمه یه جشنواره کوچیکی در حاشیه جشنواره آوینیون بود که همه ی  گروه های شرکت کننده در این جشنواره توی چادر و کانکس توی یه محوطه بزرگ زندگی و اجرا می کردند و خیلی زندگی کولی واری داشتند. اونجا توی یکی از چادرها یه نمایش دیدیم که تجربه ی جالبی هم بود.
دیگه این که در طول جشنواره شهر قواعد خودش رو داره. وقتی قدم داخل آوینیون می ذاری انگار به مکان مقدسی قدم می ذاری که فقط و فقط برای تئاتر ساخته شده.... برای نمایش..... شهری با کوچه پس کوچه های تنگ و ساختمان های قدیمی سنگ چین و زمین سنگفرش.... جایی که تمام در و دیوار و هوا و زمینش پر از پوستر و تراکت نمایشه. تمام کوچه هاش اثری از نمایش و سالن تئاتر و بار و رستوران هایی داره که توشون آدم هایی با لباس های عجیب و غریب نشستند. توی آوینیون انگار عجیبه که تو یه آدم عادی با لباس عادی باشی. انقدر آدمهای رنگ و وارنگ در لباس های غیرمتعارف می بینی که این بخشی از قانون در آوینیون بودن می شه. دیگه اینها برات غریب نیستند و به عنوان قاعده ی آوینیون از لحظه ی ورود تا خروج از آوینیون می پذیریشون.
جالب اینجاست که بعد از آوینیون دو روزی رفتیم یکی از شهرهای آلمان پیش یکی از فامیل که خیلی سال بود ندیده بودیمش. . یکدفعه با خروج از آوینیون همه اش به نظرم می رسید که چرا دنیا اینقدر ساکته؟؟؟ چرا اون شور و هیجان و شوق آوینیون اینجا نیست؟ چشمها به دیدن دنیای رنگی عادت کرده بودند و گوشها به شنیدن جمله ی این سالن چی داره؟ بلیطش گیر می آد؟ نقدش کی هست؟ ساعت چند شروع می شه؟ همه چیز دست به دست هم داده تا در طول جشنوره آوینیون شهری باشه زنده و تپنده و پرخون. شهری که بقیه سال انگار به خواب زمستونی می ره، ساکت و خلوت و مرده.... ولی در طول جشنواره شهری از گرما و حصارها و جیر جیر مداوم جیرجیرک ها و رودخانه و پل معروف آوینیون که برای اون در طول تاریخ ترانه ها ساخته اند و یکی از معروف ترینشون مضمونی داره درباره ی رقصیدن روی پل آوینیون.....  و این ترانه انگار باز هم درباره ی همون هیجان و شور زائد الوصفی حرف می زنه که نه قابل گفتن هست و نه قابل خواندن. فقط باید در آوینیون بود و اینهمه رو با چشم خود دید حتی اگر از زور سرفه در مرز خفگی باشید.
راستی سوغات آوینیون اسطوخودوس هست. صابون اسطوخودس، جعبه فلزی با نقاشی اسطوخودوس، بشقاب با طرح اسطوخودوس، کیسه های خوشبوی اسطوخودوس، و البته چند تایی هم مجسمه های سفالی جیرجیرک که خیل طرفدار نداشت..... بس که آن صدای دائم می ریخت تو گوش آدم، به یاد آوردنش هیچوقت سخت نیست، حتی حالا که می نویسم صدای جیرجیرک ها را راحت می شنوم.
درباره ی نمایش هایی که دیدم حرف نزدم که خودش حدیث مفصل است. شاید وقتی دیگر. 
اگر دست داد و شد روزی بروید به جشن بی کران.
پ.ن: در این لینک تصاویری از بعضی اجراهای آوینیون 2013 هست: جشنواره آوینیون دوره شصت و هفتم
افسانه