بهار دلکش رسید و دل.....

عیدیست آمده. مثل تمام عیدها که آمدند و صد البته رفتند. این یکی هم می رود. فرقش چه بود؟ هیچ. لااقل برای من که هیچ. شاید اگر 5 سالم بود یا 9 سالم بود می فهمیدم فرقش چیست ولی حالا... انگار آدم بزرگ که می شود حس زنده بودنش تحلیل می رود. حس وجود داشتن. پریدن. دویدن. اگر هم باشد دیگر آن نیست که بود. نه . نوستالژی کودکی ندارم. آنقدر کودکی کرده ام که نوستالژی نماند. فقط این عید مادرمرده که از راه می رسد نمی فهمم که راست راستی بزرگ شده ام. یادها می آیند و می روند و ذوق مرگی ام برای یک اسکناس صد تومانی است که حسرت به دلم می زند... و یاد آن صد تومانی را آنقدر گرامی می دارم که حتی چکی 50 تومانی هم حالا جایش را نمی گیرد.
نمی دانم چرا می رویم عید دیدنی. می رویم چون همه می روند. می رویم جون معذوریت ها می گویند برو. نمی دانم  اینهمه عیدت مبارک گفتن و روبوسی کردن برای یادآوری آن است که روزگاری جشنی بود و نامش نوروز بود و چقد هم خوب بود یا یادآوری اینکه آی آدمها عجیب همدیگر را یادمان رفته بود. انگار در هر بوسه به هم می گوییم : ای وای داشت یادم می رفت شما هم هستید. بعد یادمان می آید. احساساتمان رقیق می شود. فامیل های یک سال ندیده را می بینیم. یادآوری می شود که روابط فامیلی چیز خوبی است و به خودمان قول می دهیم که در سال جدید تا جایی که جا دارد عمل شریف صله ی رحم  را انجام دهیم البته اگر قولمان یادمان نرود!
همین.
تا سال بعد.
افسانه