«چخوف در زندگی من» و «ظلمت آشکار»

 دو تا کتاب خوندم این روزها.

 یکی اش «چخوف در زندگی من» نوشته لیدیا آویلف، داستان کوتاه نویس روس که بعد از مرگش چاپ شده (نشر اختران). این کتابِ خاطره که وَر داستانی قوی ای هم داره به مرور خاطرات لیدیا با چخوف اختصاص داره. خاطراتی از عشقی ممنوع که هرگز مجال وصل پیدا نکرد. لیدیا زمانی که با چخوف آشنا می شه زنی شوهرداره و یک بچه هم داره. تاثیری که کتاب بر من گذاشت عجیب بود. بعد از چند روز از تموم شدنش هنوز از ذهنم خارج نشده. به محض تموم شدنش پناه بردم به داستان های چخوف. دلم سوخت برای تنهایی چخوف و لیدیا و همه مون. همه مون که کار فرهنگی و هنری می کنیم به اصطلاح! رمز گشایی کتاب از بخشی از اتفاقات مهم نمایشنامه ی مرغ دریایی که به رابطه ی این دو نفر برمی گرده هم خیلی جذاب بود. انگار وقتی آدم می فهمه ریشه ی فلان صحنه و فلان دیالوگ تو یه نمایشنامه یا داستان خوب از کجا می آد نگاهش به اون اثر عوض می شه. نمی دونم. احساس می کنم مرغ دریایی حالا برام عمیق تر و جذا ب تره. گرچه همیشه بوده!
کتاب دیگه ای که نیم ساعت پیش خوندنش رو تموم کردم ، اسمش هست «ظلمت آشکار» و در سوتیتر اسمش نوشته خاطرات دیوانگی که خاطرات ویلیام استایرن نویسنده آمریکایی یه از دوره ی وحشتناک ابتلاش به افسردگی شدید. برام خیلی عجیب بود که ببینم کسی بعد از فاصله گرفتن از دوره ی بحرانی افسردگی تو زندگیش بتونه درباره اش بنویسه. ظاهراً موضوع خیلی شخصیه ولی تحلیل نویسنده از حال و روز خودش و نگاهش به افسردگی که اونو تا سر حد خودکشی و بستری شدن تو بیمارستان می کشونه رو دوست داشتم. دوست داشتم که کسی می آد و می گه این یه فوران درد درونی یه و برای آدم های اطراف به سختی قابل درکه و این که خیلی از هنرمندان و نویسنده ها به این درد مبتلا می شند. آدم در طول خوندن کتاب علاوه بر اینکه دلش برای نویسنده و حال و روز و رنجی که کشیده می سوزه مدام خودش رو مرور می کنه که بدونه تا کجای اون چیزی که نویسنده ی کتاب توصیف کرده پیش رفته و چقدر مونده که به اون مرحله ی حاد برسه. البته شاید همه اینطور نباشند، برای من که اینطوری بود!
توصیه می کنم اگه کتاب خون هستید هر دو تا کتاب رو بخونید. تعداد صفحات هر دو کتاب کمه و خوندنشون لذت بخشه. مطمئناً چیزی رو از دست نمی دید!
افسانه

ندارد عنوان!



این روزها، این روزها ی مزخرف بی انگیزگی ، این روزهای مزخرف منتظر بودن

این روزها، این روزهای علافی، این روزهای یادداشت های بی سر و ته

این روزها، این روزهای موسیقی فیلم، این روزهای تلفن های خارجه

این روزها، این روزهای برنامه ریزی، این روزهای فکر و خیال

این روزها، این روزهای یادآوری خون و رنج و انتظار و حماقت و امید

این روزها، این روزهای التماس به دست ها برای نوشتن سطری

این روزها، این روزها ی تنهای تنهای تنها

این روزها،

من کجام؟

افسانه

شهری که دوست داشتمش

این همان سرزمین کوچک من و توست با انبوه ساختمان های سفید و نرده های آبی اش، با رخت های آویزان و بشقاب های ماهواره اش که ویلان و سیلان میان زمین و آسمان، میان ماندن و رفتن، میان تردید و اطمینان تاب می خورند. این همان سرزمین کوچک ماست با مردمانش که زبانشان را نمی فهمیم و نگاهشان و دست هایشان و چشم هایشان همه غریبه است و با این وجود هست. همیشه آنجاست. کنار آن دریای سبزآبی و تیره روشن با ابرهای پفکی که باد را در آغوش می کشند و خورد می شوند و پنبه می شوند و بر سر ما می بارند. این همان سرزمین موعود ماست با انبوه مغازه هایش و پیاده روهای کثیفش و هتل دورافتاده اش که بر بالکن آن می توان لمید و فراموش کرد اینجا و آنجا کجای دنیایند و فراموش کرد فنجان قهوه هم سرد می شود و فراموش کرد چراغ های همه ی پهنه های گسترده ی جهان خاموش می شوند و شب چون ساعت شنی با رخوت و دانه دانه در میان چراغ های روشن کشتی ها به تو سلام می دهد. اینجا همان جاست. همان سرزمین غریبی که با تک تک نقاط کره ی خاکی مان فرق دارد و حتی با این وطن خرد و خراب و خسته که آواز اندوه بارش کابوسی همیشه است. این سرزمین کوچک ماست که تو اینک تنها و بی من بر خاک آن قدم می زنی و خاطره ی هزار شب نخفته مان را به یاد می آوری. این خیابانهای کوچک بی پایان و این تپه های درهم پیچیده با پله های بی انتها. این بوسه های کوچک و آغوش های خندان بر ساحل دریایی که در آن هزار هزار دخترک چادر بر سر دستان هزار هزار پسرک شهرشان را دردست گرفته اند و به ابدیت آنسوی دریا، به ساحل هیچگاه ندیده ی مارسی نگاه می کنند. اینجا. سرزمین سه ماه خاطرات هذیان گونه ی ماست که تو دلبندم خاکش را دوباره می شناسی
افسانه

من از گم شدن بدم می آد


هیچی وحشتناک تر از این نیست که تو شهری که بزرگ شدی گم بشی. تو خیابون راه بری و هیچ جا رو نشناسی. اتوبان کنارت باشه و سربازایی که از روبروت می آن راه ندن رد شی. متلک بشنوی. کلی طول بکشه تا موقعیت جغرافیایی ات رو پیدا کنی. با تردید تاکسی بگیری در حالی که همش تو ذهنت بگی نکنه اونور خیابون باید وایستم...نکنه اینجا نمی برن....نکنه مسیر بی ربطی دارم می گم. دختری که کنارت تو تاکسی نشسته به یه زبون عجیب غریب با موبایلش حرف بزنه. هر چی صبر کنی به مقصد نرسی و همه جا ناشناس باشه. کسی نباشه که بهش زنگ بزنی و بپرسی کجایی. اصلاً ندونی کجایی. هیچ کدوم تابلوهای راهنما برات آشنا نباشن.

و آخرش خرد و خراب و خسته که به یه جای آشنا رسیدی تازه اول راه باشی  باید تو مترو سرپا وایستی و مثل گربه خودتو باریک کنی، بلکه هم سوسیس بشی. صبر کنی و فشرده بشی و اظهار نظرهای مزخرف سیاسی و غیرسیاسی و غرغر و هل نده و هل بده بشنوی ... و دستفروش ها بخوان به زور چیزی بهت بفروشن و تو تاکسی کنار آقای گشادنشسته ای بشینی و از سر کوچه که بپیچی مردک بیت العباسی خیکی چندش آور رو ببینی که داره درباره ی فلان قدر پولی که اگه از فلانی نگیره کارش رو راه نمی ندازه برای یکی دیگه قصه می گه.

اینجوری یه. وقتی تو این شهر گم شی فرو می ری. اینجوری یه. یه گودال عمیقه... نه یه چاهه که از بدشانسی ما هیچوقت از تهش یوسف درنمی آد! 

اینجوری یه وقتی آدم به همشهریها و مردم همزبون خودش اعتماد نداره و تو اتوبان صیادشیرازی که بعداً می فهمه صیادشیرازی یه گم می شه ، نمی تونه از هیچ کدوم ماشینای بزن در رو آدرسی بپرسه چون همه شون آماده ان خانوم بلند کنن و اگرم نیستن دیگه بحثی برای ایستادن و جواب دادن به این خانوم ویلون و سیلون کنار بزرگراه نیست....وظیفه ی پاسخ گویی رو می ذارن به عهده ی سربازهای متلک گو و راه نده برای رد شدن.

وحشتناکه گم شدن تو این شهر.
افسانه

28 اردیبهشت سالروز بزرگداشت خیام



ای کاش که جای آرمیدن بودی

یا این ره دور را رسیدن بودی

یا از پس صدهزار سال از دل خاک

چون سبزه امید بردمیدن بودی