برویم ای یار، ای یگانه ی من!
دست مرا بگیر!
سخن من نه از درد ایشان بود،
خود ازدردی بود
که ایشان اند!
اینان دردند و بودِ خود را
نیازمندِ جراحاتِ به چرک اندر نشسته اند.
و چنین است
که چون با زخم و فساد و سیاهی به جنگ برخیزی
کمر به جنگ ات استوارتر می بندند.
***
برویم ای یار، ای یگانه ی من!
برویم و، دریغا! به همپایی ی این نومیدی ی خوف انگیز
به همپایی ی این یقین
که هر چه از ایشان دورتر می شویم
حقیقتِ ایشان را آشکاره تر
در می یابیم!
***
با چه عشق و به چه شور
فواره های رنگین کمان نشا کردم
به ویرانی رباطِ نفرتی
که شاخسارانِ هر درخت اش
انگشتی است که از قعرِ جهنم
به خاطره یی اهریمن شاد
اشارت می کند.
و دریغا - ای آشنای خون من ای همسفرِ گریز! -
آن ها که دانستند چه بی گناه در این دوزخِ بی عدالت سوخته ام
در شماره
از گناهانِ تو کم ترند!
ا. بامداد