استقلال دردناک

چند روزی می گذرد از این تنهایی و این چیزی که به آن می گویند اضطراب تنها ماندن و این من که حالا در  سی و پنج سالگی باید یواش یواش یاد بگیرم قید و بند این همه سال وابستگی را از دست و پایم باز کنم و یاد بگیرم که مستقل بودن و خود با خود بودن دقیقاً یعنی چه.
البته که روی من فشار فراوان است و این درون ملتهب هر آن یکجور آزارم میدهد، خواه با این حمله های نمی دانم چه و خواه با آن دردهای ناتمام اما کمی که فکر می کنم و تنها کمی که وقت می گذارم آنقدر حقیقت عریان و تلخ می آید که کسی را جز خودم مقصر نمی دانم.
مزد همه ی این سالها دوری گزیدن و فرار از همه چیز و همه کس و دیگری را جلو فرستادن و کار نکردن ها تحمل همین حال و اوضاعی است که خودم هم از آن خنده ام می گیرد. می گویند انسان تغییر می کند به مرور زمان. راست می گویند اما این بها، این بهای ناتمام و دردناک که برای تغییر باید بپردازی...... از حق نگذریم، درد دارد، خیلی هم درد دارد.
حالا همه ی مکاشفه های شبانه ی من توی رختخوابی که دیگر همسرکم سر بر بالش کناری اش نگذاشته اتفاق می افتد و او نیست تا من هراسهایم را با خزیدن توی بغلش از یاد ببرم. با این فاصله ی هزاران کیلومتری که بین ماست، شاید حتی اگر چند ماه هم بیشتر طول نکشد من و او هر دو کمی یاد می گیریم بی یکدیگر زندگی کردن، بی یکدیگر رنج بردن و منطقی تر دلتنگ شدن را.... نه دلتنگی برای آن که نیمه ی وجودت را پر می کند و همیشه هست تا تو بدانی هر جا از پس کاری برنیایی می توانی آن را به گردن آن دیگری بیندازی، دلتنگی بلکه برای کسی که هست و باید باشد و نیمه ی وجودت را به گونه ای پر کند که تو یاد بگیری تنها بودن هم گاهی استعداد می خواهد و گاهی باید تنها بود و گاهی باید تنها رانندگی کرد، از خیابان ها ترسید، به بانک رفت، برای برداشتن هر چیزی از جای خود بلند شد، کتاب خواند، فکر کرد، فیلم دید. یعنی یک تنهایی ویژه که به تو یاد بدهد تو آدمی هستی که با همه ی عشقت به طرف مقابلت باید یاد بگیری خودت باشی، زندگی کنی و اگر روزی او نبود زندگی تمام نشود.
اما امان از این حمله های نمی دانم چه و چه و چه!
افسانه