خطاب به یک همستر سفید با چشمهایی قرمز!!!



چه جوری کمکت کنم وقتی نمی ذاری بهت نزدیک شم؟!
افسانه

آشنایی با صادق هدایت نوشته ی م. فرزانه

 این کتاب رو تازگی ها نخوندم شاید یک ماهی از خوندنش گذشته باشه. انقدر این کتاب روی من تأثیر گذاشت و انقدر دوستش داشتم که امین هم کنجکاو شد و خوندش. 
کتاب نوشته ی م. فرزانه هست و چون امانت بود و دیگه پیشم نیست نمی تونم الان بنویسم چند صفحه بود و ناشرش کی بود ولی اون که من خوندم ظاهراً چاپش قدیمی نبود و احتمالاً توی بازار هم پیدا می شه. صفحاتش هم در حدود 400 تا، کمی بیشترک یا کمترک.
چیزی که تو این کتاب برای من خیلی جذاب بود این بود که کتاب روایتی یه از زبان یه جوانی که توسط یکی از معلم های مدرسه اش به هدایت معرفی می شه و بعد رابطه ی مرید و مرادی با هدایت برقرار می کنه. این رابطه در سالهای پایانی عمر هدایت اتفاق می افته.
مصطفی فرزانه تو این کتاب برخلاف خیلی از کتاب هایی که درباره ی زندگی هدایت نوشته شده اند سعی نمی کنه شخصیت مرموز و اسرارآمیزی از هدایت بسازه.
هدایت تو این کتاب آدمی یه با گوشت و خون و پوست که با نومیدی ها و امیدهاش آشنا می شیم و البته نبوغش در نویسندگی! طرز حرف زدنش رو  لابلای خطوط کتاب می شنویم. شیوه ی نگاه کردن و برخوردش وقتی تمسخر آمیز یا وقتی آمیخته با ترحمه. هدایتی که روی بوف کور از جان و دل مایه گذاشته.
برای من این کتاب حکم مشکل گشایی لذت بخش رو داشت. وقتی خوندمش به فشفشه میرزا گفتم بالاخره یکی پیدا شد از هدایت اسطوره زدایی کنه. گفت این که خیلی بده. گفتم نه نه منظورم رو اشتباه گفتم. منظورم اینه که از نزدیک هدایت رو می شناسیم مثل یه دوست.
این حرفا و حرفای بیشتری که زدیم باعث شد که کتاب رو بخونه. اونم کتاب رو دوست داشت و روش تأثیر گذاشته بود.
عجیب ترین بخشش برای من اینه که همیشه بعد از خوندن کتابهایی که به وضعیت زندگیمون نزدیکه به این نتیجه می رسم که چقدر روشنفکر ایرانی بیچاره است و تا کی، واقعاً تا کی باید تحمل کنه که در اجتماعی که درکی از فعالیت روشنفکری نداره حنجره پاره کنه شاید چیز ی تغییر کنه. هدایت اما، ظاهراً سرخورده تر از اونه که گلو پاره کنه یا حداقل وقتی که نویسنده باهاش روبرو می شه و روزهایی که با اون می گذرونه روزهای رو به خاموشی رفتن این شعله ی سوزانه.
بخش پایانی کتاب رو تا مدتها تو ذهنم تکرار می کردم. واقعاً دیوانه کننده بود. صحنه ای که هدایت زیر بارون تند وسط درخت ها توی جنگل ساعت ها راه می ره و فرزانه هم دنبالش و هدایت انگار اصلاً اون رو نمی بینه. انگار قرار و مدار پنهان هدایت با مرگ اونجا منعقد می شه. همه ی لحظاتی که هدایت انگار تو این دنیا نیست و هست. دلزدگی و بی انگیزگی اش. 
کتاب رو نه فقط به خاطر تأثیرگذاریش بلکه به خاطر شناختی که از اون روزگار (ایران و فرانسه، هر دو!) به خواننده می ده هم توصیه می کنم. مخصوصاً اگه شمای خواننده یه فرانکوفول (معنی اش تقریباً می شود: دیوانه ی فرهنگ، زبان و کشور فرانسه) هستید.
افسانه

پیاده روهای تهران


راه می رم، مابین مردمانی که نمی شناسم و مردمانی که من رو نمی شناسند. 
یادم می افته به اون روزهایی که انگار همه همدیگر رو تو این خیابونها می شناختیم و انگار همه دخترعمو پسرعمو بودیم حتی اگه دستبند سبزی نبسته بودیم.
راه می رم. هدف ندارم و فکر می کنم  چقدر دوست دارم فرار کنم. 
بعد فکر می کنم شاید برعکسه. شاید وقتش شده بمونم. ریشه بدوونم. بچه دار بشم ، مادری بشم میون همه ی مادرها. زنی میون همه ی زنها. و همه ی آرزوهای ریز و درشت رو تو قعر دلم مدفون کنم، بشم یه فداکار تمام عیار.
راه می رم. راه می ریم. همه با هم. 
هوای چسبنده و سیاه تهران به پوست صورتمون می چسبه. به ریه ها مون به نایژک هامون می چسبه. هوای تهران گلومون رو، روحمون رو سوراخ می کنه. فکر می کنیم. به آرزوهامون. به آنچه باید می شد و نشد. به آنچه شاید بشه. به آرزوهامون فکر می کنیم. به این که بهتر نیست که بمونیم؟ و یک صفر بشیم در میان اعداد؟
راه می ریم، مابین چهره هایی که بی تفاوتند. دست.بندی ندارند نه به رنگ سبز، نه به هیچ رنگی. هوا خفه است. مردمان آرزویی ندارند. چشمها سرخ و آبریز و گلوها سوزان. هوای چسبنده ی تهران تک تک ما رو در آغوش می گیره. 
خیل اعداد که در مه و دود گم می شند و دیگه یک، دو رو نمی شناسه و دو، سه رو نمی شناسه و دیگه هزار، به وجود نمی آد و دیگه میلیون، آفریده نمی شه. 
راه می رم با مغزی آشوب. 
وقتش نیست حامله بشم؟ با شکمی بالا اومده پشت چشم نازک کنم و هر دقیقه دلم چیزی بخواد؟ 
دلم بخواد بدوم تا ته دشت؟ بروم تا نوک کوه؟ 
وقتش نیست برم تو خیابون مفتح پیرهن بارداری بخرم؟ از اونا که جنسش جینه و دو تا بند و دو تا سگک بالاش داره و از وقتی دست چپ و راستمو شناختم ازشون خوشم می اومد؟
راه می رم.
طرح جدیدم برای اجرا به کجا می رسه؟ نفس ها حبس، دلها خسته، سقف آسمان کوتاه. این ایده هم می ره تو بایگانی ذهن فراموشکارم؟ زمستان است. این ایده هم برای بار چندم رد می شه؟ اصلاً من حوصله ی کار کردن دارم یا دارم با فکر کردن به کار کردن خودم و دور و بریهام رو گول می زنم؟ زمستان است. یا بس که کارهام رد شده دیگه تحمل رد شدن ندارم؟ زمستان است.
راه می رم، خیابون جای امنی یه.
 نه کسی آدم رو می شناسه نه آدم کسی رو می شناسه. 
جای امنی یه فقط به یه شرط. به شرط اینکه یکی هوس نکنه وسط خیابون نمایش قیمه قیمه کردن یکی دیگه رو برات اجرا کنه. یا موتورسوارای شبیه ترمیناتور نیان به خاطر روز فلان از بیخ گوشِت کیوکیوکنان رد بشند. 
البته که من خیابونای تهران رو و تک تک درختای سوخته از مونو اکسیدکربنش رو دوست دارم. البته که من قدم زدن تو این خیابونهای مه گرفته ی زمستونی رو که بعضی ها از نفهمی شون!!!! می گن دود آلوده دوست دارم. و خودمم خوب می دونم که این هوا خیلی هم خوب و مه آلود و تقریبا شبیه لندنه. اصلا خود لندنه! راه می رم و به یه نتیجه ی جالب می رسم. اینجا لندنه و ما نمی دونستیم البته یه ضرب المثل یا شایدم شعر لندنی هست که می گه: 
لندن یعنی مه 
لندن یعنی باران 
لندن یعنی فیش اند چیپس
.... تهرانیزه شده اش می شه: 
تهران یعنی مه 
تهران یعنی دود 
تهران یعنی فلافل و بندری!
راه می رم. فکرم قد نمی ده بیشتر از این فکر کنم. یک صفر هستم در میان اعداد.
نشسته ام در ایستگاه مترو. مترو پر است و می ایستد. عده ای زن با جیغ و ویغ پیاده می شوند. صدای خنده ی چند دختر جوان و جیغ زنی که فریاد می زند و چادرش را که لای تن و بدن مسافران کوپه ی زنان مانده می خواهد. بچه ای زیر پا به زحمت و با کمک مادرش و دور و بریها از خفه شدن و له شدن نجات پیدا می کند. کسی به فکر کسی نیست. کسی دستبندی با هیچ  رنگی بردست ندارد.
بلند می شم و از ایستگاه بیرون می آم. هنوز می خوام از ایران برم. بچه نمی خوام که زیر و دست و پا بمونه. اینطوری خودم هستم و دلم و پیاده روهای طویلی که توشون راه می رم و مردمی که نمی شناسمشون..... 
که اونها هم منو نمی شناسند.
افسانه

تئاتر با طعم زیرزمین


چه موقعیت های عجیب و با معنی که در زندگی آدم پیش نمی آد. داشتم به دو تا پست قبلی نگاه می کردم، اولی در مورد ناامید شدنم از تئاتر و این آخری در مورد نابود شدن یا اصلاً نبودن امکان گفت و گو در جامعه ما. و حالا این اتفاق:
مدتی بود منتظر شروع اجرای نمایش جدید محمد یعقوبی بودم. یعقوبی اون جوری تئاتر کار می کنه که من دوست دارم و فکر می کنم درست تره. یعنی وقتی یه نمایش از یعقوبی رو می بینی، هر چند ضعیف (در قیاس با نمایش های قبلی اش) باز هم وقتی نمایش تموم می شه اصلاً پیش نمی آد که مثل خیلی از نمایش های این سال ها به طرز احمقانه ای از خودت بپرسی: «خوب که چی؟» و احساس نمی کنی به شعورت توهین شده. به دوستم که دستیار یعقوبیه زنگ زدم تا بپرسم که بالاخره اجرای عمومی شروع شد یا نه که گفت نه و احتمالاً هم هیچ وقت قرار نیست اجرای عمومی شروع بشه چون این کار اساساً با هر چقدر سانسور اصلاً قابل اجرا نیست اما... چند شبی که سالن تمرین در اختیار گروهه دوستان و هنرمندان می آن و تمرین نمایش رو می بینن و ما هم می تونیم بریم.
به همراه افسانه و یک رفیق شفیق به دیدن این تمرین شتافتیم. فرض کنید نمایشی بدون لباس، بدون دکور و بدون نور، یعنی حتی نمی شد بهش گفت یک اجرای ژنرال.
زیرزمین تئاتر شهر توی یکی از پلاتوها، اجرایی مخفیانه و یواشکی. نمایش چند تا از مهمترین ابزار تأثیرگذاری روی تماشاگر رو نداشت: نور، لباس و دکور. اما وقتی نمایش تموم شد، هیچ کس توی حال خودش نبود چند نفری بیرون رفتن و سیگاری آتش زدن، چند نفری هم اشک توی چشماشون جمع شده بود و چند نفری هم مثل من بغض گلوشون رو فشار می داد. به افسانه گفتم بعد از سال ها که در عالم تئاتر بودم تازه فهمیدم ارسطو چی گفته بود وقتی می گفت وظیفه ی درام ایجاد کارتارسیس در تماشاگره. و کارتارسیس اون چیزیه که هزار جور ترجمه و تعریف شده و هر کسی یه چیزی می گه اما هنوز یه تعریف واحد و جامع و مانع نداره چون هیچ کس نمی تونه دقیقاً اون احساس رو توصیف کنه.
این احساس رو البته کمی رقیق تر سال ها پیش بعد از دیدن نمایش بازی استریندبرگ سمندریان تجربه کرده بودم اما این بار.... با یه نمایش ایرانی و اون هم درباره ی نزدیک ترین و ملموس ترین شرایطی که توش زندگی کردم. مثل کشیدن شدن یک رشته پنهانی که سرش به جاهایی مخفی و دردناک از وجود آدم وصله، مثل تکون شدید و پر لرزه ای که کل بدن آدم رو فرا می گیره وقتی چیزی روی پرده ی گوش خراشی زودگذر اما عمیق می کشه.
اما احساس متناقض و آزاردهنده ای که نمایش در آدم بیدار می کرد درست همون چیزیه ی در پست آخری درباره اش نوشتم: امکان گفت و گو و تفاهم بین قطب های متضاد جامعه ی ایران. وقتی نمایش تموم می شه همه همون قدر برای سرنوشت غم انگیز شخصیت مظلوم نمایش، که مهدی پاکدل بازی می کرد، ناراحت هستن که برای سرنوشت اون بازجو، با بازی فوق العاده ی علی سرابی، و موقعیتی که توش گرفتار شده. وقتی در آخر نمایش بازجو از بازجوی جدید خودش خواهش می کنه که چشم بند رو برداره و بذاره که با هم حرف بزنن، درست توی این لحظه، ما هم مثل خود اون بازجو که تمام اعتقادات و ایمانش داره فرو می ریزه، ما هم شروع به لرزیدن و فرو ریختم می کنیم. در واقع قهرمان این موقعیت تراژیک بیش از اون که شخصیت مهدی پاکدل باشه که آخر نمایش خودکشی می کنه، این بازجوی بدبخته که در اوج نمایش همه چیزش فرومی ریزه. و من چقدر از این آدمها در این مدت دیدم، آدمهایی با اعتقادات خالص و ناب و ایمان به کار و راهشون که در کسری از ثانیه تمام زندگی و اعتقاداتشون روی سرشون آوار شده.
درسته که من هنوز حتی ذره ای این اعتقادات و آدم ها رو درک نمی کنم و اصلاً نمی تونم باهاشون یه زبون مشترک پیدا کنم و حرف بزنم، اما واقعاً یعقوبی آدم رو در یک موقعیت دراماتیک کاملاً برابر قرار می ده که اصلاً نمی شه انتخاب کرد باید به کدوم طرف حق بدی حتی با این که تو خودت هم قاطی بازی هستی. من هیچ جوری نمی تونم به اون بازجو حق بدم اما... اما اون هم حق داره.
موقعیتی که این جامعه ی تیکه و پاره ی ما در اوم گرفتار شده و این گره کور به این راحتی قابل باز کردن و حل شدن نیست اما یعقوبی درست در زمانی که ما خودمون رو مظلوم احساس می کنیم و دائماً برای خودمون و زندگیمون و نسلمون مرثیه های سوزناک (که خود من به خیلی هاشون اعتقاد دارم و فکر می کنم درست هستند) می سراییم، درست توی همین لحظه همون خراش زودگذر و عمیق رو روی پرده ی گوش ما می کشه. آیا امکان گفت و گو هست؟ آیا اصلاً گفت و گو توی چنین شرایطی معنی داره؟ اصلاً پدران و مادران ما وقتی سال 57 می خواستن انقلاب کنن به این سؤال ها فکر می کردن؟ اصلاً به ذهنشون می رسید؟ شاید به قول یکی از دوستان گفت و گو تنها یه راه داره و اون هنره.
امین

چه تنها و تهی ام من!


تنها و تهی ام.

باد سرد خزان نیستم.

سایه ی درختی چروکیده نیستم.

آوازی مانده در گلوگاه سینه سرخی نیستم.

قوطی پپسی مشتعل از نوازش های گنداب جویی کوچک نیستم.

زخمه ی کوچکی در دست تارنوازی بزرگ نیستم.

بهانه ای برای با هم بودن نیستم.

نه به کسی تعلق دارم.

نه کسی به من تعلق دارد.

نه به چیزی تعلق دارم. 

نه چیزی به من تعلق دارد.

اجاق پر از خاکستری خاموش در کلبه ای شالی پوش در میانه ی جنگل های آمل نیستم.

متنی دست نویس در کشوی میز چخوف نیستم.

عکس پوسیده ی لنین در خانه ی پیرزنی خوشبخت نیستم.

دستی آلوده به لکه های چسبنده ی خون نیستم.

فریادی نیستم که باید بکشی از بهر دردی مشترک.

زندانی سیاسی و غیر سیاسی نیستم.


نه به کسی تعلق دارم.

نه کسی به من تعلق دارد.

نه به چیزی تعلق دارم. 

نه چیزی به من تعلق دارد.

لکه ی رنگی بر گوشه ی شاهکار نقاشی هانیبال الخاص نیستم.

یکی از مردگان تصادف های هواپیما و قطار و ماشین و موتور و دوچرخه و اسکیت و دویدن نیستم.

پرنده ای به نام گنجشک نیستم.

مداد رنگی 12 رنگ نیستم.

عکس ناصرالدین شاه بر حاشیه ی کتابی تاریخی نیستم.

ف.احشه ای خسته از کار نیمروز نیستم.

دریای بیکران نیستم. 

آسمان ابری نیستم.

دود اگزوز مینی بوس خط ونک - شهران نیستم.


سیستم ویندوز روی کامپیوتر برادرم نیستم.


نه به کسی تعلق دارم.

نه کسی به من تعلق دارد.

نه به چیزی تعلق دارم. 

نه چیزی به من تعلق دارد.


رژلبی طلایی بر لبی ترک خورده نیستم.

زنجیری بر پایی نیستم.

احمق و بی استعداد نیستم.

قوی نیستم.

چشمهای سیاه همستری به اسم نمکی نیستم.

بوی شاش پیچیده در پیاده رو دست راست راه آهن به سمت شوش نیستم.

برجی از برج های آتی ساز خاکستری و هول افزا نیستم.

پایان نامه ای ملتهب از بوی سیگار و رطوبت مشروب نیستم.

بازیگر تراژدی علیرغم میل خود نیستم.

کتابی که همیشه می خواهم بنویسم نیستم.

امین نیستم.


نه به کسی تعلق دارم.

نه کسی به من تعلق دارد.

نه به چیزی تعلق دارم. 

نه چیزی به من تعلق دارد.

پیانوی بزرگ و سیاهی که هم شوپن می شنود و هم باباکرم نیستم.

شاپرکی هراسان در توالتی پرنور نیستم.

قصه ای برای گفتن نیستم.

شادی ای برای لبخند نیستم.

مادر نیستم. 

شکایت خشکیده بر لب مهاجری در زوریخ یا مونیخ نیستم.

یکی از کاراکترهای رمان بوف کور نیستم.

خطی در میان خطوط بی نهایت دستی که در تاریکی می کشد و نمی داند چه می کشد نیستم.

فرمی برای پر شدن نیستم.

ابلاغیه ای برای اعلام شدن نیستم.

یگانه نیستم.

اشرف مخلوقات نیستم.

خدا نیستم.

من

همینم،

تنها و تهی ام.

همین 

و 

بس.

افسانه

ما هميشه در حال جنگيدن با هم هستيم

مدتی پیش کتاب محمد قائد رو تموم کردم : «ظلم، جهل، و برزخیان زمین، نجوا و فریادها در برخورد فرهنگ ها». کتاب ها و نوشته های محمد قائد رو گاه گاهی دنبال کردم و می کنم و به بقیه هم توصیه می کنم که دنبال کنند. وقتی همه درباره ی یک موضوع روز یا یک موضوع عمومی، یک نظر نسبتاً واحد و عمومی دارند، محمد قائد ناگهان تکه های پازل اون واقعیت یا موضوع رو به هم می ریزه، تکه های جدیدی اضافه می کنه و پازل رو از اول و به یک شکل می چینه طوری که یک تصویر جدید و متفاوت به دست می آد و خواننده به خودش می گه اِ، این تصویر دیگه از کجا دراومد؟
نمونه ی خیلی خوب این روش، مقاله ایه که بعد از انتخابات ریاست جمهوری سال 84 روی سایتش گذاشت به نام «گلدان آهنى و نخل پلاستيك: رؤياى تحققناپذير روشنفكران» که حتماً باید خوند. نگاه قائد در این مقاله خیلی کمک می کنه که بفهمیم چه اتفاقی افتاده و داره می افته.
چند وقت پیش خیلی اتفاقی کتاب «ظلم، جهل و برزخیان زمین» رو دیدم و با این که به نظرم ده هزار تومن قیمت زیادی برای یک کتاب 390 صفحه ایه، ولی کتاب رو خریدم و خوندم.
اولین ویژگی قائد اینه که زبان و نوع روایتش خیلی دراماتیک و پر جنب و جوشه. یک روایت خوش ریتم که آدم رو با خودش می بره. رشته ای که بخش های مختلف کتاب رو به هم وصل کرده بحث درباره ی خرده فرهنگ ها در دنیای معاصره و از این طریق هم بحث و جدلی درباره ی قضیه ی گفت و گوی تمدن ها که یک زمانی خیلی رو بورس بود. (تلخی و شاید هم خاصیت کمیک-ترسناک این روزها اینه که ما امروز باید حتی برای بحث های خنک روشنفکرانه ای که یه زمانی بین طبقه ی کتاب و روزنامه خوان باب بود، دلتنگی کنیم! آه یادش به خیر یه زمانی درباره ی گفت و گو تمدن ها و فرهنگ ها با هم بحث و جدل می کردیم!!! درباره ی این که باید دموکراسی رو یاد بگیریم و یاد بگیریم با مخالف خودمون صبور باشیم و گفت و گو کنیم!!! این بحث ها حالا به نظر چیزی شبیه خوش خیالی یا شوخی می آد).
براین اساس توی فصل های مختلف کتاب موضوعات به ظاهر بی ربطی رو پیش می کشه و به شیوه خودش تکه های پازل رو به هم می ریزه و تصویری جدید درست می کنه. از موضوع بنیاد گرایی اسلامی و اسلام ستیزی در غرب تا جنگ های ایران و روس در قرن نوزدهم تا مسئله ی شرق شناسی و ادوارد سعید تا روشنفکری دینی در ایران و شریعتی و سروش تا داستان تلخ و هزاربار شنیده ی کودتای 28 مرداد.
شیره و ته مایه ی همه ی این بحث ها و موضوعات هم این که گفت و گو بین تمدن ها و فرهنگ ها یه ژست و بحث کلی و خوشبینانه است که در عمل نه امکان تحقق داره و نه اصلاً تا حالا اتفاق افتاده چون این فرهنگ ها و تمدن هایی که قراره با هم گفت و گو کنند اصلاً به شکل یه موجود منسجم وجود خارجی ندارند. ممکنه که در یک سرزمین یا حوزه ی فرهنگی یک خرده فرهنگ مسلط وجود داشته باشه که بقیه ی خرده فرهنگ ها رو برای مدتی به اطاعت و تسلیم واداشته باشه اما در خیلی جاها از جمله ایران حتی این خرده فرهنگ مسلط هم وجود نداره و تاریخ اون کشورها تاریخ برخورد و جنگ و تلاش برای بقا بین این خرده فرهنگ هاست. به این جمله ی کلیدی کتاب دقت کنید:
«خرده فرهنگ های سرزمینی که امروزه ایران نام دارد همواره شکست از مهاجم خارجی را به سازش در میان خود ترجیح داده اند. اولی مرثیه ای است عظیم، دومی حقارتی است غیرقابل تصور».
وقتی نویسنده با این نگاه به سراغ موضوعات حساسی مثل روشنفکران دینی در ایران و داستان کودتای 28 مرداد می ره، می تونه تمام پیش فرض ها و تکه های پازل تصویری رو که در ذهن اغلب ما شکل گرفته به هم بریزه.
نمی خوام این جا یادداشت توضیحی یا انتقادی درباره ی کتاب بنویسم، چون بهتره هر کس خودش کتاب رو بخونه. من بیشتر این جا می خوام درباره ی تأثیر نگاه قائد روی خودم و برداشت خودم حرف بزنم.
وقتی آدم در درون یک اتفاق تاریخی زندگی می کنه، شاید خیلی سخت باشه که بتونی خودتو بیرون بکشی و به عنوان یه ناظر از بیرون به اون وضعیت تاریخی نگاه کنی. خیلی از ماها که توی یک سال گذشته درگیر یکی از سخت ترین شرایط در تاریخ معاصر ایران بودیم، وقتی می خواهیم خودمون رو، موقعیت مون رو و اتفاقاتی که برای ما و برای نسل مون افتاده تحلیل کنیم، دچار هیجان زدگی، ناامیدی، مقایسه های تاریخی غلط و از همه بدتر همون چیزی می شیم که قائد بهش می گه مرثیه ی عظیم. درسته که ممکنه احساس ما این باشه که داریم یکی از تراژیک ترین لحظه های تاریخی رو می گذرونیم، اما فکر کنم اکثر ما هنوز گیج و منگیم و وقتی دور هم جمع می شیم و درباره ی خودمون و درباره ی اون چه در این مدت زندگی کردیم و گذروندیم حرف می زنیم، هنوز این گیجی و گنگی معلومه. هنوز نمی دونیم چی شد که این طوری شد؟ و آخرش بعد از کلی بحث و جدل این سؤال سرجاشه که آخه بابا! چرا؟ چرا؟ برای چی؟ به چه گناهی؟ به چه منطقی؟ برچه اساسی؟ چرا این قدر آدم های یک جامعه ی واحد، یک ملت واحد برای همدیگه غیرقابل درک هستند؟ چرا ما تبدیل شدیم به جامعه ای که هیچ کدوممون ذره ای زبون و منطق همدیگه رو نمی فهمیم؟
خود من یه زمانی فکر می کردم، و البته خیلی پر حوصله بودم و با آدم ها بحث و جدل هم می کردم، که باید به حرف بقیه گوش داد باهاشون گفتمان (!) کرد و البته همون موقع هم، مثل همه ی بحث و جدل کنندگان، فکر می کردم این گفتمان حتماً باید به راضی و قانع شدن طرف منجر بشه، چون مثل همه ی بحث و جدل کنندگان فکر می کردم که حتماً راست می گم. حتی امروز همه ی ما خیلی کم پیش می آد که در یک بحث و جدل قانع بشیم، بیشتر می خوایم قانع کنیم. به هر حال می خواستم بگم امروز بعد از این همه بلا و اتفاق که بر سرمون اومده، مثل خیلی ها تبدیل شدم به موجود بی حوصله و عصبانی و جهنده (!) که حتی کوچکترین تحملی و صبری برای شنیدن صدای یک مخالف ندارم. به نظرم کسانی که در جبهه ی مخالف هستند، اصلاً قابل دیدن نیستند. حتی همین الان که دارم اینها رو می نویسم در کمال پرخاشگری فکری هستم و عمیقاً معتقدم که کسانی که در این شرایط نمی تونن موضع حق و درست رو درک کنند، اصلاً قابل دیدن نیستن چه برسه به این که باهاشون گفت و گو کنم. ما در موضع مظلومیت هستیم و مثل همه ی کسانی که در طول تاریخ در موضع مظلومیت بودند، اصلاً احتیاجی نمی بینیم که خودمون رو توجیه کنیم، مثل روز واضحه که ما در موضع حق هستیم. ممکنه لحن این جمله ها انتقادی به نظر بیاد، ولی من در حال حاضر این ها رو با اعتقاد کامل می گم و نه به قصد خود انتقادی یا مزخرفاتی از این دست.
شاید این احساسی از گرفتار شدن در یک جبر تاریخی به آدم بده. ما همه در یک شرایط دو قطبی قرار گرفتیم، که حق بی طرف بودن نداریم. و این طنز تلخیه که ما، نسلی که کودکی مون رو در شرایط انقلابی گذروندیم و پدر و مادرمون دلشون می خواست ما رو با یک تربیت انقلابی ناب بزرگ کنند (من عکسی دارم مربوط به شش ماهگی ام، مادرم عکس رو برای بابام که در جبهه بوده فرستاده و پشت عکس از قول من چیزی نوشته به این مضمون که من می خوام بزرگ بشم و مثل بابام که داره در جبهه ها می جنگه سرباز امام زمان بشم و برای امام بجنگم تا عدالت (و نه آزادی) در دنیا برقرار بشه)، نسلی که جوونی مون رو در یک شرایط کاملاً متفاوت در دوران اصلاحات شروع کردیم و ایده آل مون این بود که یاد بگیریم، هم انقلابی باشیم و هم دموکرات، با تحمل زیاد و جونمون رو برای مخالف مون بدیم، ما نسلی که بعد از هشت سال دوران اصلاحات ناگهان مثل بهت زده ها یه روز صبح پا شدیم و دیدیم که همه چیز خواب بود و خیال بود و گویی که اصلاً توهمی بود و دود شد و واقعیت روی سرمون آوار شد، ما نسلی که چهار سال بعد باز با خاطره ی دور دوران اصلاحات فکر کردیم که نه، خیال و توهم نبود و واقعیت اون قدرها هم مهیب و سنگین نیست و می شه عوضش کرد، می شه دوباره به گفت و گو و تحمل و تکثر فکر کرد، بله، این از شوخی های تلخ تاریخ با نسل ماست که ما امروز حتی تحمل شنیدن کوچکترین صدایی از اردوگاه مقابل نداریم، و جنگ ما باز هم تبدیل شده به همون جنگ خیر و شر. به قول شاملو:
« همیشه همان/ اندوه همان/ غم همان و غم واژه همان....»
از کتاب دور شدم. اما می تونم از همین جا به بخش آخر کتاب درباره ی کودتای 28 مرداد اشاره کنم. یه ایده ی خیلی تلخ توی این کتاب هست که به نظرم واقعیت داره. اون هم این که ما همیشه درباره ی 28 مرداد این حسرت رو داریم که اگر، اون روز حزب توده دخالت کرده بود و نمی گذاشت دولت مصدق سقوط کنه، اگر بعد از کودتای اول در روز 25 مرداد که شکست خورد، اون مأمور سازمان سیا هم کارش رو رها کرده و به کشورش برگشته بود و بر انجام کودتا پافشاری نکرده بود، اگر مصدق هشدارها رو جدی گرفته بود، اگر.... اگر.... اگر.... اون موقع کودتا اتفاق نیفتاده بود و امروز سرنوشت ما کلاً فرق داشت و شاید بعد از اون اصلاً انقلابی اتفاق نمی افتاد و ....
اما نویسنده بعد از یه مقدمه ی طولانی و با شاهد گرفتن از اتفاقات و حوادثی که در تاریخ کمتر به اون ها اشاره شده می گه که متأسفانه باید گفت هیچ کدوم از این اگرها چیزی بیش از خود فریبی نیست چون اگر هزار بار دیگه هم چنین موقعیتی پیش بیاد باز هم همان اتفاقی می افتد که در سال 32 افتاد، همان و همان.
چون این جنگ نه جنگ قدرت های خارجی و شاه و مصدق و انگلیس و حزب و توده و ... بود یا لااقل بود اما همه ی جنگ اینها نبودند، جنگ اصلی جنگ خرده فرهنگ ها بود که تا امروز هم همان است.
خیلی پیش می آد که توی بحث هامون به این جمله ی قصار می رسیم که بعد از 100 از مشروطه مسئله ی ما، جنگ ما و خواست ما هنوز از مشروطه فراتر نرفته و ما همونی هستیم که صد سال پیش بودیم، فقط پوستین مون عوض شده. در این حرف واقعیت تلخی هست، اما به نظر می آد کمتر کسی به ریشه ی این مصیبت اشاره کرده باشه. قائد اشاره ی درستی کرده: جنگ خرده فرهنگ ها.
و نکته ی آخری که در کتاب مطرح شده واقعاً ایده ی جالب و در عین حال مأیوس کننده ایه. نویسنده می گه بعد از همه ی این بحث و سر و صداها درباره ی گفت و گوی تمدن ها و فرهنگ ها باید گفت که این ایده اصلاً ایده ی جدیدی نیست. فرهنگ ها و خرده فرهنگ ها همیشه در حال گفت و گو بودند، به خصوص در ایران، اما اونها چون زبان مشترکی نداشتند ابزار دیگه ای برای گفت و گو انتخاب کردند: جنگ.
«خشونت و جنگ همچون ابزار گفت وگو». آیا تصویری ناامیدکننده تر و جنون آمیزتر از این می شه از جامعه ی ایران (و شاید دنیای امروز: جنگ بنیادگرایی اسلامی و اسلام ستیزی غربی) ارائه داد؟
باید تا کار خودم و شما که این متن رو می خونید به جنون و ناامیدی مطلق نکشیده، حرفم رو تموم کنم.
شاید نویسنده گاهی قضاوت های تعمیمی و کلی کرده، چند مورد رو مثال آورده و اون رو به یک تحلیل کلی تر تعمیم داده. می شه بهش ایراد گرفت که شاید ایده ی تحلیل تاریخ براساس جنگ خرده فرهنگ ها در جاهایی جواب نده و از این ایرادهای آکادمیک و نظری بشه بهش گرفت، اما من فکر می کنم این مدلی که آقای قائد برای تحلیل انتخاب کرده بدجوری با تاریخ معاصر ایران جور درمی آد و نکته و داستان های پنهان مانده و جدیدی رو بیرون می کشه و جلوی چشم ما، گیج و منگان و مبهوتان و پرخاشگران این نسل بدبخت، می گذاره.
امین

شبه مشاهدات یک هنرمند پنچر


این روزا ظاهراً سرم خیلی شلوغه ولی در حقیقت کار خاصی هم نمی کنم. مدام روی کاغذ می نویسم چه برنامه هایی برای زندگیم دارم ولی چیزی تغییر نمی کنه. حرکت همه چیز انقدر بطئی و کنده که من نمی فهمم.
این روزا تمام مغازه های مارکدار و بی مارک جراح کرده اند و توی شهر، توی مراکز خرید که راه بری با موجی از جنون خرید مواجه می شی. با امین رفتیم بوتیک بنتون تو ونک. قیمت ها هنوز بالا و نکته ی جالب توجه این بود که لباس هایی حراج شده بودند که ظاهراً  آقای بنتون باید مستقیم می نداختشون سطل آشغال. همه ی جنس ها حالت کهنه و داغون داشتند. و  خانم ها.... خانم ها.... این خانم های عزیز مارک دوست، با چه شتابی از هم پیشی می گرفتند تا این بنجل های آشغال رو چهار تا چهار تا و پنج تا پنج تا رو دستشون بندازند و برند طرف صندوق که جیبشون رو خالی کنند. اگه مدل هایی که یک ماه پیش تو بنتون دیده بودم حراج بود منصفانه بود اما جنس هایی که الان اونجا گذاشتن چیزایی یه که اگه من ته کمدم پیدا کنم از خودم و کمدم شرمنده می شم! 
نکته ی جالب دیگه ای که این روزا فهمیدم اینه که من به شدت تنبل شدم و خودم نمی دونستم. برای رفتن یه مسیر یک ساعت و نیمه عزا می گیرم، تپش قلب می گیرم، غر می زنم، ناله می کنم. یادمه یه زمانی تمام روز رو می دویدم. بدون ناهار، بدون استراحت، بدون غرغر ، بدون وقفه. فکر می کردم همه ی کارای عالم رو می تونم تو یه روز انجام بدم. حالا اما احساس پنچری دارم و جالبیش اینه که نمی دونستم پنچر شدم. فکر می کردم هنوز همون انرژی سابق رو دارم و هر وقت بخوام می تونم موتورم رو روشن کنم. ظاهراً اشتباه فکر کردم و حالا باید کمی تمرین کنم که پنچریم رو بگیرم و دوباره راه بیفتم. 
افسانه

ویتگنشتاین، پوپر و ماجرای سیخ بخاری

این اولین کتاب مربوط به فلسفه بود که تو زندگیم تا الان! تونستم تا آخر با میل و اشتیاق بخونم.
کتاب بیشتر داستانه تا فلسفه بافی و انقدر جذاب و خوبه که آدم همه اش با خودش فکر می کنه آخه این اجنبی های پدرسوخته چه جوری این شیوه ی تحقیق رو بلدند؟ اصلاً از کجا یاد گرفتند اینجوری یه مسئله ی ساده رو به یه موضوع تحقیق تبدیل کنند؟ اونم تحقیقی که نه تنها به خوندنش می ارزه بلکه نوشتارش هم ساده و داستان گونه است و تا تموم نشه نمی شه کنارش گذاشت.
ترجمه ی کتاب ساده و روونه. نشر نی چاپش کرده. و مترجمش حسن کامشاده.
نکته اش برای من این بود که پشت حرف های پیچیده ی فلسفی آدم هایی پنهان شده اند که هر کدوم ویژگی های شخصیتی خودشون رو دارند. شبیه به همه ی آدم های دیگه اونها هم رنج می کشند، حسادت می ورزند، دوست دارند، متنفرند، مسخره می کنند، سخت می گیرند، داد می زنند، به جوک های ناجور می خندند، مبارزه می کنند، ناامید می شند و در کنار همه ی اینها مغز تحلیل گر و پیچیده ای دارند که دریافت هاشون از هستی رو به شکلی عجیب و غریب که بهش می گن فلسفه به ما معرفی می کنه. دوست داشتم این کتاب رو و خوشحالم که خوندمش. 
خوندنش رو به همه توصیه می کنم حتی کسایی که مثل خودم چندان به فلسفه خوانی علاقه ندارند.
پ.ن: من چقدر از فعل فلسفیدن خوشم اومده!
افسانه

«چخوف در زندگی من» و «ظلمت آشکار»

 دو تا کتاب خوندم این روزها.

 یکی اش «چخوف در زندگی من» نوشته لیدیا آویلف، داستان کوتاه نویس روس که بعد از مرگش چاپ شده (نشر اختران). این کتابِ خاطره که وَر داستانی قوی ای هم داره به مرور خاطرات لیدیا با چخوف اختصاص داره. خاطراتی از عشقی ممنوع که هرگز مجال وصل پیدا نکرد. لیدیا زمانی که با چخوف آشنا می شه زنی شوهرداره و یک بچه هم داره. تاثیری که کتاب بر من گذاشت عجیب بود. بعد از چند روز از تموم شدنش هنوز از ذهنم خارج نشده. به محض تموم شدنش پناه بردم به داستان های چخوف. دلم سوخت برای تنهایی چخوف و لیدیا و همه مون. همه مون که کار فرهنگی و هنری می کنیم به اصطلاح! رمز گشایی کتاب از بخشی از اتفاقات مهم نمایشنامه ی مرغ دریایی که به رابطه ی این دو نفر برمی گرده هم خیلی جذاب بود. انگار وقتی آدم می فهمه ریشه ی فلان صحنه و فلان دیالوگ تو یه نمایشنامه یا داستان خوب از کجا می آد نگاهش به اون اثر عوض می شه. نمی دونم. احساس می کنم مرغ دریایی حالا برام عمیق تر و جذا ب تره. گرچه همیشه بوده!
کتاب دیگه ای که نیم ساعت پیش خوندنش رو تموم کردم ، اسمش هست «ظلمت آشکار» و در سوتیتر اسمش نوشته خاطرات دیوانگی که خاطرات ویلیام استایرن نویسنده آمریکایی یه از دوره ی وحشتناک ابتلاش به افسردگی شدید. برام خیلی عجیب بود که ببینم کسی بعد از فاصله گرفتن از دوره ی بحرانی افسردگی تو زندگیش بتونه درباره اش بنویسه. ظاهراً موضوع خیلی شخصیه ولی تحلیل نویسنده از حال و روز خودش و نگاهش به افسردگی که اونو تا سر حد خودکشی و بستری شدن تو بیمارستان می کشونه رو دوست داشتم. دوست داشتم که کسی می آد و می گه این یه فوران درد درونی یه و برای آدم های اطراف به سختی قابل درکه و این که خیلی از هنرمندان و نویسنده ها به این درد مبتلا می شند. آدم در طول خوندن کتاب علاوه بر اینکه دلش برای نویسنده و حال و روز و رنجی که کشیده می سوزه مدام خودش رو مرور می کنه که بدونه تا کجای اون چیزی که نویسنده ی کتاب توصیف کرده پیش رفته و چقدر مونده که به اون مرحله ی حاد برسه. البته شاید همه اینطور نباشند، برای من که اینطوری بود!
توصیه می کنم اگه کتاب خون هستید هر دو تا کتاب رو بخونید. تعداد صفحات هر دو کتاب کمه و خوندنشون لذت بخشه. مطمئناً چیزی رو از دست نمی دید!
افسانه

ندارد عنوان!



این روزها، این روزها ی مزخرف بی انگیزگی ، این روزهای مزخرف منتظر بودن

این روزها، این روزهای علافی، این روزهای یادداشت های بی سر و ته

این روزها، این روزهای موسیقی فیلم، این روزهای تلفن های خارجه

این روزها، این روزهای برنامه ریزی، این روزهای فکر و خیال

این روزها، این روزهای یادآوری خون و رنج و انتظار و حماقت و امید

این روزها، این روزهای التماس به دست ها برای نوشتن سطری

این روزها، این روزها ی تنهای تنهای تنها

این روزها،

من کجام؟

افسانه

شهری که دوست داشتمش

این همان سرزمین کوچک من و توست با انبوه ساختمان های سفید و نرده های آبی اش، با رخت های آویزان و بشقاب های ماهواره اش که ویلان و سیلان میان زمین و آسمان، میان ماندن و رفتن، میان تردید و اطمینان تاب می خورند. این همان سرزمین کوچک ماست با مردمانش که زبانشان را نمی فهمیم و نگاهشان و دست هایشان و چشم هایشان همه غریبه است و با این وجود هست. همیشه آنجاست. کنار آن دریای سبزآبی و تیره روشن با ابرهای پفکی که باد را در آغوش می کشند و خورد می شوند و پنبه می شوند و بر سر ما می بارند. این همان سرزمین موعود ماست با انبوه مغازه هایش و پیاده روهای کثیفش و هتل دورافتاده اش که بر بالکن آن می توان لمید و فراموش کرد اینجا و آنجا کجای دنیایند و فراموش کرد فنجان قهوه هم سرد می شود و فراموش کرد چراغ های همه ی پهنه های گسترده ی جهان خاموش می شوند و شب چون ساعت شنی با رخوت و دانه دانه در میان چراغ های روشن کشتی ها به تو سلام می دهد. اینجا همان جاست. همان سرزمین غریبی که با تک تک نقاط کره ی خاکی مان فرق دارد و حتی با این وطن خرد و خراب و خسته که آواز اندوه بارش کابوسی همیشه است. این سرزمین کوچک ماست که تو اینک تنها و بی من بر خاک آن قدم می زنی و خاطره ی هزار شب نخفته مان را به یاد می آوری. این خیابانهای کوچک بی پایان و این تپه های درهم پیچیده با پله های بی انتها. این بوسه های کوچک و آغوش های خندان بر ساحل دریایی که در آن هزار هزار دخترک چادر بر سر دستان هزار هزار پسرک شهرشان را دردست گرفته اند و به ابدیت آنسوی دریا، به ساحل هیچگاه ندیده ی مارسی نگاه می کنند. اینجا. سرزمین سه ماه خاطرات هذیان گونه ی ماست که تو دلبندم خاکش را دوباره می شناسی
افسانه

من از گم شدن بدم می آد


هیچی وحشتناک تر از این نیست که تو شهری که بزرگ شدی گم بشی. تو خیابون راه بری و هیچ جا رو نشناسی. اتوبان کنارت باشه و سربازایی که از روبروت می آن راه ندن رد شی. متلک بشنوی. کلی طول بکشه تا موقعیت جغرافیایی ات رو پیدا کنی. با تردید تاکسی بگیری در حالی که همش تو ذهنت بگی نکنه اونور خیابون باید وایستم...نکنه اینجا نمی برن....نکنه مسیر بی ربطی دارم می گم. دختری که کنارت تو تاکسی نشسته به یه زبون عجیب غریب با موبایلش حرف بزنه. هر چی صبر کنی به مقصد نرسی و همه جا ناشناس باشه. کسی نباشه که بهش زنگ بزنی و بپرسی کجایی. اصلاً ندونی کجایی. هیچ کدوم تابلوهای راهنما برات آشنا نباشن.

و آخرش خرد و خراب و خسته که به یه جای آشنا رسیدی تازه اول راه باشی  باید تو مترو سرپا وایستی و مثل گربه خودتو باریک کنی، بلکه هم سوسیس بشی. صبر کنی و فشرده بشی و اظهار نظرهای مزخرف سیاسی و غیرسیاسی و غرغر و هل نده و هل بده بشنوی ... و دستفروش ها بخوان به زور چیزی بهت بفروشن و تو تاکسی کنار آقای گشادنشسته ای بشینی و از سر کوچه که بپیچی مردک بیت العباسی خیکی چندش آور رو ببینی که داره درباره ی فلان قدر پولی که اگه از فلانی نگیره کارش رو راه نمی ندازه برای یکی دیگه قصه می گه.

اینجوری یه. وقتی تو این شهر گم شی فرو می ری. اینجوری یه. یه گودال عمیقه... نه یه چاهه که از بدشانسی ما هیچوقت از تهش یوسف درنمی آد! 

اینجوری یه وقتی آدم به همشهریها و مردم همزبون خودش اعتماد نداره و تو اتوبان صیادشیرازی که بعداً می فهمه صیادشیرازی یه گم می شه ، نمی تونه از هیچ کدوم ماشینای بزن در رو آدرسی بپرسه چون همه شون آماده ان خانوم بلند کنن و اگرم نیستن دیگه بحثی برای ایستادن و جواب دادن به این خانوم ویلون و سیلون کنار بزرگراه نیست....وظیفه ی پاسخ گویی رو می ذارن به عهده ی سربازهای متلک گو و راه نده برای رد شدن.

وحشتناکه گم شدن تو این شهر.
افسانه

28 اردیبهشت سالروز بزرگداشت خیام



ای کاش که جای آرمیدن بودی

یا این ره دور را رسیدن بودی

یا از پس صدهزار سال از دل خاک

چون سبزه امید بردمیدن بودی

پرسونا



                                                 

خیلی از فیلم های برگمان رو دو تایی دیده بودیم اما پرسونا رو نه. امین ظاهراً یکی دوباری این فیلم رو بدون زیرنویس اون قدیم ندیما دیده بود. این عزیز دل، عاشق برگمان و فیلم ها و نوشته ها و همه چیزی یه که به سینمای برگمان مربوط می شه. منم برگمان رو دوست دارم. یه جور خیلی خاصی یه که فقط خودش می تونه باشه و نه هیچ کس دیگه.
خلاصه فیلم خیلی پیچیده و عجیب بود و در عین حال تاثیری هم که رو آدم می ذاره عجیبه. اینکه ممکنه آدم ها در هم حل بشند. ممکنه همه شبیه هم باشند و در عین حال ممکنه دو نفر دو روی یک شخصیت یا یک نفر حامل دو شخصیت باشه و هر کدوم بتونن جای اون یکی رو بگیرند. 
نمی دونم. واقعاً در حدی نیستم که بتونم درباره این فیلم چیزی بنویسم. فقط بازی لیو اولمان به عنوان بازیگر زنی که از همه ی بازیگرهای زن دیگه بیشتر دوستش دارم مثل همیشه دلنشین بود. کلاً چهره ی عجیب و خاص این زن که شبیه اسطوره هاست خیلی دوست داشتنی یه. لطافت و معصومیت همراه یه جور خشونت و وحشی بودن. 
شاید مقایسه ی درستی نباشه....و یا اصلاً قصدم مقایسه نیست ولی این فیلم چقدر من رو یاد فیلم های دیوید لینچ انداخت. پیچیدگی هایی که ما براش جوابی پیدا نمی کنیم و یا با منطق ما سازگار نیست. به نظرم رسید که برگمان به چه سادگی توی هر کدوم از فیلم هاش بخشی از دغدغه های ذهنی اش رو بدون روپوش و تغییر شکل جلو چشم ما می ذاره. دغدغه هایی که گرچه پیچیده به نظر می آن اما در بخشی از ناکجای وجود هر کدوم ما پنهان شده اند و هستند. دغدغه هایی که باعث می شه آدما به هم شبیه بشند یا بتونن در همدیگه حل بشند و تغییر شکل بدند مثل فیلم پرسونا!
افسانه

کنسرت همایون


      دوشنبه 30 فروردین رفتیم توی تالار همایش های برج میلاد کنسرت همایون شجریان رو دیدیم. من تا حالا از همایون برنامه ندیده بودم. ما توی بالکن نشسته بودم و بخشی از سن رو نمی دیدیم. پخش صدا هم خیلی بد بود و صدای سازها رو به جیغ تبدیل و صدای خواننده رو فید می کرد. البته ظاهراً توی آنتراکت کمی تنظیمات رو درست کردند و صدا بهتر شد. کلاً اجرای بخش دوم بهتر بود. ظاهراً شب دوم شجریان هم اومده بوده که این کلی مایه ی افسوس امین شد که چرا بلیط شب دوم رو نداشتیم. 

از همه ی اینا بگذریم جالبیش این بود که ما تقریباً زیر برج میلاد بودیم. یعنی تو محوطه ی باز، سرت رو که بالا می آوردی برج رو می دیدی. چقدر سرگیجه آوره و چقدر عجیب که همزمان نسبت به این برج هم احساس بدی داشتم و هم خوب. انگار هم ازش تنفر داشتم و هم خوشحال بودم که یه نماد اینجوری تو تهران هست. عجیبه. نمی فهمم این احساس دوگانه نسبت به چند تیکه بتون و آهن چیه و از کجا می آد. شایدم می دونم و نمی خوام بگم!

من کارای قمصری رو دوست دارم. به نظرم تلاش می کنه تا تجربه ی جدیدی توی موسیقی سنتی ایرانی داشته باشه. تجربه ی چند صدایی و نزدیک شدن به مشخصات استاندارد موسیقی ارکستر. با وجود این احساس کردم این اجرا کمی آشفته و پر سر و صدا بود. قمصری هنوز خیلی جوونه و اگه بهش راه بدن که کارش رو همینطور ادامه بده یه روز می تونه به عنوان یکی از آهنگسازهای مطرح موسیقی ایرانی باشه که با نگاهی نو روی این موسیقی کار کرده.

به هر حال.... یادم افتاد که من عاشق کمانچه ام و چقدر دوست دارم این ساز رو یاد بگیرم.
افسانه

بهار می رود


تعطیلات تموم شد.  برای من تازه تموم شده. امروز اولین روز بعد از بهار جدید بود که از خونه برای کار و بار خودم بیرون رفتم. 

با تموم شدن تعطیلات به نظر می رسه بهار هم تموم شد. هوای خوب و تهران خلوت تر و کم دود تر و آسایش خیال و بیکاری و فیلم دیدن تو خونه و چرت زدن.
بهار بدی نبود. نه چندان خوب اما روز گردش مون تو کاخ گلستان چسبید. من این کاخ رو همیشه از بیرون دیده بودم  و نمی دونستم یک مجموعه ی دیدنی یه. خیلی زیباست و خیلی افسوس برانگیز که دیگه خبری از این معماری زیبا و این همه ظرافت و پیچیدگی تو زندگی امروزمون نیست، حتی هنرمنداش هم نیستن. عجیبه. چقدر زندگی به سرعت تغییر کرد و می کنه.
روز تولد فشفشه امین هم چسبید. دوستای دور خیلی وقت ندیده رو دیدیم .... دلمون برای گذشته ها تنگ شد .... و خاطره های پاورچین اومده از سالهای دور.
حالا زندگی ادامه داره ....
و....

افسانه

ces jours

Ces jours sont les jours de penser et changer... si on peut!
afsan

هزار دستان

هفته ی پیش، شب های من و امین به دیدن دوباره ی سریال هزاردستان گذشت. از زمان بچگی ام یه چیزهایی گنگ و یه چیزهایی واضح از سریال یادم بود ولی وقتی نشستم پاش و سریال رو از اول تا آخر دیدیم باورم نمی شد که تک تک صحنه ها دوباره خیلی خوب یادم بیاد. همه چیزو با دوباره دیدن به یاد می آوردم. تفاوت در این بود که این بار اون ترس موهوم بچگی از عینکی که قطره های خون روش می چکه و بازجویی که متهمش رو توی کیسه دنبال خودش می کشه جاش رو به یه جور وحشت قابل لمس تر داده بود. وحشت از مرور دوباره ی سرنوشت ایرانی جماعت. سرنوشت اون قشر طفلکی که فکر می کنند می تونند چیزی رو حتی اگه شده با خشونت تغییر بدن ولی دست آخر نه تنها چیزی تغییر نمی کنه بلکه خودشون هم در راه این آرمان دست نایافتنی فدا می شند.
خوب که نگاه می کنی می بینی هنوز که هنوزه چیز زیادی تغییر نکرده. هنوز همون خشم و همون فریادها. هنوز همون آرمان خواهی و اعتراض ها. آدم غمگین می شه. با خودش می گه پس این تاریخ دوهزار و نمی دونم چند صد ساله آخه چی برای ما آورده؟ چی رو پشت سر گذاشتیم؟ چی عوض شده؟چی جز یه پوسته ی ظاهری که فقط به تولد تفرعن و پوچی و بی حاصلی ای کمک کرده که انباشته از لمپنیسم و حماقته؟!
دلم به حال رضا خوشنویس سوخت. چیزی که تغییر نمی کنه جهله و چیزی که بی برو برگرد همیشه و تا ابد ماندنی یه ظلمه. حالا تو هر قالبی که می خواد باشه باشه. آدم باور نمی کنه دستی که می تونه کاغذ و قلم رو نوازش کنه تفنگی در دست بگیره. تفنگی نه برای کشتن دیگری (اگر چه در اندیشه ی کشتن دیگری) بلکه ناخواسته برای کشتن خود. تیری که اولین بار رضای بیچاره شلیک کرد به خودش برگشت..... و سرنوشت ما ایرانی جماعت ظاهراً اینه. این که تیرهامون همیشه کمانه کنند و در مغز خودمون جا خوش کنند. این سرنوشت همه ی ماست که می خواهیم چیزی رو تغییر بدیم در حالی که ریشه های اون چیز خشکیده و سوخته. و کو تا دوباره تخمی بارور شه و جوانه شه و نهال شه و درخت شه..........
تا باز هم تبری دیگه؟!
روح علی حاتمی عزیز شاد!

افسانه

تمام خالیِ ليوان

اين پست رو می نويسم تا بعد از سال ها که دستی بر آتش تئاتر داشتم و از دور و نزديک با اين دنيای عحيیب و بامزه ی تئاتر برخورد داشتم، بعضی کشفيات و احساساتم رو بگم
حدود 9 ساله که از وقتی که وارد دانشگاه سوره شدم، مستقيماً با تئاتر و دنيای تئاتر در ارتباط هستم. خيلی ها از جمله افسانه خيلی بيشتراز من برای اظهار نظر شايسته هستن. چون من توی اين سال ها بيشتر با بخش نظری تئاتر درگير بودم و هيچ وقت کار حرفه اي انجام ندادم. اما حالا توی اين روزهای تيره که زندگی و فضا سخت تر از هر موقع ديگه اي شده احساسم نسبت به دنيای تئاتر خيلی عوض شده. توی اين روزهايي که خيلی از ايرانی ها برای همديگه و برای هم مسلکی ها و هم پالکی هاشون دلسوزتر شدن و گاهی آدم احساس می کنه که انگار آدم ها به هم نزديک تر شدن و بيشتر به فکر هم هستن و بيشتر برای هم دلسوزی می کنن، درست توی همين روزهای تاريخی، انگار که اين اهالی جليل القدر تئاتر طور ديگه اي با هم روبه رو می شن. احساس می کنم دندون ها بيشتر از هميشه تيز شدن و جا بيشتر از هميشه تنگ شده و اونهايي که موفق شدن و داخل اين حِصن امن و کوچيک شدن، بيش از هر وقتی دچار خوی وحشی گری شدن و نيش دندون ها بيش از هر وقتی تيز تر شده. حتی گاهی احساس می کنم دنيای کلاهبردارها و دلال هايي که من توی اين يکی دو سال به اقتضای کار و بعد هم بلاهايي که سرم اومد، زياد باهاش برخورد داشتم، انگار امن تر از دنيای تئاتر شده! اين خيلی تلخه ، اما من، که متأسفانه يا خوشبختانه معمولاً کمی دير قضاوت می کنم اما وقتی به يک قضاوتی می رسم به نظرم خيلی درست می آد، به اين نتيجه رسيدم که تئاتر و کلاً دنيای روشنفکری بيشتر از هر وقتی مبتلا به شارلاتانيسم شده. شايد اين حرف جديدی نباشه، اما اهميت اين قضيه وقتی مشخص می شه که اين بيماری شارلاتانيسم رو در کنار وضعيت تاريخی جامعه ی امروز ايران بذاريم و بخوايم قضاوت کنيم که تئاتر به عنوان هنری که هميشه گفته می شه خيلی نخبه گراست توی اين موقعيت چه غلطی می کنه؟ تقريبا هيچی
شايد اين قضاوت کمی غيرمنصفانه به نظر بياد. سعی می کنم کمی توضيح بدم شايد احساس و تصويری رو که از تئاتر ايران در طول اين سال ها در ذهنم شکل گرفته و حالا کامل شده توضيح بدم
فکر کنم سال 78 بود که بازی استريندبرگ رو سمندريان توی سالن چهارسو روی صحنه برد. من اون اجرا رو دو بار ديدم و حالا بعد از ده سال حسی رو که موقع بيرون اومدن از سالن بعد از هر دو اجرا داشتم، دقيقا به ياد دارم: بدنم از ترس يخ زده بود و موهای بدنم سيخ شده بود. از تصور اين همه دروغ در زندگی وحشت کرده بودم و از تصور بلايي که دو کاراکتر اصلی نمايش با دورغ هاشون سر هم آوردن سرم گيج می رفت. باور کنيد اين که می گم اغراق نيست. سال 78 من 19 سالم بود و هنوز به زندگی خيلی خوشبين بودم به اضافه ي اين که اون سال ها خيلی از هم نسل های من احساس خوبی به زندگی داشتن چون بهار زندگی و دوران جوونی مون با شروع دوران اصلاحات همراه شده بود و تجربه ی اون آزادی اجتماعی و فرهنگی باعث شده بود که ما خيلی خوشبين و با انرژی باشيم. يک سالی قبل تر سمندريان دايره گچي قفقازی رو روی صحنه برده بود با کلی بازيگر و يک اجرای جذاب. حتی يادم می آد يک بار برای خاله ام و بقيه بچه ها که از اهواز اومده بودن بليط گرفتم و همه رو بردم و اون ها هم لذت بردن. نمی تونم تصور کنم که چه اتفاقی در تئاتر افتاده بود که يه خانم خونه دار شهرستانی مثل خاله ی من که هر چند سال يک بار اون هم با سختی و برنامه ريزی زياد می تونست از اهواز به تهران بیاد و چند روزی بمونه، چطور به ديدن نمايشی مثل دايره گچی قفقازی اومد، تا آخرش نشست و کلی هم لذت برد. فکر می کنم اون تنها تئاتری بود که تو زندگی اش ديده بود و شايد حتی حالا هم تو ذهنش باشه
دايره گچی قفقازی پر از لحظات بامزه و خوب بود و نمايشنامه ی نه چندان کميک برشت در اجرای سمندريان تبديل شده بود که به یه نمايش کاملاً کمدی با کلی شعارهای دلنيشن عدالت طلبانه که به شيوه برشتی خيلی رو و بدون پرده پوشی در سراسر نمايش وجود داشتن. من اين اجرا رو هم چند بار ديدم اما هر بار بعد از اجرا خوشحال بودم. برشت کار خودش رو کرده بود. با اين که سمندريان سعی کرده بود اون فاصله ی مورد علاقه ی برشت رو کمرنگ کنه اما نتونسته بود اونو از بين ببره و تقريباً اکثر تماشاگرها وقتی از سالن بيرون می اومدن به جای دچار شدن به حس همدردی و احساس تراژیک! خوشحال بودن و پرانرژی
اما من هيچ کس رو به ديدن بازی استريندبرگ دعوت نکردم و برای هيچ کس بليط نخريدم. شايد دلم نمی خواست هيچ کس رو به زندگی بدبين کنم. دلم نمی خواست هيچ کس رو به ديدن يه زندگی هراس آور و پر از دروغ دعوت کنم. تجربه ی درونی اون ترس هميشه با من موند. بعدها هيچ وقت هيچ نمايشی اونقدر منو تکون نداد و تصوير عريانی از واقعيت رو به من نشون نداد. اون سال ها من دوست نداشتم بدبين باشم. اما وقتی يواش يواش زندگی عوض شد و رنگ ديگه ای گرفت هر بار که به دروغ فکر می کردم ياد اون نمايش می افتادم و اون هراس بيان نشدنی
اون سال ها می شد به سمندريان ايراد گرفت که توی اين همه خوشبينی و اميد اين چه نمايشيه تو انتخاب کردی. نمی خوام خيلی شلوغش کنم و بگم که سمندريان اون موقع چيزی رو می ديد که هيچ کس نمی ديد، اما شايد بعضی ها وقتی کار هنری می کنن، گاهی لحظاتی رو تجربه می کنن که خيلی ناخودآگاه باعث می شه تا مخاطب به تجربه اي فراتر از لحظه ی اکنونش برسه. ببخشيد نمی تونم واضح تر از اين توضيح بدم
بعد از اون سال ها که برای تئاتر يه دوره ی طلايي بود، مدت هاست من به يکی از کم طاقت ترين مخاطبان تئاتر تبديل شدم. يه جور تناقض در من رشد کرده که خيلی اعصاب خرد کنه. هميشه دوست دارم همه ی نمايش های روی صحنه رو ببينم و هيچ چيزی رو از دست ندم، دوست دارم توی فضا باشم، اما وقتی وارد سالن می شم و مدتی از نمايش می گذره دلم می خواد مثل يه تماشاگر لمپن تمام کاسه کوزه و به هم بريم و بيام بيرون. احساس می کنم اين روزها بيش از هر وقتی تئاتری ها مشغول توهين کردن به مخاطب و پنهان شدن پشت پرده ی شارلاتانيسم هستن. احساس می کنم اکثر اهالی تئاتر بيش از هر وقتی مشغول دروغ گفتن و ببخشيد کثافت کاری هستن. و بدتر این که بيش از هر وقتی مشغول قربانی کردن همديگه. به نظرم می آد تئاتر هم مثل بقيه هنرها به حقيرترين و بی آزار ترين شکل ممکن رسيده. می شه به طرز خيلی مسخره و طعنه آميزی گفت که اين روزها حتی اون روشنفکران هيجان زده ی مشروطه طلب که خيلی ساده انگارانه تئاتر رو ابزار مناسبی برای تهذيب اخلاق و بهبود اوضاع جامعه می دونستن، خيلی بيشتر از امروزی ها به ذات تئاتر وفادار بودن! و به نظرم حتی گاهی نسبت به زمان خودشون تصور درست تری از تئاتر داشتن. با اين که شايد اين حرف خيلی غيرمنصفانه و شايد مرتجعانه به نظر برسه اما فکر می کنم شايد تصور مؤيدالممالک فکری ارشاد و کمال الوزاره ی محمودی درباره ی تئاتر به مراتب سالم تر و درست از اون چيزيه که ما امروز به عنوان تئاتر می بينيم که به نظرم در اکثر موارد چيزی غير از يک جور شارلاتانيسم نيست که در پشت خودش بی سوادی و دروغ رو پنهان کرده. گاهی وقتی فرصتی دست می ده و می رم يکی از اين شارلاتان بازی ها رو می بينم درست همون حالتی بهم دست می ده که بعد از ديدن بازی استريندبرگ بهم دست داد، البته با مقدار معتنابهی عصبانيت. شايد دروغ قاعده ی اصلی زندگی ما شده؟
گاهی فکر می کنم که چقدر راحت می شه وارد اين حلقه شد و دست به دست اين شارلاتانيسم داد و باهاش رقصيد و چرخيد، اما بعد می بينم که نه، انگار حتی مشرف شدن به اين مقام شامخ در دسترس هر بی سر و پايي مثل ما نيست، آدابی داره و مناسکی که بايد رعايت کنی، مدتی هم نوکری و جاروکشی که آیا مشرف بشی یا نشی
نمی خوام بگم که من استعداد کشف نشده ای هستم یا چیز دیگه ای می بینم که هیچ کس نمی بینه یا من یه امامزاده ی دیگه ام که هیچ کس رو قبول ندارم، نه، من درباره ی کسی حرف نمی زنم، با کسی هم خرده حسابی ندارم و اصلاً هیچ وقت در دنیای حرفه ای تئاتر نبودم که با کسی خرده حساب داشته باشم، اما تئاتر برای من که بهترین سال های عمرم رو بهش اختصاص دادم، و در دنیاش نفس کشیدم و باهاش درگیر بودم، یکی از معدود روزنه های امیدواری در این روزهای تلخ بود. یک وقت هایی وقتی چراغ های سالن خاموش می شد و نمایش شروع می شد، من احساس می کردم همراه با این آدم هایی که دور و برم نشستن و همراه با بازیگرها داریم دست به یک جور مراسم مخفی و زیرزمینی می زنیم، یه کار ممنوعه و پنهانی. این به من احساسی از هم مسلکی، امنیت و مهمتر از همه اعتراض القا می کرد. انگار اون فضا مال ما بود، مال ما بی خانمان ها و مفلوک ها و بی صداها که فقط توی یه زیرزمین تاریک اجازه داشتیم دورهم جمع بشیم و بدون این که بقیه ی آدمهای بی خیال این جامعه ی پاره پوره و دروغگو بفهمن، حرفهامون رو باهم زمزمه کنیم و بعد هم نمایش که تموم شد دم مون رو بذاریم رو کول مون و بریم سراغ کارمون و خوشحال باشیم که همین یه وجب زیرزمین هم به ما دادن که بتونیم توش کاری که دلمون می خواد رو انجام بدیم یا حرفی که دلمون می خواد رو بزنیم. من این احساس رو تجربه کردم، اینهایی که می گم توهم نیست، اما حالا مدت هاست به جای اون حس هم مسلکی و امنیت و اعتراض خاموش، احساسی شبیه به، شبیه به نمی دونم چی بگم، شبیه به مورد تجاوز قرار گرفتن بهم دست می ده، انگار ما اهالی تئاتر خودمون داریم اون زیرزمین امن و تاریک رو به طرز بی شرمانه ای تبدیل به یک شوی پر زوق و برق و پر از دروغ می کنیم. خیلی احساس تلخی دارم من دیگه تئاتر رو دوست ندارم. احساس می کنم مثل خیلی چیزهای دیگه تئاترهم دیگه وجود نداره و تنها یه توهمه یه دروغ. امین

روز تلخ


یک زانوی دردناک. یک اعصاب درب و داغان. یک آرزوی نافرجام. یک دوست غمگین. یک شوهر خسته. یک زبان تلخ. یک تئاتر نیمه کاره. یک امتحان فاینال. یک شام نپخته. یک فکر بی سر و ته. یک بوسه ی بی رمق.
افسانه

بهار. بوی بهار



بارون های ریز و گاهی درشت و گاهی رگبار. هوای ملایم و گاهی سرد و گاهی آفتابی. خیابونهای شلوغ و گاهی کثیف و گاهی خیس. آدم های عجول و گاهی خندان و گاهی طلبکار. کیف های پر پول و گاهی خالی و گاهی دزدزده.

بهار. بوی بهار.

درخت ها و سبزه ها و رنگ های فراموش شده.

عید و شیرینی خانگی و کمی شادمانی.

فراموشی و باز هم فراموشی و باز هم فراموشی...دوای دردهای بزرگ و زخم های بازمانده ی سال گذشته. فراموشی با زخمی بر دل. با فکری در سر. با مشتی بر در.

آرزوهای کوچک و بزرگ. اضطراب گذر سالی دیگر. دست و پا زدنی دوباره. استرس های گذرا. ابروی برنداشته. موی رنگ نشده. کمی افسردگی چاشنی روزهای بی رنگ و رو.

بهار. بوی بهار.

توپی افتاده گوشه ی حیاط. همسایه ای با ماشینی مدل بالا. کارگرهای افغانی پای ساختمان نیمه کاره. شوخی ها و خنده ها و یادها. بهشت زهرا. قطعه ی دویست و پنجاه و هفت. ندا و سهراب. زندان اوین. عبدالله و امیر. خاطره ها. محمد رضا و بازداشتگاه. اعتمادی و دو سال زندان.

دست های کوچولوی سوفیا و سجاد. خنده های بی خیال یاسمن. ... گشاد بابک.

امین. افسانه.

بوی تنهایی و کمی گریه. تمرین تئاتر و کارگاه. بوی رنگ و روغن. قاب خالی روی دیوار. نسیم و مهرو. پشت پلک های بسته ات.

کتاب ها. گردگیری و آواز غریب چخوف از توی قفسه های خاک گرفته. کتاب ها و  داستایوفسکی که باله می رقصد. کتاب ها و من که به چنار بلند کوچه ی پایین خیره مانده ام.

بی بی سی. تهران. دود. هیاهو. چراغ های نئون. دود. یاد روزهای بچگی. یاد انگشت های کوچولو تو دست بابا. یاد مامان و سبزی پلو ماهی . یاد چروک های کنار لب ها. بوسه ها روی گونه ها. یاد دست های عاشقت وقتی تو دستهام جفت می شود. یاد چشم های مهربانت وقتی به مردمک چشمم دوخته می شود. یاد لبخندی مشترک. یاد روزهای سخت. روزهای بد. روزهای شک. یاد خون. خون مرتضی. اشک پوری.

بهار. بوی بهار.

افسانه

فرفره خاتون


چند روز پیش داشتم با امین حرف می زدم و شیطونکی ها بچگی هام رو براش تعریف می کردم. دیدم که ای بابا از همون بچگی فرفره بودم. فر می خوردم و  به هم می ریختم و کشف می کردم و می رفتم فقط یه فرقی هست حالا....اونوقتها جهان با من فر نمی خورد. من بودم و خودم اما حالا جهان فر می خوره و من که اونوقت ها مثل باد بودم حالا کسل و خموده ام. گاهی تکونی به خودم می دم. فری می خورم. و بعد باز کسل و خموده ام. 
فکر می کردم چی آدم رو عوض می کنه؟! حسرت کودکی و دوباره بچه شدن که همه ی ما تو دلمون داریم و خواهیم داشت به کنار، اما یه چیزی تو این جامعه، تو طرز زندگی ما هست که مسمومه و کشنده و هر کس رو به طریقی گرفتار می کنه. یکی کارمند می شه و یکی هنرمند. فرقی نمی کنه اولی باشی یا دومی. گیرم که شاخک های دومی کمی حساس تر از اولی ولی خوب که چی؟! تو این هوای آزارنده که با هم حرف می زنیم و نفس می کشیم و هنوز امیدواریم، سرعت فر خوردن همه ی ما کند شده، بعضی هامون ایستادیم. شاید روزی تکونی بخوریم و موتورمون دوباره راه بیفته شاید هم تا ابد به خوابی سنگین فرو رفتیم. نمی دونم. کمی غم انگیزه. کل ماجرا از اول تا آخر غم انگیزه. 
همیشه دنیایی رو دوست داشتم که سبز باشه. پر از گل و درخت نه پر از دود و چراغ های نئون آویخته بر درختهای بی برگ و برش (تصویری که هر روز در این شهر شلوغ دودناک غم زده می بینم) ، که توش آدما همدیگه رو دوست داشته باشند. که دلمون برای هم بسوزه، که به هم لبخند بزنیم. که کنار هم مثل هزاران هزار دوست، فارغ از مرزها و نژادها و مذاهب زندگی کنیم. چه دنیای آرمانی ای! چه خیال باطلی! 
دوست داشتم ..... 
حالا بیهوده گوشه ای نشستم و فکر می کنم تا کی باید زور بزنم تا این چرخ وجود من بچرخه، نه فقط من.... همه ی کسایی که می شناسم و حتی نمی شناسم. تا کی زور بزنیم برای به دست آوردن چیزهایی که حق داشتنش بدیهی یه، که اصلاً زوری لازم نداره، که به عنوان یک آدم زنده که حق حیات داره حق داشتن اون چیزها رو هم داریم......
بماند، نه دلتنگم، نه تنهام، نه ناامید....تا توان دارم فر می خورم و اگر ناتوانی شعور و بدن من رو از کار انداخت با قلبم، با نگاهم، با فریاد و ناله هام، با چیزی که در وجودم ته نشین شده و باعث شده من، من باشم همچنان و همچنان فر خواهم خورد. 
افسانه