لعنت بر فینیقی ها

نمی تونم و نمی شه که به فنیقی ها لعنت نفرستم. همه ی گره های زندگیم با پول حل می شه یا ظاهراً این طور به نظر می آد. هر کاری رو که تصمیم می گیرم انجام بدم به پول نیاز دارم. حتی برای پول در آوردن هم به پول نیاز دارم. لعنت بر پول و بر همه ی چیزهای دست نیافتنی این دنیا. لعنت به فنیقی ها که بشریت رو در رنج و عذاب چه کنم چه کنم و دو دو تا چند تا انداختند. اینجوری یه که یه روزی آدم می بینه با فکر کردن به هر ایده ی تازه ای همون لحظات اول پاپس می کشه و بی خیال می شه. مجموعه دردسرهای بی پولی مغز آدم رو فاسد می کنن. ایده ها می خشکن. جشنواره ها کارات رو قبول نمی کنن یا مشروط می کنن. همش می نویسی و انگار هنوز سر جای اولتی. دستت درد می گیره. ایده هات تکراری می شه. نوشته هات رو دستت باد می کنه. بعد فکر می کنی اگه پول داشتم با پول خودم فیلم می ساختم، جای تمرین اجاره می کردم، حقوق به بازیگرام می دادم، تمرین می کردم و با تف و نفرین به جشنواره های آشغالی ایرانی واسه خودم ، با پول خودم هر جشنواره ی خارجی رو که دوست داشتم شرکت می کردم و بعد با ناز و ادا می اومدم ایران و برای اینا اجرای عموم می رفتم یا نمی رفتم، اصلاً مهم نبود. می رفتم دنیا رو می گشتم. آدما رو می دیدم. تئاتر بقیه رو، هنر بقیه رو ، فرهنگ بقیه رو، زندگی بقیه رو، هر چیزی رو که دوست داشتم می دیدم. می رفتم فرانسه. لازم نبود پذیرش بگیرم و دکترا بخونم و جون بکنم.....می رفتم همه ی ورک شاپهای دنیا، می رفتم بهترین دوره های آزاد رو می گذروندم. هر جا دوست داشتم می رفتم، هر کار دوست داشتم می کردم. یه گروه خوب تئاتر درست می کردم که آدماش دغدغه ی چه کنم چه کنم و نون شبش رو نداشته باشن......افسوس که من حتی کوزه ی روغنی ندارم که باهاش خیال بازی کنم و وقتی گوسفندهای خیالم خارج از حد شد، بی تقصیر با عصام بزنم و بشکونمش. من فقط پول می خوام. همین. همین و همین . هزار هزار بار لعنت بر مخترع پول که نمی ذاره ذهن من از اشتغال دائمی این کثافت بیرون بیاد. که نمی ذاره یه عالمه آدمِ مثل من زندگی کنند، آرامش داشته باشند. آرزوهای من اونقدر هم بزرگ نیستن که نوشتم و برای برآوردنش اونقدر پول لازم نیست که خارج از حد تصور بشه. آرزوم کمی نفس و هواست که بتونم توش کار کنم و حرف بزنم. از انفعال و گرفتگی و کوفتکی و خستگی بیزار شدم. دلم پول کافی می خواد تا از ایران برم. تا تلاش کردن رو یادم بیاد. تا جسارت رو یادم بیاد. تا ریسک کردن رو یادم بیاد. تا خودم رو یادم بیاد. وای به روزی که چهل سالم شده و با تلخی هر روز آرزوهای به باد رفته و دست نیافته ام رو مرور می کنم. نه. نمی خوام. افسانه

بیداد

تلویزیون روشن بود اما صداش رو قطع کرده بودم . بی بی سی داشت خبر می گفت . یک لحظه تصویر مشکاتیان رو نشون داد . مطمئن بودم خبری غیر از مرگ نمی تونه باشه. به قول قدیمی ها آه از نهادم برآمد. شاید خیلی ها که علاقه ای به موسیقی سنتی ندارند مشکاتیان رو نشناسند یا شاید فقط اسمش رو شنیده باشن اون هم به خاطر رابطه اش با شجریان. مشکاتیان برای من شمایلی از همه ی نوابغی بود که توی ایران زیر چرخ روزگار و سیاست و جامعه له می شن. این خیلی تکراریه و شبیه این اظهار نظرهای روزنامه ایه اما مشکاتیان به خصوص در این 10-15 سال آخر عمرش که خیلی منزوی بود و کمتر دیده شده بود مثل خیلی از نوابغ ایرانی مشغول از بین بردن خودش توی کنج خلوتش بود. چند سال پیش که یک شب با افسانه رفتیم به کنسرت گروه عارف که با ناظری اجرا کردند وقتی اومد روی صحنه واقعاً بغض کردم. مشکاتیان برای من تصویر یک هنرمند که همیشه فقط با هنرشون حرف می زنن و خارج از دنیای هنر لال و و مبهوت هستند انگار اون دنیا هیچ تعلقی به اونها نداره و اونها هم هیچ تعلقی بهش ندارن. با این که می دونستم و شنیده بود که خیلی مریضه و خودش هم مشغول داغون کردن خودشه اما خبر مرگش خیلی غم انگیز و تلخ بود. شاید کمی حرفی که علیزاده گفت می تونست این حس تلخ و ناراحت کننده رو ارضا کنه. اون گفت با مرگ مشکاتیان باید عزای عمومی اعلام کرد. با این که در این سال نحس 88 همه جور اتفاقی افتاده و افسردگی و تلخی توی هوا است و با نفس به وجود ما رخنه می کنه مرگ مشکاتیان برای من تلخ ترین اتفاق این سال بود تا حالا. تصویر مشکاتیان برای من تصویر یک اهل موسیقی ایرانیه که تمام تلخی های عشق به موسیقی رو در این مملکت و جامعه ی ستمگر یک جا تحمل کرده و در چهره ی صوفی وار و نگاه مبهوتش همه ی این تلخی ها بازتاب داره. وقتی به مشکاتیان فکر می کنم اولین تصویر اون پرتره ایه که در جلد کاست دستان ازش کشیدن. با اون موها و ریش های سیاه و افشان! آلبوم دستان برای من و خیلی ها یک خاطره نوستالژیکه خاطره ای از بهترین دوران خلاقیت و هنر مشکاتیان و شجریان. شاید یکی از قله های موسیقی سنتی. نمی دونم شاید زیادی رمانتیک شدم اما اینقدر ناراحتم که نمی تونم جلوی خود رو بگیرم . مشکاتیان این شانس رو نداشت که مثل شجریان در زمان حیاتش اسطوره شدن خودش رو ببینه ولی مطئمنم اگر در 50سال گذشته چند قله در موسیقی سنتی ایران باشه که واقعاً در تحول آن نقش داشتن و درهای جدیدی رو باز کردن یکی اش مشکاتیانه. کافیه فقط کارهاش رو با شجریان دوباره گوش کنیم. بیداد، آستان جانان، سر عشق، نوا مرکب خوانی، دستان و قاصدک. همین چندتا برای این که یک هنرمند نابغه باشه و جاوادنه بشه کافیه.
یکی از بهترین آثارش به نظرم همینه که الان دارم گوش می دم
صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب کن
خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عیش می طلبی ترک خواب کن
روزی که چرخ از گل ما کوزه ها کند
زنهار کاسه ی سر ما پر شراب کن
کار صواب باده پرستی است حافظا
برخیز و عز م جزم به کار صواب کن
امین

شب خوش



هر شب قبل از خواب دلم به شدت می گیره. انگار از همه ی کسانی که دوستشون دارم کنده شدم.
افسانه

هم شکلی

همیشه با خودم فکر می کنم و گاهی هم از اطرافیان و دوستانم می پرسم که چی می شه که یک نفر یا یک عده تصمیم می گیرند انسان ها رو همشکل کنند؟ این مشکل فقط مربوط به دنیا و زمانه ی نیست. قدیمی ترین و تمثیلی ترین روایت در این مورد مربوط به اون پادشاه باستانی یونانی است که یک تخت داشت و تصمیم گرفته بود که همه ی آدمها را به اندازه ی اون تخت دربیاره. اگه کوتاه تر بودند اینقدرمی کشید تا اندازه می شدند و اگر بلند تر از سر و ته شون می برید تا اندازه بشن. بعد از چند هزار سال داستان ما توی ایران هم همین قدر مسخره و البته متأسفانه دردناک و خشونت باره. و ما هم خیلی بدشانس بودیم که در یک همچه زمانه ای تمام دوران طلایی زندگی مون رو گذروندیم. حالا که به آستانه ی سی سالگی رسیدم با خودم فکر می کنم من اندازه ی اون تخت نشدم اما.... اما توی این ایران عزیز ما وقتی به این تخت تن نمی دی هیچ جای دیگه ای برای زندگی کردن و نفس کشیدن نیست . مثل این که تمام خاک این سرزمین پر این تخت های هم اندازه است و تو اگر نخوای روی یکی از این تخت ها دراز بکشی هیچ جای دیگه نداری بنابراین مجبوری روی یکی دراز بکشی فقط باید خوش شانس باشی یا خیلی دقت کنی که تختی رو انتخابی کنی که اون مأمور اندازه کننده! اندازه گر! دیرتر به تو برسه. شاید تا قبل از این که برسه یک فرجی بشه ، سر راه خسته بشه پشیمون بشه یا چه می دونم. به هرحال همه ی ما روی این تخت ها دراز کشیدیم و منتظریم. به همین تلخی! به نظرم این شعر شاملو با این تصویر خیلی همخوانی داره:
در مردگان خویش نظر می افکنیم با طرح خنده ای
و نوبت خویش را انتظار می کشیم بی هیچ خنده ای
امین