چمنزار گریان

دیشب بعد از مدتها با امین نشستیم و یه فیلم دیدیم.  فیلمی از کارگردان یونانی تئو آنجلوپولوس با عنوان: چمنزار گریان.
من فیلم رو دوست داشتم. فضای فیلم خیلی شبیه فیلمای تارکوفسکی بود. اگه کسی تارکوفسکی دوست داشته باشه می تونه این فیلم رو دوست داشته باشه. البته داستانش فراز و نشیب زیاد داشت. 
فیلم برداشتی از اسطوره ی ادیپ بود یا لااقل من و فشفشه میرزا جان فکر می کنیم برداشتی از ادیپ بود ولی با بعضی تغییرات در داستان. البته کل تریلوژی ادیپ بود نه فقط بخش اولش. داستان زیر و بالا داشت و تفاوت ولی روایت همون بود. فضای اسطوره ای فیلم برای من که اینروزا همش درباره اسطوره ها دارم می خونم خیلی جذاب بود. اسطوره های مدرن که زیر فشار شرایط شکل و قامت اسطوره ای شون خورد شده و از هم پاشیده. 
چمنزار گریان از اسمش تا جزئیات فیلم پر از نشانه های قابل تفسیر ه ولی من  نمی خوام با گفتن تفاسیر خودم لذت تجربه ی ناب کشف و شهود برای مخاطب رو خراب کنم. در هر صورت اگر فیلم رو یافتید ببینید، چیزی رو از دست نمی دید....چیزی به دست می آرید.
افسانه

روزهای سخت بیماری

یک روز ، شاید دو سه سال پیش که فکر کنم یک روز بهاری بود یا تابستوتی، نمی دونم اصلاً یادم نیست، فقط یادمه که از روزهای سخت بیماری ام بود و مثل حالا که هنوز آثاری از اون بیماری رو دارم، دنیا برام تیره و تار بود و تقریباً مثل حالا هیچ چیز از دنیای اطرافم نمی فهمیدم، صبح از خواب بیدار شدم. مثل همه ی اون روزهایی که بیمار بودم هنوز کاملاً وارد دنیای بیداری نشده بودم و مثل همه ی اون روزهایی که بیمار بودم و مثل حالا دیر از خواب بیدار شده بودم . افسانه زودتر بیدار شده بود. من اومدم توی هال نشستم ، سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم و چشم هام رو بستم و به تپش های شدید قلبم و به ضربان سفت رگ های توی مغزم گوش کردم. افسانه داشت ظرف می شست و چون فکر کنم خیلی از بیماری و حال بد من خسته و عصبانی بود و یا من این طور فکر می کردم خیلی با سر و صدا و ترق و ترق ظرف می شست. صدای ظرف ها و موج عصبانیت یا خستگی و کلافگی افسانه توی سرم رفت و با صدای ضربان رگ های مغزم و صدای تپش های قلبم درهم شد و اوج گرفت . احساس کردم این سر و صدا به زودی سرم رو منفجر خواهد کرد و احساس کردم که الان از روی یک بلندی به پایین پرت خواهم شد. یادم نیست چطور به افسانه گفتم که یواش تر ظرف بشور و اینقدر همه چیز رو به هم نکوب که ناراحتش کردم . یواش یواش روی مبل پایین اومدم و توی خودم مچاله شدم. احساس کردم یک چیزی از مغزم داره سرازیر می شه توی چشمها و بعد قفسه ی سینه ام و یک دفعه شروع کردم به گریه کردن.... این یکی از سخت ترین و تلخ ترین لحظاتی بود که من درمدت دو یا سه سال بیماریم تجریه کردم. از اون لحظاتی که به خودم گفتم خدایا من بیمارم!!! یکی از تحقیرآمیز ترین و رقت انگیز ترین گریه هایی بود که تو عمرم کردم. نمی دونم چرا این روزها مرتب یاد روزهای سخت بیماری ام می افتم . یاد این که انگار بیماری و نکبت با هوا توی زندگی مون پخش شده و ما هر لحظه اون رو نفس می کشیم . درست مثل دود، دود سیگار دود ماشین که هرلحظه اون رو نفس می کشیم و هیج جا نمی تونیم ازش فرار کنیم . زندگی توی این روزها درست مثل دود سیگار و ماشین منزجر کننده و فرسایشی ایه. دلم می خواست دو زیست بودم تا وقتی خسته می شدم لااقل سرم رو می کردم توی آب و کمی نفس می کشیدم. شاید اگر زندگی به همین نکبتی ادامه پیدا کنه همه مون مجبور بشیم دو زیست بشیم و سرمون رو بکنیم زیر آب اما معلوم نیست اون جا هم بتونیم نفس بکشیم!!! معلوم نیست هیچ چیز معلوم نیست
امین