ما مبهوتان و مفلوجان

به دلایل مختلف چند مدتیه مجبور می شم یا پیش می آد که سریال ها و فیلم های تلویزیونی صدا و سیما رو ببینم. مثلاً سریال یوسف رو که دارم زیرنویس فرانسه اش رو برای شبکه ی سحر ویرایش می کنم یا یکی دو تا از این تله فیلم های فوق سفارشی رو که می خوان با زیرنویس فرانسه توی شبکه ی سحر پخش کنن، یا همین سریال پرطرفدار دلنوازان یا شمس العماره، یا چه می دونم همین تله فیلم هایی که پخش می شن و من هم مدتیه دارم تلاش می کنم یک طرح بنویسم که مورد قبول واقع بشه و ساخته بشه تا شاید خدا خواست بخت ماهم باز بشه. ناخودآگاه به شخصیت ها و دیالوگ ها بیش از هر چیز دقت می کنم و سعی می کنم تصور کنم نویسنده چی تو ذهنش بوده که اینارو این جوری نوشته یا کارگردان چکار می خواسته بکنه. البته قاعدتاً همیشه در این جور موارد کسی که بیشترین ظلم بهش می شه و ایده هاش نادیده گرفته می شن، نویسنده ی بدبخته و کارگردان و دیگر عوامل هر تردستی از دستشون بربیاد می کنن. اما یک چیزی هست که همیشه منو آزار می ده و فکر کنم اگر هم بخوام یک فیلمنامه برای صدا و سیما بنویسم قطعاً همین ایراد در کار خودم هم خواهد بود، اینه که توی تمام این سریال ها این آدم ها کاملاً بیکار و بیعار هستند و هیچ کاری با زندگی واقعی و روزمره ندارن یا نه یه جور دیگه انگار همه توی خلاء زندگی می کنن. وقتی حرف می زنن انگار کلماتشون نه از خودشون بلکه از اون منبع نامرئی ای ساطع می شه که سایه ی سنگینش فوق همه چیزه و شیوه ی زندگی کردن، حرف زدن رفتار کردن، پرسیدن، نفس کشیدن و ... رو می خواد به همه ی ایرانی های عزیز دیکته کنه. هیچ آدمی واقعی نیست. حتی واکنش ها در مقابل اتفاقات مشخص و قابل پیش بینیه. یا مرگ آدمها هم همین طور. ترکیبی از کتاب های معارف و دینی سال های مدرسه با صحنه هایی از فیلمفارسی و فیلم هندی. این الگوها اینقدر تکرار می شن که مردم یواش یواش تو زندگی واقعی هم به جای این که واکنش های واقعی خودشون رو نشون بدن یه دفعه مثل سریال های برنامه ی خانواده یا این جور چیزها واکنش نشون می دن. مثلاً ما یه فامیل داریم که یه بار وقتی پسرش رو عمل جراحی کرده بودن بعد از عمل بدو بدو رفته بوده جلوی دکتر که از اتاق عمل بیرون می اومده (و قاعدتاً داشته اون کلاه سبز جراحی رو از سرش برمی داشته و از خستگی نفس عمیق می کشیده) و به دکتر گفته آقای دکتر عمل موفقیت آمیز بود؟! حالا تصور کنید واکنش دکتر چی می تونسته باشه؟ گفته خانم یعنی چی؟ مگه قرار بود موفقیت آمیز نباشه!
خب همین نمونه رو بگیرید و به واکنش های آدم ها در طول روز دقت کنید. ببخشید منظورم توهین نیست اما همه مون داریم احمق می شیم. یعنی مجبوریم. هر کدوم مون هم که بخوایم برای صدا و سیما بنویسیم چیزی فراتر تر و متفاوت تر از این به ذهنمون نمی رسه، سهله حتی اگه بخوایم برای خودمون فیلمنامه بنویسیم و بدازیم تو کشو بازهم از این حملات این آفت ها در امان نیستیم.
زندگی ما از واقعیت خالیه. ما زندگی نمی کنیم. همینه که وقتی می خوایم بنویسیم همه مون از کمبود یا نبود تجربه ی زندگی رنج می بریم و اکثراً مزخرف می نویسیم. می شه انداخت تقصیر این زندگی و این شرایط خنده دار و وحشت آور که ما رو فراگرفته، اما این باعث نمی شه تا آدم به وجه تخدیرکننده ی  این آفت وبلا بی توجه باشه. تخدیرکننده یعنی این که انگار تلویزیون (که دراین جا تبدیل به ماشین همسان سازی شده) ما رو از زحمت شناخت خودمون و درک زندگی واقعی دور و بر خودمون بی نیاز می کنه. اون همه چیز رو به ما می گه و ما رو به جایی می رسونه که خودمون رو با اون شخصیت های بی روح و قالبی اشتباه می گیریم یا در اونا مستحیل می شیم. این مصیبت خیلی به این ربطی نداره که شما تلویزیون زیاد می بینید یا کم یا اصلاً نمی بینید چون ما بین مردمی و در جامعه ای زندگی می کنیم که هیچ چیز در اون واقعی نیست.
حالا از این مسئله می خوام گریز بزنم به حالت دیگه ای در زندگی این روزهای خیلی از ما ایرانی ها و اون بهت زدگی ایه. فکر می کنم در یک سال اخیر و به خصوص بعد از انتخابات بخش زیادی از مردم ایران یا لااقل بخش زیادی از شهرنشین ها دچار نوعی بهت زدگی شدن. نمی تونم دقیقاً بگم که دلیل واضحش چیه، اما فکر می کنم اتفاقی که در ما و خیلی از هموطنان مون افتاده نقطه ی اوج همون زندگی تخدیریه که سال های سال بهش عادت کرده بودیم و ناگهان واقعیت یک وجه ویران کننده و مصیبت بارش رو به ما نشون داده. همه ی ما بهت زده ایم. این پایه های زندگی ما و تصور ما از واقعیت هستند که دارن به شدت می لرزن و این زندگی داره روی سر ما خراب می شه. من هیچ احساس روشنی درباره ی زندگی خودم، آدم های دور و برم و خیلی های دیگه که این روزها می بینمشون ندارم غیر از بهت زدگی همین و همین. همین بهت زدگیه که ما رو جامعه ی این روزهای ما رو تبدیل به مردمی فلج، خسته، غمزده، افسرده، ناتوان و شکست خورده کرده. ممکنه اینها همه تنها احساس ما یا بخشی از ما نسبت به زندگی باشه و واقعیت نداشه باشه، اما به هر حال فکر کنم این اولین واکنش خیلی از ما بعد از برخورد شدیدمون با چهره ی واقعی زندگی باشه. مثل همه ی مبهوتان، مفلوجان و بلادیدگان تاریخ کاری که از دست ما برمی آد اینه که دعا کنیم. همین و همین. امین 

تهران

امروز با افسانه رفتیم بازار بزرگ تهران و اتفاقاً برای پیدا کردن چیزهایی که افسانه می خواست تا سرحد مرگ توی بازار گشتیم، چند بار گم شدیم و پیچ خوردیم تا راه رو پیدا کردیم. خیابان 15 خرداد رو کاملاً از ماشین خالی کردن. و فقط توی اون قسمت که آسفالته چند تا اسب با کالسکه مردم رو جابه جا می کنند . هر چند ثانیه صدای زنگوله های اسب ها می اومد و از کنارمون رد می شد. بازار تهران و اطرافش همیشه برای من یک تصویر و حس تاریخی داشته و هر وقت رفتم چشمم دنبال نشانه های تاریخی گشته. دوست داشتم توی پستوها و کوچه پس کوچه ها بگردم و اون موقع که مرحوم دوربین در عالم هستی وجود داشت دوست داشتم از تمام اون منطقه یک مجموعه ی عکس بگیرم . همیشه دوست داشتم ساعت ها توی اون منطقه ول بچرخم و یک جاهایی رو کشف کنم که سال هاست فراموش شدن. اما احساسی که امروز داشتم کمی برام تلخ بود. احساس می کنم یواش یواش دارم از تهران متنفر می شم. احساس می کنم این شهر به ناامن ترین جای دنیا تبدیل شده. همیشه وقتی به جاهای تاریخی تهران می رفتم احساس امنیت می کردم، احساس می کردم متعلق به جایی هستم ، اما توی این مدت احساسم رو کاملاً به همه چیز این شهر از دست دادم. خیلی غم انگیزه که دارم از تهران متنفر می شم. از هواش که مثل مرگه و احساس می کنم با هر دم و بازدم دارم خودکشی می کنم، از آدمهاش که همه بی قرار و مرموز شدن و نمی شه فهمید توی سرشون چی می گذره یا چه بالایی می خوان سر آدم های دیگه بیارن. از تغییرات برق آسایی که هر روز این شهر رو عوض می کنه. از در و دیوارش که انگار هر لحظه ممکنه روی سرت فروبریزه. این شهر دیگه جای زندگی نیست . همه چیزش منو مضطرب می کنه. به خاطر همینه که هر وقت از خونه بیرون می آم به جد و آباء ام فحش می دم. از این شهر می ترسم دیگه نمی تونم تحملش کنم. امین