کمی فروغ


دلم گرفته است
دلم گرفته است

به ایوان می روم

انگشتانم را بر پوست کشیده ی شب می کشم

چراغ های رابطه تاریکند

چراغ های رابطه تاریکند

کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد

کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد

....

ف.فرخزاد

دلتنگی های آدمی را باد ترانه ای می خواند


نشسته ام و فکر می کنم چه می شد اگر اینطور نبود و آنوقت خودم را می بینم  که در آن زمان که اینطور نبود باز هم می نشینم و با خودم می گویم چه می شد اگر اینطور نبود و  در رویای رویام می بینم که نشسته ام و  باز از خودم می پرسم چه می شد که اینطور نبود؟!
چرخه ای ابدی؟! ذهنی که آرامش نمی پذیرد؟!
دلتنگی ها می آیند و می روند. می چرخند و خاری می شوند رها در بیابان یا پری دریایی کوچکی در اعماق تاریک آبهای راکد. 
زمان به سادگی گوسفندی از برابر چشمم می گذرد و من نه آخوری دارم که سرش را به کاه گرم کنم نه حوصله ای تا برای چرا به بیابان ببرم.
افسانه

عقوبت

با ما گفته بودند:
                       « آن کلام مقدس را

                        با شما خواهیم آموخت،

                        لیکن به خاطر آن

                      عقوبتی جان فرسای را

                      تحمل می بایدتان کرد.»

عقوبت دشوار را چندان تاب آوردیم

                                                  آری

که کلام مقدسمان 

                           باری

از خاطر گریخت!

ا.شاملو

ما مبهوتان و مفلوجان

به دلایل مختلف چند مدتیه مجبور می شم یا پیش می آد که سریال ها و فیلم های تلویزیونی صدا و سیما رو ببینم. مثلاً سریال یوسف رو که دارم زیرنویس فرانسه اش رو برای شبکه ی سحر ویرایش می کنم یا یکی دو تا از این تله فیلم های فوق سفارشی رو که می خوان با زیرنویس فرانسه توی شبکه ی سحر پخش کنن، یا همین سریال پرطرفدار دلنوازان یا شمس العماره، یا چه می دونم همین تله فیلم هایی که پخش می شن و من هم مدتیه دارم تلاش می کنم یک طرح بنویسم که مورد قبول واقع بشه و ساخته بشه تا شاید خدا خواست بخت ماهم باز بشه. ناخودآگاه به شخصیت ها و دیالوگ ها بیش از هر چیز دقت می کنم و سعی می کنم تصور کنم نویسنده چی تو ذهنش بوده که اینارو این جوری نوشته یا کارگردان چکار می خواسته بکنه. البته قاعدتاً همیشه در این جور موارد کسی که بیشترین ظلم بهش می شه و ایده هاش نادیده گرفته می شن، نویسنده ی بدبخته و کارگردان و دیگر عوامل هر تردستی از دستشون بربیاد می کنن. اما یک چیزی هست که همیشه منو آزار می ده و فکر کنم اگر هم بخوام یک فیلمنامه برای صدا و سیما بنویسم قطعاً همین ایراد در کار خودم هم خواهد بود، اینه که توی تمام این سریال ها این آدم ها کاملاً بیکار و بیعار هستند و هیچ کاری با زندگی واقعی و روزمره ندارن یا نه یه جور دیگه انگار همه توی خلاء زندگی می کنن. وقتی حرف می زنن انگار کلماتشون نه از خودشون بلکه از اون منبع نامرئی ای ساطع می شه که سایه ی سنگینش فوق همه چیزه و شیوه ی زندگی کردن، حرف زدن رفتار کردن، پرسیدن، نفس کشیدن و ... رو می خواد به همه ی ایرانی های عزیز دیکته کنه. هیچ آدمی واقعی نیست. حتی واکنش ها در مقابل اتفاقات مشخص و قابل پیش بینیه. یا مرگ آدمها هم همین طور. ترکیبی از کتاب های معارف و دینی سال های مدرسه با صحنه هایی از فیلمفارسی و فیلم هندی. این الگوها اینقدر تکرار می شن که مردم یواش یواش تو زندگی واقعی هم به جای این که واکنش های واقعی خودشون رو نشون بدن یه دفعه مثل سریال های برنامه ی خانواده یا این جور چیزها واکنش نشون می دن. مثلاً ما یه فامیل داریم که یه بار وقتی پسرش رو عمل جراحی کرده بودن بعد از عمل بدو بدو رفته بوده جلوی دکتر که از اتاق عمل بیرون می اومده (و قاعدتاً داشته اون کلاه سبز جراحی رو از سرش برمی داشته و از خستگی نفس عمیق می کشیده) و به دکتر گفته آقای دکتر عمل موفقیت آمیز بود؟! حالا تصور کنید واکنش دکتر چی می تونسته باشه؟ گفته خانم یعنی چی؟ مگه قرار بود موفقیت آمیز نباشه!
خب همین نمونه رو بگیرید و به واکنش های آدم ها در طول روز دقت کنید. ببخشید منظورم توهین نیست اما همه مون داریم احمق می شیم. یعنی مجبوریم. هر کدوم مون هم که بخوایم برای صدا و سیما بنویسیم چیزی فراتر تر و متفاوت تر از این به ذهنمون نمی رسه، سهله حتی اگه بخوایم برای خودمون فیلمنامه بنویسیم و بدازیم تو کشو بازهم از این حملات این آفت ها در امان نیستیم.
زندگی ما از واقعیت خالیه. ما زندگی نمی کنیم. همینه که وقتی می خوایم بنویسیم همه مون از کمبود یا نبود تجربه ی زندگی رنج می بریم و اکثراً مزخرف می نویسیم. می شه انداخت تقصیر این زندگی و این شرایط خنده دار و وحشت آور که ما رو فراگرفته، اما این باعث نمی شه تا آدم به وجه تخدیرکننده ی  این آفت وبلا بی توجه باشه. تخدیرکننده یعنی این که انگار تلویزیون (که دراین جا تبدیل به ماشین همسان سازی شده) ما رو از زحمت شناخت خودمون و درک زندگی واقعی دور و بر خودمون بی نیاز می کنه. اون همه چیز رو به ما می گه و ما رو به جایی می رسونه که خودمون رو با اون شخصیت های بی روح و قالبی اشتباه می گیریم یا در اونا مستحیل می شیم. این مصیبت خیلی به این ربطی نداره که شما تلویزیون زیاد می بینید یا کم یا اصلاً نمی بینید چون ما بین مردمی و در جامعه ای زندگی می کنیم که هیچ چیز در اون واقعی نیست.
حالا از این مسئله می خوام گریز بزنم به حالت دیگه ای در زندگی این روزهای خیلی از ما ایرانی ها و اون بهت زدگی ایه. فکر می کنم در یک سال اخیر و به خصوص بعد از انتخابات بخش زیادی از مردم ایران یا لااقل بخش زیادی از شهرنشین ها دچار نوعی بهت زدگی شدن. نمی تونم دقیقاً بگم که دلیل واضحش چیه، اما فکر می کنم اتفاقی که در ما و خیلی از هموطنان مون افتاده نقطه ی اوج همون زندگی تخدیریه که سال های سال بهش عادت کرده بودیم و ناگهان واقعیت یک وجه ویران کننده و مصیبت بارش رو به ما نشون داده. همه ی ما بهت زده ایم. این پایه های زندگی ما و تصور ما از واقعیت هستند که دارن به شدت می لرزن و این زندگی داره روی سر ما خراب می شه. من هیچ احساس روشنی درباره ی زندگی خودم، آدم های دور و برم و خیلی های دیگه که این روزها می بینمشون ندارم غیر از بهت زدگی همین و همین. همین بهت زدگیه که ما رو جامعه ی این روزهای ما رو تبدیل به مردمی فلج، خسته، غمزده، افسرده، ناتوان و شکست خورده کرده. ممکنه اینها همه تنها احساس ما یا بخشی از ما نسبت به زندگی باشه و واقعیت نداشه باشه، اما به هر حال فکر کنم این اولین واکنش خیلی از ما بعد از برخورد شدیدمون با چهره ی واقعی زندگی باشه. مثل همه ی مبهوتان، مفلوجان و بلادیدگان تاریخ کاری که از دست ما برمی آد اینه که دعا کنیم. همین و همین. امین 

تهران

امروز با افسانه رفتیم بازار بزرگ تهران و اتفاقاً برای پیدا کردن چیزهایی که افسانه می خواست تا سرحد مرگ توی بازار گشتیم، چند بار گم شدیم و پیچ خوردیم تا راه رو پیدا کردیم. خیابان 15 خرداد رو کاملاً از ماشین خالی کردن. و فقط توی اون قسمت که آسفالته چند تا اسب با کالسکه مردم رو جابه جا می کنند . هر چند ثانیه صدای زنگوله های اسب ها می اومد و از کنارمون رد می شد. بازار تهران و اطرافش همیشه برای من یک تصویر و حس تاریخی داشته و هر وقت رفتم چشمم دنبال نشانه های تاریخی گشته. دوست داشتم توی پستوها و کوچه پس کوچه ها بگردم و اون موقع که مرحوم دوربین در عالم هستی وجود داشت دوست داشتم از تمام اون منطقه یک مجموعه ی عکس بگیرم . همیشه دوست داشتم ساعت ها توی اون منطقه ول بچرخم و یک جاهایی رو کشف کنم که سال هاست فراموش شدن. اما احساسی که امروز داشتم کمی برام تلخ بود. احساس می کنم یواش یواش دارم از تهران متنفر می شم. احساس می کنم این شهر به ناامن ترین جای دنیا تبدیل شده. همیشه وقتی به جاهای تاریخی تهران می رفتم احساس امنیت می کردم، احساس می کردم متعلق به جایی هستم ، اما توی این مدت احساسم رو کاملاً به همه چیز این شهر از دست دادم. خیلی غم انگیزه که دارم از تهران متنفر می شم. از هواش که مثل مرگه و احساس می کنم با هر دم و بازدم دارم خودکشی می کنم، از آدمهاش که همه بی قرار و مرموز شدن و نمی شه فهمید توی سرشون چی می گذره یا چه بالایی می خوان سر آدم های دیگه بیارن. از تغییرات برق آسایی که هر روز این شهر رو عوض می کنه. از در و دیوارش که انگار هر لحظه ممکنه روی سرت فروبریزه. این شهر دیگه جای زندگی نیست . همه چیزش منو مضطرب می کنه. به خاطر همینه که هر وقت از خونه بیرون می آم به جد و آباء ام فحش می دم. از این شهر می ترسم دیگه نمی تونم تحملش کنم. امین

لعنت بر فینیقی ها

نمی تونم و نمی شه که به فنیقی ها لعنت نفرستم. همه ی گره های زندگیم با پول حل می شه یا ظاهراً این طور به نظر می آد. هر کاری رو که تصمیم می گیرم انجام بدم به پول نیاز دارم. حتی برای پول در آوردن هم به پول نیاز دارم. لعنت بر پول و بر همه ی چیزهای دست نیافتنی این دنیا. لعنت به فنیقی ها که بشریت رو در رنج و عذاب چه کنم چه کنم و دو دو تا چند تا انداختند. اینجوری یه که یه روزی آدم می بینه با فکر کردن به هر ایده ی تازه ای همون لحظات اول پاپس می کشه و بی خیال می شه. مجموعه دردسرهای بی پولی مغز آدم رو فاسد می کنن. ایده ها می خشکن. جشنواره ها کارات رو قبول نمی کنن یا مشروط می کنن. همش می نویسی و انگار هنوز سر جای اولتی. دستت درد می گیره. ایده هات تکراری می شه. نوشته هات رو دستت باد می کنه. بعد فکر می کنی اگه پول داشتم با پول خودم فیلم می ساختم، جای تمرین اجاره می کردم، حقوق به بازیگرام می دادم، تمرین می کردم و با تف و نفرین به جشنواره های آشغالی ایرانی واسه خودم ، با پول خودم هر جشنواره ی خارجی رو که دوست داشتم شرکت می کردم و بعد با ناز و ادا می اومدم ایران و برای اینا اجرای عموم می رفتم یا نمی رفتم، اصلاً مهم نبود. می رفتم دنیا رو می گشتم. آدما رو می دیدم. تئاتر بقیه رو، هنر بقیه رو ، فرهنگ بقیه رو، زندگی بقیه رو، هر چیزی رو که دوست داشتم می دیدم. می رفتم فرانسه. لازم نبود پذیرش بگیرم و دکترا بخونم و جون بکنم.....می رفتم همه ی ورک شاپهای دنیا، می رفتم بهترین دوره های آزاد رو می گذروندم. هر جا دوست داشتم می رفتم، هر کار دوست داشتم می کردم. یه گروه خوب تئاتر درست می کردم که آدماش دغدغه ی چه کنم چه کنم و نون شبش رو نداشته باشن......افسوس که من حتی کوزه ی روغنی ندارم که باهاش خیال بازی کنم و وقتی گوسفندهای خیالم خارج از حد شد، بی تقصیر با عصام بزنم و بشکونمش. من فقط پول می خوام. همین. همین و همین . هزار هزار بار لعنت بر مخترع پول که نمی ذاره ذهن من از اشتغال دائمی این کثافت بیرون بیاد. که نمی ذاره یه عالمه آدمِ مثل من زندگی کنند، آرامش داشته باشند. آرزوهای من اونقدر هم بزرگ نیستن که نوشتم و برای برآوردنش اونقدر پول لازم نیست که خارج از حد تصور بشه. آرزوم کمی نفس و هواست که بتونم توش کار کنم و حرف بزنم. از انفعال و گرفتگی و کوفتکی و خستگی بیزار شدم. دلم پول کافی می خواد تا از ایران برم. تا تلاش کردن رو یادم بیاد. تا جسارت رو یادم بیاد. تا ریسک کردن رو یادم بیاد. تا خودم رو یادم بیاد. وای به روزی که چهل سالم شده و با تلخی هر روز آرزوهای به باد رفته و دست نیافته ام رو مرور می کنم. نه. نمی خوام. افسانه

بیداد

تلویزیون روشن بود اما صداش رو قطع کرده بودم . بی بی سی داشت خبر می گفت . یک لحظه تصویر مشکاتیان رو نشون داد . مطمئن بودم خبری غیر از مرگ نمی تونه باشه. به قول قدیمی ها آه از نهادم برآمد. شاید خیلی ها که علاقه ای به موسیقی سنتی ندارند مشکاتیان رو نشناسند یا شاید فقط اسمش رو شنیده باشن اون هم به خاطر رابطه اش با شجریان. مشکاتیان برای من شمایلی از همه ی نوابغی بود که توی ایران زیر چرخ روزگار و سیاست و جامعه له می شن. این خیلی تکراریه و شبیه این اظهار نظرهای روزنامه ایه اما مشکاتیان به خصوص در این 10-15 سال آخر عمرش که خیلی منزوی بود و کمتر دیده شده بود مثل خیلی از نوابغ ایرانی مشغول از بین بردن خودش توی کنج خلوتش بود. چند سال پیش که یک شب با افسانه رفتیم به کنسرت گروه عارف که با ناظری اجرا کردند وقتی اومد روی صحنه واقعاً بغض کردم. مشکاتیان برای من تصویر یک هنرمند که همیشه فقط با هنرشون حرف می زنن و خارج از دنیای هنر لال و و مبهوت هستند انگار اون دنیا هیچ تعلقی به اونها نداره و اونها هم هیچ تعلقی بهش ندارن. با این که می دونستم و شنیده بود که خیلی مریضه و خودش هم مشغول داغون کردن خودشه اما خبر مرگش خیلی غم انگیز و تلخ بود. شاید کمی حرفی که علیزاده گفت می تونست این حس تلخ و ناراحت کننده رو ارضا کنه. اون گفت با مرگ مشکاتیان باید عزای عمومی اعلام کرد. با این که در این سال نحس 88 همه جور اتفاقی افتاده و افسردگی و تلخی توی هوا است و با نفس به وجود ما رخنه می کنه مرگ مشکاتیان برای من تلخ ترین اتفاق این سال بود تا حالا. تصویر مشکاتیان برای من تصویر یک اهل موسیقی ایرانیه که تمام تلخی های عشق به موسیقی رو در این مملکت و جامعه ی ستمگر یک جا تحمل کرده و در چهره ی صوفی وار و نگاه مبهوتش همه ی این تلخی ها بازتاب داره. وقتی به مشکاتیان فکر می کنم اولین تصویر اون پرتره ایه که در جلد کاست دستان ازش کشیدن. با اون موها و ریش های سیاه و افشان! آلبوم دستان برای من و خیلی ها یک خاطره نوستالژیکه خاطره ای از بهترین دوران خلاقیت و هنر مشکاتیان و شجریان. شاید یکی از قله های موسیقی سنتی. نمی دونم شاید زیادی رمانتیک شدم اما اینقدر ناراحتم که نمی تونم جلوی خود رو بگیرم . مشکاتیان این شانس رو نداشت که مثل شجریان در زمان حیاتش اسطوره شدن خودش رو ببینه ولی مطئمنم اگر در 50سال گذشته چند قله در موسیقی سنتی ایران باشه که واقعاً در تحول آن نقش داشتن و درهای جدیدی رو باز کردن یکی اش مشکاتیانه. کافیه فقط کارهاش رو با شجریان دوباره گوش کنیم. بیداد، آستان جانان، سر عشق، نوا مرکب خوانی، دستان و قاصدک. همین چندتا برای این که یک هنرمند نابغه باشه و جاوادنه بشه کافیه.
یکی از بهترین آثارش به نظرم همینه که الان دارم گوش می دم
صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب کن
خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عیش می طلبی ترک خواب کن
روزی که چرخ از گل ما کوزه ها کند
زنهار کاسه ی سر ما پر شراب کن
کار صواب باده پرستی است حافظا
برخیز و عز م جزم به کار صواب کن
امین

شب خوش



هر شب قبل از خواب دلم به شدت می گیره. انگار از همه ی کسانی که دوستشون دارم کنده شدم.
افسانه

هم شکلی

همیشه با خودم فکر می کنم و گاهی هم از اطرافیان و دوستانم می پرسم که چی می شه که یک نفر یا یک عده تصمیم می گیرند انسان ها رو همشکل کنند؟ این مشکل فقط مربوط به دنیا و زمانه ی نیست. قدیمی ترین و تمثیلی ترین روایت در این مورد مربوط به اون پادشاه باستانی یونانی است که یک تخت داشت و تصمیم گرفته بود که همه ی آدمها را به اندازه ی اون تخت دربیاره. اگه کوتاه تر بودند اینقدرمی کشید تا اندازه می شدند و اگر بلند تر از سر و ته شون می برید تا اندازه بشن. بعد از چند هزار سال داستان ما توی ایران هم همین قدر مسخره و البته متأسفانه دردناک و خشونت باره. و ما هم خیلی بدشانس بودیم که در یک همچه زمانه ای تمام دوران طلایی زندگی مون رو گذروندیم. حالا که به آستانه ی سی سالگی رسیدم با خودم فکر می کنم من اندازه ی اون تخت نشدم اما.... اما توی این ایران عزیز ما وقتی به این تخت تن نمی دی هیچ جای دیگه ای برای زندگی کردن و نفس کشیدن نیست . مثل این که تمام خاک این سرزمین پر این تخت های هم اندازه است و تو اگر نخوای روی یکی از این تخت ها دراز بکشی هیچ جای دیگه نداری بنابراین مجبوری روی یکی دراز بکشی فقط باید خوش شانس باشی یا خیلی دقت کنی که تختی رو انتخابی کنی که اون مأمور اندازه کننده! اندازه گر! دیرتر به تو برسه. شاید تا قبل از این که برسه یک فرجی بشه ، سر راه خسته بشه پشیمون بشه یا چه می دونم. به هرحال همه ی ما روی این تخت ها دراز کشیدیم و منتظریم. به همین تلخی! به نظرم این شعر شاملو با این تصویر خیلی همخوانی داره:
در مردگان خویش نظر می افکنیم با طرح خنده ای
و نوبت خویش را انتظار می کشیم بی هیچ خنده ای
امین

چمنزار گریان

دیشب بعد از مدتها با امین نشستیم و یه فیلم دیدیم.  فیلمی از کارگردان یونانی تئو آنجلوپولوس با عنوان: چمنزار گریان.
من فیلم رو دوست داشتم. فضای فیلم خیلی شبیه فیلمای تارکوفسکی بود. اگه کسی تارکوفسکی دوست داشته باشه می تونه این فیلم رو دوست داشته باشه. البته داستانش فراز و نشیب زیاد داشت. 
فیلم برداشتی از اسطوره ی ادیپ بود یا لااقل من و فشفشه میرزا جان فکر می کنیم برداشتی از ادیپ بود ولی با بعضی تغییرات در داستان. البته کل تریلوژی ادیپ بود نه فقط بخش اولش. داستان زیر و بالا داشت و تفاوت ولی روایت همون بود. فضای اسطوره ای فیلم برای من که اینروزا همش درباره اسطوره ها دارم می خونم خیلی جذاب بود. اسطوره های مدرن که زیر فشار شرایط شکل و قامت اسطوره ای شون خورد شده و از هم پاشیده. 
چمنزار گریان از اسمش تا جزئیات فیلم پر از نشانه های قابل تفسیر ه ولی من  نمی خوام با گفتن تفاسیر خودم لذت تجربه ی ناب کشف و شهود برای مخاطب رو خراب کنم. در هر صورت اگر فیلم رو یافتید ببینید، چیزی رو از دست نمی دید....چیزی به دست می آرید.
افسانه

روزهای سخت بیماری

یک روز ، شاید دو سه سال پیش که فکر کنم یک روز بهاری بود یا تابستوتی، نمی دونم اصلاً یادم نیست، فقط یادمه که از روزهای سخت بیماری ام بود و مثل حالا که هنوز آثاری از اون بیماری رو دارم، دنیا برام تیره و تار بود و تقریباً مثل حالا هیچ چیز از دنیای اطرافم نمی فهمیدم، صبح از خواب بیدار شدم. مثل همه ی اون روزهایی که بیمار بودم هنوز کاملاً وارد دنیای بیداری نشده بودم و مثل همه ی اون روزهایی که بیمار بودم و مثل حالا دیر از خواب بیدار شده بودم . افسانه زودتر بیدار شده بود. من اومدم توی هال نشستم ، سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم و چشم هام رو بستم و به تپش های شدید قلبم و به ضربان سفت رگ های توی مغزم گوش کردم. افسانه داشت ظرف می شست و چون فکر کنم خیلی از بیماری و حال بد من خسته و عصبانی بود و یا من این طور فکر می کردم خیلی با سر و صدا و ترق و ترق ظرف می شست. صدای ظرف ها و موج عصبانیت یا خستگی و کلافگی افسانه توی سرم رفت و با صدای ضربان رگ های مغزم و صدای تپش های قلبم درهم شد و اوج گرفت . احساس کردم این سر و صدا به زودی سرم رو منفجر خواهد کرد و احساس کردم که الان از روی یک بلندی به پایین پرت خواهم شد. یادم نیست چطور به افسانه گفتم که یواش تر ظرف بشور و اینقدر همه چیز رو به هم نکوب که ناراحتش کردم . یواش یواش روی مبل پایین اومدم و توی خودم مچاله شدم. احساس کردم یک چیزی از مغزم داره سرازیر می شه توی چشمها و بعد قفسه ی سینه ام و یک دفعه شروع کردم به گریه کردن.... این یکی از سخت ترین و تلخ ترین لحظاتی بود که من درمدت دو یا سه سال بیماریم تجریه کردم. از اون لحظاتی که به خودم گفتم خدایا من بیمارم!!! یکی از تحقیرآمیز ترین و رقت انگیز ترین گریه هایی بود که تو عمرم کردم. نمی دونم چرا این روزها مرتب یاد روزهای سخت بیماری ام می افتم . یاد این که انگار بیماری و نکبت با هوا توی زندگی مون پخش شده و ما هر لحظه اون رو نفس می کشیم . درست مثل دود، دود سیگار دود ماشین که هرلحظه اون رو نفس می کشیم و هیج جا نمی تونیم ازش فرار کنیم . زندگی توی این روزها درست مثل دود سیگار و ماشین منزجر کننده و فرسایشی ایه. دلم می خواست دو زیست بودم تا وقتی خسته می شدم لااقل سرم رو می کردم توی آب و کمی نفس می کشیدم. شاید اگر زندگی به همین نکبتی ادامه پیدا کنه همه مون مجبور بشیم دو زیست بشیم و سرمون رو بکنیم زیر آب اما معلوم نیست اون جا هم بتونیم نفس بکشیم!!! معلوم نیست هیچ چیز معلوم نیست
امین

......

امید کجاست تا خود قرار به جهان باز آید؟؟؟؟؟؟؟

pour toi

ici n'est pas la fin de la mond. j'ai essyé t'expliquer.
quelque fois je pense toutes les choses sont les jeus pour m'oublie....pour oublier toutes les souhaites.... toutes les amoures....toutes les butes.... toutes les choses que j'ai neé pour cà.
excuse-moi que je ne mente pas.
afsan.

ساعت 4 آن روز


کتاب ساعت 4 آن روز از مهین محتاج رو خوندم. یه روزه. 387 صفحه است ولی جذابیتش مانع این نشد که من تو یه روز تمومش نکنم. کتاب بازگویی خاطرات خانم محتاج هست . زمانی که در سال 1355 به دلیل فعالیت های سیاسی به زندان می افته....تازمانی که آزاد می شه. اون چیزی که می بینیم تصویر برهنه ای از سبعیت انسان نسبت به انسانی دیگر، تفاوت طرز فکرها، بیهوده گی آرمانها، سردرگمی ها، عذاب ها و فشارهایی یه که تو زندان زنان بر یک زن زندانی سیاسی و هم بندان سیاسی اش می آد. فشارهایی که یکی اش کافیه تا در زندگی روزمره بند از بند هر زنی پاره کنه ولی زندان گویا به آدم تحمل می بخشه!
آدم هایی که فقط و فقط به خاطر یک عقیده، به خاطر یک نه گفتن رنجی فرای تحمل بشر عادی رو تحمل می کنند. و بعد همه چیز آروم آروم رنگ می بازه و انقدر کمرنگ می شه که به جایی برسه که همه ی آرمان ها و آرزوها به قصه ای دور تبدیل شده و همه ی عواطف به خشونت و رادیکالیسمی بدل می شه که طفلکی های درگیر این مسائل اسمش رو انقلابی بودن و اسم هر چیزی بر خلاف اون رو غیر انقلابی بودن می دونند. اینه سرنوشت خواسته ها و آرمان های انقلابی....چه چریکی، چه مجاهد، چه توده ای، چه مذهبی..... همه در یک جریان حل می شند....حل شدند.... و ماجرا به پایان رسید.
کتاب از انتشارات قصیده سرا و مهرا هست. من چاپ چهارم در سال 1383 رو خوندم. نمی دونم بعد از اون تجدید چاپ شده یا نه. ولی اگر جایی دیدید بگیرید و اگر کتابخونه ای رفتید بگیرید و اگر دست دوستی دیدید بگیرید که در هر صورت خیلی خوندنی یه.
افسانه

دعا برای خودم

فقط می خوام از خدا تشکر کنم که من هنوز دیوانه نشدم. با این همه بلا که یکی یکی و هر روز داره سرم میاد هنوز زنده ام و عقلم سرجاشه!!! واقعاً عجیبه.اگه یه نفر به من بگه ماست سفیده امکان نداره باور کنم همه دروغ می گن همه بدون استثنا . همه مون دروغگوییم . خدایا به من تحمل بده!! آآآآآممممیییین
امین

 

به سوگ روزهای رفته از ابراهیم بیگ تا کنون


دارم سیاحتنامه ابراهیم بیگ رو می خونم. این کتاب نوشته ی زین العابدین مراغه ای یه. کتابی که در انقلاب مشروطه ایران تأثیر غیر مستقیم داشته. به خاطر انتقاداتی که در این کتاب بر فرهنگ و زندگی و حکومت ایرانی در دوره ی قاجار مطرح شده خیلی روی ذهنیت کتابخوانهای اون دوره موثر بوده و یکی از کتاب هایی بوده که پیش از انقلاب مشروطه دست به دست می گشته و به اصطلاح برای تذهیب اخلاق و بهبود شیوه ی زندگی ایرانی جماعت که به فساد و لاابالی گری و ریا و هزاران صفت مضر دیگه آغشته شده بود، نگارش شده.
و اما.....
خوندن کتاب سخته. چون تکرار زیاد داره و زبانش کهنه است و ملال آور و بی اوج و فروده. یکی از دلایل من برای خوندن این کتاب اینه که یک از اولین رمانهای فارسی محسوب می شه یعنی بعد از حکایت پیر و جوان نوشته ی ناصرالدین شاه قاجار و کتاب احمد نوشته ی طالبوف این کتاب از اولین های ادبیات داستانی ایران محسوب می شه که شیوه و سبک نگارش اون تحت تأثیر ادبیات مغرب زمین و به قولی ادبیات وارداتی هست.
نکته ای که برای من جالب بود این بود که روشنفکر و متفکر ایرانی و حتی همه ی ما که خودمون رو آدمای تحصیل کرده این مملکت می دونیم مثل ابراهیم بیگ فکر می کنیم و با گذر بیشتر از صد سال هنوز هم طرز فکرمون تغییری نکرده. همون طور که ابراهیم بیگ از شرایط نالان و درمانده است ما هم هستیم. همونطور که اون غر می زنه و تحمل شرایط رو نداره و هر لحظه با کسی وارد بحث و مذاکره می شه و از بد بودن روزگار می ناله، ما هم همینطوریم.
انگار یه وجه مشخص و رشد یافته ی روشنفکر ایرانی وجه غروغرو و عبوسی یه که شرایط زندگی به اون تحمیل می کنه. روشنفکر ایرانی نمی تونه شاداب و با نشاط و با طراوت باشه. این صفات متعلق به کسی یه که در هوایی سالم از اندیشه های سالم و آزاد تنفس می کنه مثلا فرانسه. گفتم فرانسه برای اینکه هفته ی پیش با امین خانمی فرانسوی رو دیدیم و در حین حرف زدن داشت از دیکتاتوری در جامعه ما و آزادی بی حد و حصری که خودشون در فرانسه دارند حرف می زد. برای ما جالب بود که این آزادی انقدر زیاد بود که از نظر اون خانم فرانسوی هنوز کهنه نشده بود و همچنان حضورش رو در زندگی حس می کردند. منظورم اینه که آزادی اونا از نوعی نبود که بهش عادت کنند.
و متأسف می شم. واقعاً متأسف می شم وقتی که یه کتاب از تاریخ کشورم می خونم. هر کتابی چه متعلق به صد سال پیش په سی سال پیش. انگار شرایط ما قراره تا ابد همینطور بمونه. ایرانی صد سال پیش با من سال 2009 هیچ فرقی نمی کنه. معلوم نیست توی چه دامی افتادیم که نمی تونیم ازش رها بشیم. مدام خودمون رو تکرار می کنیم و بعد مثل ابراهیم بیگ فکر می کنیم که اگه صنعت و تکنولوژی تو ایران پیشرفت کنه؛ اگه زندگی تو ایران مدرن بشه و اگه... و اگه.... ما نجات پیدا می کنیم. ولی دریغ راه آهنی که ابراهیم بیگ می خواست داریم. مدارسی که می خواست داریم. مشاغلی که می خواست داریم. صنعتی که می خواست داریم. صادراتی که می خواست داریم. ما چی نداریم که بعد از صد سال وقتی این کتاب رو می خونیم می گیم وای چه شباهتی!
من فکر می کنم مشکل تو سر ماست. تو سر ما ایراانی ها. فکر می کنم مشکل خودمون هستیم. هر چقدر هم جامعه مون مدرن بشه مغزمون همچنان سر جای سابق خودشه تا جایی که داره می پوسه و می گنده!
افسانه

کابوس

احساس می کنم دچار یک کابوس شدم. از اون کابوس ها که دست و پای آدم قفل می شه و با این که می دونی کابوسه ولی نمی تونی تکون بخوری و خودتو رها کنی، من هم نمی تونم، کابوس من توی سرم داره اتفاق می افته و خیلی واقعیه و تموم نمی شه، تموم نمی شه. مثل یک چرخه ی باطل هی تکرار می شه و تشدید می شه. داره منو فرسوده و ناتوان
می کنه
همینو می خواستم بگم
امین

بهار دلکش رسید و دل.....

عیدیست آمده. مثل تمام عیدها که آمدند و صد البته رفتند. این یکی هم می رود. فرقش چه بود؟ هیچ. لااقل برای من که هیچ. شاید اگر 5 سالم بود یا 9 سالم بود می فهمیدم فرقش چیست ولی حالا... انگار آدم بزرگ که می شود حس زنده بودنش تحلیل می رود. حس وجود داشتن. پریدن. دویدن. اگر هم باشد دیگر آن نیست که بود. نه . نوستالژی کودکی ندارم. آنقدر کودکی کرده ام که نوستالژی نماند. فقط این عید مادرمرده که از راه می رسد نمی فهمم که راست راستی بزرگ شده ام. یادها می آیند و می روند و ذوق مرگی ام برای یک اسکناس صد تومانی است که حسرت به دلم می زند... و یاد آن صد تومانی را آنقدر گرامی می دارم که حتی چکی 50 تومانی هم حالا جایش را نمی گیرد.
نمی دانم چرا می رویم عید دیدنی. می رویم چون همه می روند. می رویم جون معذوریت ها می گویند برو. نمی دانم  اینهمه عیدت مبارک گفتن و روبوسی کردن برای یادآوری آن است که روزگاری جشنی بود و نامش نوروز بود و چقد هم خوب بود یا یادآوری اینکه آی آدمها عجیب همدیگر را یادمان رفته بود. انگار در هر بوسه به هم می گوییم : ای وای داشت یادم می رفت شما هم هستید. بعد یادمان می آید. احساساتمان رقیق می شود. فامیل های یک سال ندیده را می بینیم. یادآوری می شود که روابط فامیلی چیز خوبی است و به خودمان قول می دهیم که در سال جدید تا جایی که جا دارد عمل شریف صله ی رحم  را انجام دهیم البته اگر قولمان یادمان نرود!
همین.
تا سال بعد.
افسانه

الجزیره شهری که دلم می خواست دوستش داشته باشم

از افسانه پرسیدم این شهر چه احساسی بهت می ده؟ گفت می دونی دفعه ی چندمه می پرسی؟ گفتم هر دفعه که میام کنار این ساختمون های 100 ساله می شینم و مثل خودشون به دریا ، بندر و این همه کشتی که یا دارن بار خالی می کنن یا منتظرن که پهلو بگیرن و بار خالی کنن خیره می شم خیره می شم.... گفت خوب چی؟ گفتم هیچی شاید حسم همینی بود که الان گفتم. چیزی بیشتر از این نمی تونه باشه. هیچ چیزی پشت این خیرگی و دریا و زمانی که اینقدر کند می گذره نیست. این جا حتی زمستون هم روزها بلند و کند است
من بیش از شش یا هفت ماه از سال 87 رو توی این شهر گذروندم. بار اولی که آمدم موقع برگشت احساس کردم حتماً دلم برای این شهر تنگ خواهد شد و شد. بار دوم هم وقتی آمدم بیشتر به شهر نزدیک شدم و توانستم دوستش داشته باشم. بار سوم وقتی رسیدم بعد از یک هفته به زمین و زمان فحش می دادم که چرا زار و زندگی را ول کرده ام و آمدم به شهری که در ماه رمضان اگر کسی روزه نباشد قطعاً باید اول برای خودش یک قبر بخرد و منتظر باشد تا خداوند به او لطف کند و او را بکشد!!!! چون اگر همین جوری بمیرد هیچ کس به هیچ جایش نیست و فوقش یکی پیدا بشود و جسدش را بندازد توی دریا!!! نه این که آدم های بی رحمی باشند. فقط در طول ماه رمضان در این شهر حتی یک نفر پیدا نمی شود که ما تحت فراخ را هم بیاورد و حداقل غیر از نمازهای طولانی و بعد هم وقت کشی در قهوه خانه ها، کوچکترین خدمتی به خلق الله بکند و مثلاً حداقل (اگر صاحب رستوران یا غذاخوری است) نیم ساعت درِ مغازه را باز کند تا اگر بدبختِ گرسنه ی در راه مانده ای مثل من از این شهر می گذرد از گرسنگی تلف نشود. ماه رمضان را گذراندم و کم کم به این زندگی اسلوموشن عادت کردم. اما احساسی که به شهر داشتم کم رنگ شد. بهش عادت کردم؟ نمی دانم. دفعه ی بعد وقتی با افسانه آمدم این جا و حالا سه ماه است که این جا هستیم، هر روزش برای من عذاب آورتر از دیروزش بود و هست . عذاب، نه این که از این شهر متنفر باشم اگر می دانستم که من این جا را دوست ندارم خیالم راحت بود. این شهر با همه ی روح پوچی اش با همه ی سحرش با همه ی بدویت اش، با همه ی زیبایی اش با دریای لاجوردی اش، با معماری فرانسوی عربی افسونگرش که پر از جزئیات است و هر بار که ساختمانی را که بارها دیده ای دوباره می بینی، گوشه ای، سرستونی، پنجره ای یا چیزی را می بینی که پیش از آن ندیده بودی، با همه ی آدمهای بی خیال و مبهوتش با هوای وحشی و غیر قابل پیش بینی اش با نسیم ملایمی که همیشه از دریا می آید و روح آدم را نوازش می دهد (و ممکن است همین نسیم ناگهان تبدیل به توفان شود) با همه ی اینها این شهر آدم را افسون می کند و درست زمانی که حواست نیست چنان ضربه ای می زند که انگار تمام این مدت مدید تو را در آغوش گرفته، نوازش کرده تا سرانجام همین ضربه را بزند. درست در همین لحظه است که حاضرم هر کاری بکنم و دست به دامان هر کسی بشوم تا بفهمم یا یک نفر به من بگوید آیا بالاخره من این شهر را دوست دارم یا از آن متنفرم؟ و درست به همین خاطر است که هر بار که به این شهر خیره می شوم می پرسم این شهر چه حسی به من می دهد؟ امین

نه!!!!! آره

باور کنید راست می گم، فقط یک ایرانی کافیه تا هر کجای دنیا غیر قابل سکونت باشه. حتی یک جایی مثل الجزایر که تعداد ایرانی ها از انگشتای یک دست هم بیشتر نباشه. فرق نمی کنه. فقط یک ایرانی تضمین می کنم!!!! امین

من نیستم

باورم نمی شه این شهر، این قدر زیبا این قدر بی رحم، من حالا وجود ندارم نه شناسنامه نه پاسپورت، نه... من وجود ندارم!!!! خدایا مرا دوباره به وجود بیاور!!!! آمین

بانوی خوابیده بر تخت بیهودگی که منش الجزیره می نامم

خیلی عجیبه
این شهر چقدر زیباست
و چقدر مرده
از طرفی دائماً می خوای ازش فرار کنی
از طرفی نمی شه دوستش نداشت
اینجا همه چیز
از جزئی ترین چیزها
تا کلی ترین چیزهای اطرافت
در دوگانگی
دو سویگی
بی تصمیمی
لختی
زیبایی
مرگ
پوچی و بیهودگی
و انواع تضادها
سرگردانند
نه
آدمایی با روحیه من و امین
نمی تونن تصمیم بگیرن که اینجا رو دوست داشته باشن یا ازش متنفر باشن
این روح کرختی توإم با زیبایی که در این شهر جریان داره تو رو هم کرخت می کنه
مثل همه ی اونها که رو به دریا می نشینند و ساعتها بهش خیره می شند
و ساعتها
و ساعتها
افسان.....

می نویسم که باشم!


از دیروز بادهای وحشی شروع به وزیدن کردن. میل به نوشتن داره منو خفه می کنه. دوباره دارم می شم نویسنده ی پرشر و شور سالهای اول دانشگاه. امیدوارم ادامه پیدا کنه. پر از انرژی هستم که فقط با نوشتن می تونم مهارش کنم. با همه ی قول و قرارهایی که با خودم گذاشتم اگه الان ایران بودم مطمئنم که یه تمرین جدید شروع می کردم. خوب یه حسن یا بدی اینجا اینه که نمی تونی کار پراتیک کنی.... منظورم کار اجرایی یه.... تو رشته ی خودم. در نتیجه فقط می شه نوشت. و من می نویسم.
افسانه

رؤیا؟

توی تراس هتل اوراسی نشسته ایم من، افسانه، نغمه ثمینی . بالای تپه ی شهر الجزیره هستیم و تمام خلیج الجزیره زیر پای ماست. توی آبی لاجوردی مدیترانه کشتی ها بی حرکت پخش شده اند. سطح لاجوردی موجهای ریز برداشته و مخمل یک دستی است . باد نوازش می دهد. افسانه می گوید چقدر رؤیایی. نغمه می گوید از اون لحظه ها که آدم دلش می خواد فریزش کنه و برای همیشه توش بمونه. فرو رفته ایم توی صندلی ها و ... منِ تلخ دو شقه شده ام پاره ای لذت و پاره ای حسرت. لعنت به این زندگی که می گذرد. نغمه می گوید انگار این آدم های کامویی هم وقتی خیره می شن به دریا همین حس و همین رخوت رو دارن. می گویم شاید فرقش این است که مثل ما در اضطراب از دست دادن این لحظه نیستند. هیچ کدام قدرت تکان خوردن نداریم. چند ساعتی هم که آن جا نشسته ایم هیچ کس کاری به ما ندارد. می گویم اگر توی ایران بود تا حالا ده بار سؤال کرده بودند چیزی نمی خواید؟ باید یک چیزی سفارش بدید والا نمی شه همین جوری این جا بشینید. نغمه می گوید من که دیگه نمی تونم از این جا بلند بشم. فنجان های قهوه خالی شده اند. نغمه دروبین را برمی دارد. چندتا عکس می گیرد. افسانه می گوید بده من چند تا عکس برای پشت جلد کتاب بگیرم. می خندیم: باد در فنجان خالی نغمه ثمینی !!! می گوید تجربه ای رو که توی این نمایشنامه کردم بیشتر از بقیه ی تجربه هام دوست دارم. هوا تاریک شده دور خیلج الجزیره، شهر روشن شده است. نور داخل کشتی ها گله به گله دریا را روشن کرده است. کم کم هر سه شروع می کنیم به لرزیدن. بادِ سرد رؤیای فریز شده را آب می کند و بلند می شویم. از همان شب تا همین لحظه که افسانه و نغمه رفته اند آخرین خریدها را بکنند همه چیز دارد آب می شود، تمام می شود و تنهایی و فراموشی دوباره دارد هجوم می آورد به هر دوی ما. چند ساعت دیگر که نغمه توی هواپیما دارد به سمت استانبول می رود همه چیز دوباره به ضرباهنگ قبل برمی گردد
امین

یک سورپریز

ساعت هشت و ربع با زنگ موبایل بیدار شدیم. دوش و صبحانه. آخرین نگاهها به خانه . همه چیز مرتب و آماده است. منتظر راننده ی بدقول و اعصاب خوردکن. نیم ساعت بعد از قرار می رسد. یادم می آید شیرینی ها توی خانه جاگذاشتیم. سریع می روم و برمی دارم. پیغام روی موبایلم می رسد " صبح به خیر ما در الجزیره هستیم فرودگاه داخلی" به جد و آبا هرچی آدم بدقول لعنت می فرستم. وسط راه راننده یک هو می پیچد توی فرعی" ببخشید یک دقیقه خواهرم رو پیاده کنم سریع می ریم فرودگاه" مهم نیست تو که بدقولی کردی اینم روش
ساعت ده می رسیم نغمه ثمینی توی فرودگاه داخلی منتظر است. بقیه کجان؟ هیچی رفتن توی شهر، زود برگردن به پرواز برسن . ای وای ما براشون شیرینی سنتی خریده بودیم. البته حالا شهر خیلی خلوته اگه بریم شاید بشه پیداشون کرد. به راننده ی می گویم برو مرکز شهر : گراند پست، دیدوش مراد . من و افسانه خیلی ذوق زده هستیم. وارد مرکز شهر می شویم. ثمینی از دیدن شهر خیلی خوشحال می شود به نظرش خیلی شهر هیجان انگیزی است. معماری، کوچه های درهم و ساختمان های 100 ساله زیبا اما خیلی کثیف. هوا کمی آلوده است دریا خوشرنگ نیست
می گوید شما عادت کرده اید اما خیلی شهر قشنگی است. افسانه می گوید نه ما هنوز عادت نکرده ایم. فکر می کنم من چرا عادت کرده ام؟ عادت همین است که صبح به صبح پیش خودم فکر می کنم خدایا من این جای دنیا چکار می کنم؟ چرا این جا؟ پس کجا؟ این جا هم یک جایی است توی این دنیا.آدم هایش را دوست ندارم . خوب این که دلیل نمی شود . توی همان تهران کوفتی چند نفر هستند که می توانم تحملشان کنم؟ و دوستشان داشته باشم؟ نمی دانم؟ واقعیت این است که تهران به هیچ وجه شهر نوستالژیکی نیست. اما چرا من این جا اینقدر بی قرار و بی ثباتم؟ نمی دانم. چرا اینقدر افسرده حال و سرد شده ام؟ شاید همان چیزی که به ثمینی گفتم در روح مردم این جا جریان دارد، در من هم نفوذ کرده: روح کامو! روح پوچی و بیکاری، بهت و خیرگی به دریا . تنها تفاوت این است که پوچی برای اینها نوعی از بی خیالی است هیچ غم و اندوهی پشتش نیست اما برای من ایرانی پشت این روح پوچی تنها بلاتکلیفی و غم است تنها آینده ی نامطمئن و ترسناک است و تنها انتظار خرابی و نابودی دنیاست. و همه ی اینها توهم است توهم زندگی ایرانی که هرکجای این دنیا بروی با تو هست. همراهت. حتی اینجا پیش این مردم بی خیال ، ساکت ، نامعترض که هیچ توقعی از زندگی ندارند غیر از سیگار قهوه و خیره شدن به دریا.
هردو خیلی هیجان زده ایم از آن اتفاقاتی که شاید یک بار زندگی بیقتد
هیجان پذیرایی از یک مهمان ایرانی دوست داشتنی و هم رنگ. فرصت خوبی برای تجدید رؤیاهای دور
امین

گزارش کوتاه من از روزی که زمین می چرخه!



پرنده ی سیاهم روی شاخه ی تاک نشسته و جیر جیر می کنه. تو طاقچه ی بیرون پنجره آشپزخونه برای گنجشک ها خورده نون ریخته بودم. با جیغ و ویغ اومدن و خوردن و رفتن. از آسمون داره از اون بارونای سطلی می آد. یکی شلنگ  رو تا آخر باز کرده و رفته، معلومم نیست کی برگرده. زمین داره همچنان دور خودش می چرخه. اینو من با چشم خودم ندیدم ولی ظاهراً اینطور می گن. البته سه روز پیش که با امین رفته بودیم قدم زنی دیدیم که یه عالمه ابر داشتن با سرعت از یه طرف آسمون می رفتن طرف دیگه. نمی دونم اون طرفی که می رفتن چه خبر بود که اون طرفی که ازش می اومدن از اون خبرا نبود! ما حدس زدیم چرخیدن زمین یعنی همین. یعنی ابرا بار و بندیلشون رو جمع کنند و هول هولکی از یه وری برن یه ور دیگه. احتمالا اونایی که می گن زمین می چرخه راست می گن و راس راسی داره می چرخه. اوضاع خوبه. ملالی نیست. اگر هم باشه مثل همیشه و همه جا و همه کسه.
افسانه

25 سال پیش

من بچه بودم یا دنیا جای بهتری برای زندگی بود؟!!!!!
افسانه

دنیای دیوانه ی دیوانه ی دیوانه

معلوم نیست تو این دنیای خر تو خر چه خبره؟ یکی می کشه و می زنه زیر گریه... یکی وایمی ایسته تا کشته بشه، انگار نه انگار که روزی زنده بوده. چی تو سر ماست؟ اصلاً چیزی هست یا صرفاً یه مشت اظهار فضل پوسیده است که با آدمیت اشتباه گرفتیم؟
گاهی وقتا جز تأسف خوردن کاری از آدم بر نمی آد.
بعضی وقتا هم جز تأسف خوردن بر تأسف خوردن کاری از دست آدم بر نمی آد.
چاره ای نیست جز این که سرتو بندازی پایین و راه خودتو بری. مثل کسی که چیزی نمی بینه یا چیزی نمی شنوه. اگه همه مون از اول یه جور دیگه برخورد می کردیم شاید دنیا جای بهتری برای زندگی می شد. نمی دونم. بلند کردن سرمون به چه بهایی تموم می شه. جرأتش رو داریم؟
افسانه

در کجای جهان؟

چهار جلد کتاب نگاهی از درون به جنبش چپ ایران رو خوندم. این چهار جلد مجموعه مصاحبه های حمید شوکت با چهار تن از نسلی یه که سالها بر سر اعتقاد به آرمان و اهدافی که داشتند جنگیده اند و سختی کشیده اند و پیر شده اند...... و در آخر هیچ. هر کدوم اونها در کنج انزوای خودشون به گوشه ای خزیدند.
حرف ها خیلی تاثیرگذار بودند و من با خوندن هر بخشی حالم دگرگون می شد. این که می گم حالم دگرگون می شد حقیقت محضه. وقتی می بینی تاریخ ایران در یک مقاطعی مدام تکرار شده، می بینی چقدر آدم هر کدوم با یک دنیا امید و آرزو و شور و هیجان جوونی اومدند و بدون اینکه کسی متوجه بشه له شدند، بی انگیزه شدند، بی دفاع و تنهای تنهای تنها شدند..... وحشتناکه. فقط می تونی بگی ما کجای جهان ایستاده ایم؟ کجای جهان؟؟؟؟
اگه خورده شدن مهر باطل شد روی انسانهایی که روشنفکرای 30 سال پیش ما بودند و راهی رو رفتند که انتخابش بریدن از زندگی عادی محسوب می شد، براتون مهم که نه، دستکم کنجکاوی برانگیزه این کتابها رو تا جلد آخر بخونید. شاید مثل من به سوگ تلخی ناگزیر سرنوشت این آدمها بشینید، شاید هم بخونید و کناری بندازید و بگید این هم کتابی بود.
نگاهی از درون به جنبش چپ ایران:

جلد اول: گفتگو با مهدی خانبابا تهرانی

جلد دوم: گفتگو با ایرج کشکولی

جلد سوم: گفتگو با کورش لاشایی

جلد چهارم: گفتگو با محسن رضوانی