یادآوری


ای مرگ بیا که زندگی کشت مرا
اولین بار اینو کی و کجا شنیدم!؟

غمگین نیستم. حالم خیلی هم خوبه. دارم به تماشای آبهای سفید گوش می دم.... فقط این شعر یادمم افتاد. همین
افسانه

وبلاگ درمانی

فکر می کنم دو ماه می شه که چیزی این جا ننوشتم. تو این مدت خیلی اتفاق ها افتاده مثلاً از پایان نامه ام دفاع کردم و بعد هم کارهای تسویه حسابم رو انجام دادم و کلاً دیگه بعد از حدود 7 سال دانشجو نیستم. یعنی دیگه نمی تونم هرجا فرم پر می کنم جلوی شغل بنویسم دانشجو. باید بنویسم بی کار! یعنی فعلاً بلاتکلیفم. الان چند تا کار رو دارم باهم پیگیری می کنم که امیدوارم لااقل یکی اش به سرانجام برسه. البته اونی که بیشتر دوست دارم به سرانجام برسه کاریه که مربوط به رفتن از ایران می شه: رفتن به الجزایر برای کار. موقعیتیه که پیش اومده و من هم بهش چسبیدم. تا ببینم چی می شه تنها کاری همکه از من برمی آد صبر کردنه اما منظورم از نوشتن این یادداشت اینها نیست. مدتیه که یک طرحی برای بهتر شدنم تو ذهنم هست که نتونستم اجراش کنم. چون خیلی خونه نمی مونم که بتونم بشینم پای کامپیوتر. وقتی هم خونه هستم. معمولاً خسته هستم. تیتر این نوشته هم مربوط به همین چیزی می شه که گفتم. می خوام اگه بشه، شروع کنم به نوشتن و خودمو بریزم بیرون. نمی دونم کار درستی از آب درمی آد یا نه؟ اما می خوام به شیوه ی همین جوری آزاد و رها (شاید همون تداعی آزاد مثلاً) درباره ی خودم بنویسم. درباره ی ترس هام، درباره ی این که چی شد که من این جوری شدم. چرا من حالا تبدیل شدم به یک آدم ترسو و مضطرب که از هرکاری می ترسم از هر چیزی از هر آدمی از هر صدایی از هر حرکتی ممکنه بترسم. من آدم ترسویی هستم. اینو از خیلی قبل یادم می آد. کلاً از هر تغییر یا تحولی اضطراب و ترس برم می داره. به قول دکتر امیدی وقتی بهش گفتم من آدم خونسردی بودم گفت نه تو آدم منفعلی هستی . راست می گفت. من خونسرد نیستم. من منفعلم. زندگی من پر امکانات و انتخابهای مختلف بوده اما من ترجیح دادم همیشه راحت ترین و آسون ترین و زودترین راه رو انتخاب کنم. البته همیشه این طوری نبوده در مقاطعی از زندگی کله شقی هم کردم. مثلاً توی دانشگاه رفتن وقتی رشته ی کامپیوتر رو ول کردم و اومدم تئاتر خوندم. اما خیلی یادم نمی آد غیر از این کار شجاعانه ی دیگه ای ازم سر زده باشه!!! واقعاً نمی دونم این احساس ناامنی که دکتر می گفت پایه ی شخصیتی من روش بنا شده از کجا اومده؟ بچگی من چطور بوده که من این طور با احساس ناامنی و ترس بزرگ شدم؟ می خوام اینقدر بنویسم شاید چیزی معلوم بشه من توی دوره های مختلف زندگیم بیماری های مختلفی رو از سر گذروندم، چند بار عمل جراحی کردم، بیمارستان بستری شدم و خلاصه سابقه ام تو این چیزها پرباره، اما هیچ وقت با عوارض روانی از نوع این سرگیجه و این اضطراب که حالا باهاش درگیرم ، درگیر نبودم. داشتم فکر می کردم کاش همون پارسال مثل دفعه ی قبل که سرگیجه گرفته بودم، رفته بودم یه دکتر همین جوری و با یه قرص ضداضطراب سرو ته قضیه هم می اومد و اینقدر من درگیر خودم نمی شدم و این همه چیز راجع به خودم نمی دونستم. این همه درباره ی این که من یک حالت روانی به وسواس فکری دارم که ریشه ی خیلی از حالت ها و بیماری های منه، نمی دونستم. تابستون امسال بدترین روزهای زندگیم رو گذروندم. حالا که کمی حالم بهتره، از فکر کردن به اون روزها حالم بد می شه و اضطراب می گیرم و با کوچکترین نشونه ای که من رو یاد اون روزها بندازه به شدت مضطرب می شه. من می ترسم. من از هر بیماری هر علائم جسمی، هر تغییر یا تحولی مضطرب می شم. این خیلی مسخره است. من توی 28 سالگی اینجوری هستم توی زمانی که آدم باید برای آینده اش دست به هر کاری بزنه و کله شق بازی دربیاره تا بالاخره به یه جایی برسه اما من؟ احساس می کنم توی این مدت که مریض بودم خیلی زیادتر از قبل تو خودم فرو رفتم و به خودم مشغول شدم . احساس خستگی زیادی می کنم. هیچ جا آرامش ندارم . انگار از خودم فرار می کنم. از فکرهای خودم فرار می کنم از ذهن شلم شوربای خودم خسته ام حوصله اش رو ندارم. احساس می کنم خیلی شکننده و مسخره شدم. تمام لحظات روز حواسم به خودمه ببینم حالم امروز چطوره، خوبم یا نه؟ امروز سرگیجه دارم یا نه؟ گاهی دلم برای روزهایی که ذهنم آزادتر بود این قدر به خودم مشغول نبودم تنگ میشه. دکتر امیدی می گه تو خیلی فانتزی هستی یعنی خیلی تو ذهنت زندگی می کنی. راست می گه من از دوره ی نوجوانی ام همین طوری بودم. اما هیچ وقت این حالتم منجر به یک بیماری روانی یا حالت هایی که الان دارم، نشده بود. من هیچیم نیست اینو می دونم. اما.... نمی دونم صبح که بلند می شم وقتی از دنیای خواب وارد دنیای واقعیت می شم اولین چیزی که به ذهنم می آد اینه که روی خودم دقیق بشم ببینم امروز حالم چطوره؟ کاش من هیچ چیزی درباره ی خودم نمی دونستم. کاش من به روزهایی برگردم که خیلی چیزها درباره ی خودم نمی دونستم، کاش من آدم یک سال پیش بودم. کاش من به روزهایی برمی گشتم که هرچی فکر می کردم نمی فهمیدم چرا بعضی آدمها قرص اعصاب می خورند. امروز دارم فکر می کنم من بدون این داروهایی که می خورم چطور خواهم بود؟ من بدون دارو خوب خواهم شد؟ ماه قبل که دکتر یکی از داروهام رو قطع کرد مضطرب شدم. درست همون طوری که وقتی دکتر بهم دارو داد مضطرب شدم. من از چی می ترسم؟ دکتر امیدی می گفت باید با این ترسها روبه رو بشی و ازشون فرار نکنی. این روزها احساس می کنم دارم دقیقاً از این ترس ها فرار می کنم. یعنی سعی می کنم زیاد توی خونه نباشم . همه اش الکی برای خودم یه برنامه ای می ذارم وقتی بیدار می شم از خونه می رم بیرون و شب برمی گردم. امروز این کار رو نکردم همون بعدازظهر برگشتم خونه و تا حالا که هنوز افسانه نیومده خونه یک بار یک حمله ی اضطراب و سرگیجه رو از سرگذروندم. من از تنهایی می ترسم؟ نمی دونم. می ترسم تو تنهایی چه بلایی سرم بیاد؟ سرم گیچ بره؟ فشارم بیاد پایین؟ بیفتم بمیرم؟ دیگه از این فکرها خسته شدم. من کی خوب می شم؟ از روزهای تعطیل می ترسم. از روزهایی که مثلاً روزهای استراحت و تو خونه موندنه مثل فردا که جمعه اس می ترسم. دکتر امیدی می گه راهش اینه که یه تعادلی بین رفتار و ذهنت برقرار کنی. خیلی زندگی مسخره ایه از همه چیز می ترسم. ناخودآگاه این جوریم یعنی اول می ترسم بعدش به خودم یادآوری می کنم که ای بابا چیزی نیست نباید بترسی. خدایا این روزها کی تموم می شه؟ می دونم که حالم خیلی بهتره. خیلی کمتر سرگیجه دارم. خوابم راحتتره، دیگه توی سرم فشار احساس نمی کنم. فقط اکثر وقتها سرم سنگینه با همه ی این ها خوب نیستم. خوب نیستم. خسته شدم. خسته شدم. من از خودم می ترسم. از این که نتونم خیلی کارها رو انجام بدم می ترسم. من از این که تو این دوره اززندگیم که باید خیلی کارها بکنم، نتونم خیلی کارها رو انجام بدم می ترسم. شاید قرار بشه من تنهایی پاشم برم الجزایر. این آدم نحیف و لاغر و مریض و مضطرب می خواد تنهایی توی یک کشور غریبه چه کار کنه؟ احساس ناتوانی سراسر وجودم رو گرفته. همین احساس منو داغون می کنه. می دونم که فقط یک احساسه و فقط روانیه و ریشه ی جسمی نداره یا اگر ریشه جسمی داره خیلی مهم نیست، اما چطور باید بتونم نترسم؟ یا لااقل به اندازه ی معمول بترسم؟ به هر حال ترس هم جزئی از زندگیه. چرا من هیچ جایی هیچ جوری در هیچ حالتی با هیچ فکری آرامش ندارم؟ نمی دونم. شاید همین روش وبلاگ درمانی رو ادامه دادم. این فعلاً قسمت اولشه
امین

من هیچی نمی دونم

دیشب داشتم یک سایت روانشناسی رو نگاه می کردم. به اسم روان یار. زمانی بود که فکر می کردم آدمهای خاصی مثل ما که مثلاً هنرمند هستیم، از نظر خودمون روشنفکر هستیم و ... خیلی مشکلات و حالت های روانی خاصی داریم. حتی عوارض روانی و بیماریهامون هم خاصه و مثل همه نیست و به خاطر همین برای حرف زدن و دردل کردن و حتی بیان حالت ها و مشکلاتمون به هر کسی اعتماد نمی کردیم. دکتر؟ نه اصلاً همه شون خنگ هستن. روان کاو؟ نه بابا اونا هم خیلی حالیشون نیست. ما آدمهای خاصی هستیم و مشکلاتمون هم برای همه قابل درک نیست ما با سؤالات عمیق و هستی شناسانه درگیریم. ما آدمهای عمیقی هستیم. دغدغه های ذهنی ما شبیه آدمهای معمولی نیست. مگه می شه مثلاً مشکل روانی آدمی مثل داستایفسکی رو با روان درمانی و این جور چیزها حل کرد؟ احمقانه است. اما...نمی دونم درسته که الگوهای ما غولهایی مثل داستایفسکی، برگمان، آنتونیونی، و... هستن اما آیا اصلاً با این توجیه که ما در رده ی این جور آدمها هستیم و نمی شه ما رو ، روان مارو و حالتهای روانی ما رو با آدمهای عامی و عادی قیاس کرد، می تونیم خودمون رو بشناسیم؟ وقتی داشتم این سایت رو نگاه می کردم و تستهای روان شناسی رو می زدم دیدم خیلی از ماها دچار علائم تیپیک اختلالات روانی هستیم اما ما حتی اختلالات روانی خودمون رو هم خیلی جدی و دست بالا و مهم تلقی می کنیم. یعنی فکر می کنیم این اختلالات نه نشانه ی بیماری که نشانه ی نوعی تفاوت و برتری ذهنی و نگاه عمیق به زندگی هستن و در واقع برای ما واجد نوعی ارزش و برتری هستن. یعنی آدمی که این دردهای عمیق و اختلالات رو نداشته باشه چیزی کم داره یا نمی تونه در رده ی آدمهای عمیق جا بگیره!! شاید خیلی تند و یک طرفه دارم قضاوت می کنم به هر حال وقتی شواهد زنده ای مثل برگمان و .. هستن پس حتماً آدمهای متعالی و عمیق با آدمهای معمولی فرق دارند اما آیا این جوری می شه زندگی کرد؟ آیا وقتی وارد زندگی خصوصی یکی از همین بزرگان می شیم نمی بینیم که پر از بدبختی و رنج روانی هستن؟ آیا بین عمیق بودن و متفاوت بودن و اختلالات روانی روابطه ای وجود داره؟ آدم سالم چه کسیه؟ آیا هنر عمیق و تأثیرگذار زاییده ی یک ذهن درگیر و گاه بیماره؟ آیا اصلاً هنرمند بودن یک نوع بیماریه؟ آدم سالم که هنرمند نمی شه! اینا همه اش سؤاله واقعاً نمی دونم ، می شه جواب درست و قانع کننده ای به این سؤالها داد یا نه؟ اما در مورد خودم و بسیاری از کسانی که مثل خودم می شناسم می دونم که خیلی از ما برای حالات روانی و گاه اختلالات بیمارگونه ی خودمون نوعی ارزش و امتیاز قائلیم. اختلالاتی که خیلی ساده آدم باید بره دکتر و درمانشون کنه. نمی دونم اگر کسی این مطلب رو می خونه و می تونه حرفی بزنه کمک کنه. آیا اگر ون گوگ آدم سالمی بود و بیماری روانی نداشت می تونست نقاش بزرگ و متفاوتی بشه؟ آیا داستایفسکی یک دیوانه نبود؟ آیا برگمان، مارسل پروست، کافکا آدمهای عاقلی بودند؟ اصلاً معیار ما برای این تعاریف چیه؟ کی عاقله؟ کی سالمه؟ کی دیوانه اس؟ آیا دیوانگی یک ارزشه؟ آیا سلامت و معمولی بودن یک ارزشه؟ خدایا! قاطی کردم بالاخره باید چطور زندگی کرد؟ اصلاً می شه طرز زندگی و فکر کردن رو انتخاب کرد و بعد مطابق این انتخاب زندگی کرد؟ من هیچی نمی دونم!!!! امین

جلسات روانشناسی

امروز جلسه ی سومی بود که رفتم پیش دکتر امیدی، روانشناس، به قول افسانه خوبه که آدم هر مدت یک بار ، ماهی، دو ماهی، بره پیش روانشناس و حرف بزنه. البته من برای دردل کردن یا حرف زدن نمی رم. من برای درمان می رم.و توی این سه جلسه بد نبوده. چیزهای مهمی رو درباره ی خودم فهمیدم. چیزهایی که وقتی بیشتر فکر می کنم می بینم خیلی ساله که باهاشون زندگی می کنم ولی چیزی راجع بهشون نمی دونم یا بهشون توجه نکردم و اگر توجه کرده بودم شاید کار به این جا نمی کشید. شاید حتی اگر پارسال یا اول همین امسال روان درمانی شده بودم خیلی اوضاعم بهتر بود. اصلی ترین چیزی که فهمیدم اینه که من اکثر زندگیم رو در یک لاک دفاعی بودم برای محافظت از خودم در برابر یک احساس ناامنی شدید که همیشه باهام بوده (به صورت های مختلف). خود دکتر می گه تو دچار اسکیمای ناامنی هستی، یعنی در بستر شخصیتت در پایه های ناخودآگاه شخصیتت یک جور احساس ناامنی هست که باعث می شه برای تخفیف این حس ناامنی هر کاری بکنی. دست به هر اقدام امنیتی که بتونه اضطراب و تشویشت رو آروم کنه بزنی. فکر می کنم می بینم این ترس سالهاست با منه از بچگی و هر دوره ای هر زمانی به صورتی. امروز به این صورته که هر چیزی منو می ترسونه و احساس ناامنی بهم میده. از احساس ناامیدی نسبت به آینده تا بی کاری تا زلزله ی تهران تا آدمهای توی خیابون، آلودگی هوا، سرطان، بیماری، ناتوانی و...همه ی اینها می تونن باعث بشن من همیشه به فکر دفاع کردن از خودم در برابر این همه ناامنی و احتمالات مختلف زندگی باشم و همه ی اینها باعث یک عارضه ی روانی می شه که واقعاً فکر نمی کردم هیچ وقت من دچارش بشم: وسواس البته از نوع فکری. تشخیص دکتر اینه که من دچار وسواس فکری هستم. همیشه فکری می کردم آدمهایی مثل بابام یا مامانم که خیلی به مسائل شرعی پایبند هستن می تونند دچار وسواس باشند اما من؟ ولی با نشانه هایی که هست مطمئنم که دکتر درست تشخیص داده . امروز خیلی درباره ی آینده باهاش حرف زدم. تقریباً همون حالتی رو که من همیشه به دوستام مثل امین عظیمی یا آزادی می گفتم، خودم دچارش هستم: یعنی توقع دارم وقتی تصمیم بگیرم که حتماً در آینده قطعیت وجود داشته باشه. یعنی می خوام اول همه چیز رو پیش بینی کنم و بدونم و بعد تصمیم بگیرم و بنابراین هیچ وقت نه می تونم تصمیم بگیرم نه می تونم کاری بکنم. للبته این بهانه ی خیلی خوبیه برای تنبلی. تنبلی، تنبلی،واقعاً من موجود تنبلیم.تقریباً می تونم بگم خودمو سرکار گذاشتم!!! باور کنید
دکتر می گه تو در مقابل افکاری که مضطربت می کنند خیلی منفعلی ، یعنی کلاً در مقابل افکارت منفعلی. فکر می کنم راست می گه. یعنی حتماً راست می گه. اما تغییر دادن این عادتهای فکری، شکستن این لاک دفاعی این دنیای بسته و شکننده کار خیلی ساده ای نیست. فکر می کنم خیلی ساله که توی همچین دنیای سیر می کنم و چطور من نتونستم این همه سال با این همه ترس و اضطراب کاری بکنم و فکری به حالشون بکنم و فقط ندیدمشون و در واقع ازشون فرار کردم. و حالا یک ترس جدید هم اضافه شده ترس از ترسیدن!!!!! فکر کنم من از یک چیز اصلی می ترسم من از زندگی می ترسم؟؟؟؟؟؟؟
امین

بعد از مدت ها

بالاخره بعد از مدت ها تونستم جلوی کامپیوتر بنشینم و چیزی بنویسم. مدت زیادی هست که بیماری عجیب و طاقت فرسایی گرفتم. نوعی سرگیجه ی عجیب و خسته کننده که گاهی کلاً از زندگی ناامیدم کرده. توی این مدت افسانه همه اش می گفت یک چیزی بنویس والا وبلاگ رو پاک می کنم. منم که می دونستم دست به پاک کردنش خیلی خوب وسریعه همه اش قول می دادم اما واقعاً نمی تونستم عمل کنم. امروز اولین روزیه که بعد از مدت ها کمی احساس سلامتی می کنم و تونستم بعضی از کارهام رو انجام بدم. مثلاً فصلی از پایان نامه ی لعنتی ام رو تموم کنم. کمی فرانسه بخونم و کمی هم ساز بزنم. پس روز بزرگی بوده!! توی این مدت گاهی فکر می کردم من چقدر می تونم در مقابل بیماری ضعیف و شکننده باشم. اصلاً فکر می کنم بیماری حتی سرماخوردگی می تونه خیلی یک آدم رو ضعیف کنه و من نمی دونم به چه دلیل در مقابل بیماری ضعیف و ترسو هستم. به خصوص بیماری این جوری که هیچ دلیلی براش پیدا نمی شه و هر روز فقط آدم رو مضطرب تر می کنه. نمی دونم شاید من توی این سال ها زیادی از مخم کار کشیدم و حالا دارم تاوان این سال ها و بی توجهی به جسم نحیفم رو می دم.واقعاً نمی دونم. دارم فکر می کنم من کلاً از یک دوره ای به بعد توی زندگیم بی خیال جسمم شدم و کلاً فکر کردم همیشه می تونم پرانرژی و فعال باشم حتی اگر ورزش نکنم و هیچ محلی به جسم لاغر و مردنی ام نذارم.با خودم می گفتم اگر این بار سلامتی ام رو به دست بیارم به راحتی از دستش نمیدم. واقعاً روزهایی بود و هست که وقتی به آدمهای اطرافم نگاه می کنم تعجب می کنم که اونها چطور سرگیجه ندارن؟ و چطور به این راحتی دارن زندگی می کنن؟ با خودم فکر می کنم که من وقتی سرگیجه نداشتم چه شکلی بودم و هیچ چیز یادم نمی اومد. فکر می کنم من وقتی سالم بودم چطور بودم و چیزی یادم نمی اومد. واقعاً من دوران سختی رو می گذرونم اما با هر وسیله ای باید خوب بشم. باید دوباره به جسمم توجه کنم. من سلامتی ام رو لازم دارم. بیماری نه تنها جسم که روح و روان آدم رو رنجور می کنه. اون هم روان مغشوش و رنجوری مثل من و خیلی از دوستان و آدمهای مثل من. توی این مدت گاهی تمایل عجیبی به گریه کردن داشتم. لحظاتی بود که دیگه از همه چیز زده و ناامید بودم و فقط تو خودم داد می زدم پس کی حالم خوب می شه؟ حاضر بودم و هستم به هرچیزی پناه ببرم به شرطی که حالم خوب بشه. بیماری آدم رو ترسو مضطرب، محافظه کار و ساکن می کنه. دست و پای آدم رو برای هر نوع فعالیتی می بنده. توی این روزها بارها به خاطرات دوران اول جوانیم وقتی 18 یا 19 یا حتی 22 یا 23 سالم بود مشغول می شدم. و فکر می کردم خدایا من آدم سالمی بودم. من خونسرد بودم و بی خیال پس حالا این چه بلاییه که سر خودم آوردم؟ یک شب بین خواب و بیداری احساس می کردم دارم مچاله می شم. دستم داشت از آرنج مچاله می شد و پاهام داشت می شکست حتی صدای شکستن خودم رو می شنیدم و در عین حال بیدار بودم. چقدر داد زدم که از همه ی اونها افسانه تنها ناله های منو می شنید و بیدارم کردم. نمی دونم این حس یا تمایل به خود تخریب گری از کجا توی ماها توی آدمهایی مثل ماها که در این فضا زندگی می کنن رشد کرده و حتی یک جورایی تبدیل به ارزش شده؟ همه ی ما که یک جوری به فعالیت های هنری یا روشنفکرانه مشغولیم و ادعا می کنیم که آدم های متفاوتی هستیم درگیر نوعی مازوخیسم حاد هستیم. نوعی خود تحلیلی و خود تخریبی!!! چی گفتم!!!! واقعاً نمی دونم چرا این حالت برای برای ما نوعی ارزش محسوب میشه؟ دلم می خواد کمی راحت تر و دور تر زندگی کنم. دورتر از چی نمی دونم. دلم می خواد بتونم بعد از مدتها از ته دل بخندم. باورم نمی شه من مدتهاست از ته دل نخندیدم. نوعی حالت بیماری هراسی هم در من تشدید شده که خیلی اذیتم می کنه. یعنی گاهی فکر می کنم که آدم بیمار مگه می تونه دوباره سالم بشه؟ مگه من می تونم روزی مثل قبل از بیماریم بشم؟ نمی دونم. اما فکر می کنم حتماً می شه. چند وقت پیش داشتم خودم به یکی از دوستام می گفتم زندگی جوری تغییر می کنه و خودت در طول زمان جوری عوض می شی که یادت می ره قبلاً چطور بودی. یادت می ره چه آدمی بودی و چطور زندگی می کردی و خودت برای خودت تبدیل می شی به یک خاطره ی دور.یک شب داشتم به افسانه می گفتم چقدر زندگی غم انگیزه و چقدر این که همه چیز عوض می شه غمناک و اندوهناکه و درست همون لحظه فکر کردم من چقدر آدم ضعیف و نوستالژیکی هستم و یا می تونم باشم!!!!! امیدوارم برای هیچ کس شرایطی بیماری مثل من پیش نیاد. به خصوص یک بیماری مزمن که آدم مجبور باشه مدتی رو باهاش زندگی کنه
امین

بعد از ظهر ذهن پریشان من

الان تنها آرزوم خوب شدن حال امینه
جمعه نمایشم اجرا می شه. همه ی بچه های گروه خوبند و من خوشحالم
پست قبلی رو پاک کردم چون دیگه اهمیتش رو برام از دست داد
من زود عصبانی می شم و زود آروم می شم
برای امین نگرانم
امیدوارم اجرای جمعه خوب باشه
خسته ام. یکسره دارم راه می رم و برای کار خرید می کنم
خیلی بدهکار شدم. جشنواره خیلی کم پول داده... برای یه گروه با این همه آدم کمه کمه کمه
بابام جمعه از کربلا می آد . نه روزی که رفت خونه بودم نه روزی که می آد
چقدر همه چیز گرون شده. وحشتناکه
پریروزا یه عکس از احمدی نژاد تو روزنامه شرق دیدم که داشت برای خبرنگارا شکلک در می آورد . به نظرم این آدم راست راستی معجزه ی هزاره ی ماست منتها از در اون وری
دلم می خواد بنویسم
خیلی کم می خوابم. شبا همش مضطربم
چرا امین اینجوری شده
نمی تونم نقد نمایشه رو بنویسم. باید تا آخر این هفته تحویلش می دادم
خدا کنه طراحی نور و دکور خوب از آب در بیاد
شام رو کی بپزم
امین دیر کرده
دلم برای مامانم تنگ شده
کاش می شد بریم مسافرت. یه مسافرت طولانی. باید به این قضیه ی هند بچسبم و هر جور شده با گروه بریم خارج ایران برای اجرا
نصف ابروهام رو با تیغ زدم. بعضی ها فهمیدن. بعضی ها نفهمیدن. وقتی مدادهایی رو که دنباله اش کشیدم پاک
می کنم و صورتمو می شورم خیلی موجود جالبی می شم. البته به نظر خودم

گلناز تو یک اقدام ناگهانی موهاشو با تیغ از ته زده
یه سوال: همه ی ما دیووونه شدیم
من هیچ علامت پرسشی و نقطه و تعجبی تو پایان جمله هام استفاده نمی کنم
خیلی عجیبه. من آزادی رو دوست دارم ولی زود هم از دستش عصبانی می شم
من از دست همه زود عصبانی می شم ولی روی آزادی حساسیت ویژه ای دارم.... شاید چون یه تکامل ذهنی با هم داشتیم. نمی دونم
امین امین امین
زندگیم پر شده از یه مشت فکر
امروز داشتم با اتوبوسای جوادیه می رفتم تا جوادیه. نفهمیده بودم رسیدم راه آهن بس که تو فکر بودم. دیروز هم اتوبوس خالی شده بود راننده داد زد خانوم آخرشه که من فهمیدم راه آهنه
دلم مهمونی و رقص می خواد
کاش تو جشنواره جایزه بگیریم. می گیریم می گیریم
مواظب خودت باش: خطاب به خودم
دوستت دارم: خطاب به امین
منو ببخشید: خطاب به همه ی آدمای دنیا

افسانه


پروانه ها

انگیزه های آدم به کجا پرواز می کنند؟ انگیزه های آدم که پروانه های بی شاخ و دمند و تو مشت آدم جا می شوند، به همین سادگی و همین مهربانی به کجا پرواز می کنند؟ انگیزه ها که می روند و دور می شوند و دور می شوند و دور می شوند و هرگز بازنمی گردند. زندگی آمیخته با عشق، آرزوهای پروانه ای و دستهایی که دیگر شجاعت در آغوش گرفتن را از دست داده اند: این زندگی من است. این زندگی کوچک من است که وامدار همه ی روزمرگی هاست. وامدار همه ی آدمهایی که می بایست رونوشت کج و معوجی از آنان را بازی کنم. چرا همه ی ما شبیه به همیم؟ چرا همه می بایست با آرزوهای کوچک و بزرگ در یک دستگاه شبیه سازی بزرگ از کنار هم بگذریم و مدام تکرار کنیم من به دیگری شباهتی ندارم؟ هذیان می نویسم؟ شاید! بعید هم نیست که هذیان نویس شده باشم. دلیلی برای اعتماد نیست. دلیلی نداری تا نوشته های مرا خواندی همه را درک کنی و بعد بگویی طفلک حال خوبی ندارد! شاید دروغ می گویم یا هذیان، اما انگیزه هایم چه؟! انگیزه هایم همچون همان پروانه های رنگین بالی به سرعت دور می شوند، دور می شوند، دور می شوند. آنقدر کوچک، آنقدر دور، آنقدر محو که دیگر معنایی ندارند. همه ی چیزهایی که به زندگی و به خواستن مربوطند در ذهن من رنگ می بازند. من مطابق نیستم. با زندگی مطابق نیستم و این آزار دهنده است. چیزی برای دوست داشتن وجود ندارد. چیزی برای نفرت ورزیدن وجود ندارد. دلخوشی بزرگی وجود ندارد. دلخوشی کوچکی وجود ندارد. نه شعر می نویسم ، نه غر می زنم. در خلإ به سر می برم. در تهی. در سکوت . در هیچ. زندگی همه ی مفاهیم عمیق و فلسفی اش را از دست داده. برایم معنا ندارد که برای موضوعی تعصب به خرج دهم. هیچ موضعی در مقابل هیچ چیزی ندارم. تئاتر کار می کنم. چرا؟ وبلاگ می نویسم. چرا؟ زبان می خوانم. چرا؟ پایان نامه آماده می کنم. چرا؟ سوار می شوم. پیاده می شوم. غذا می پزم. می خوابم. ظرف می شویم. دوش می گیرم. خسته می شوم. کتاب می خوانم. روزنامه ورق می زنم. کانال عوض می کنم. اس ام اس می زنم. می خندم. راه می روم. حرف می زنم. می رقصم. درد می کشم. اندوهگین می شوم. مهمانی می روم. لباس می شویم. در آینه نگاه می کنم. نگاه می کنم. نگاه می کنم. نگاه می کنم. نگاه می کنم. نگاه می کنم. چرا؟
کجا رفته اید. دور دور دور . انگیزه های بی خاصیت و احمقانه ی من که روزگاری محترم و عزیز بودید. دلخوشیهای کوچکم. روزمرگی های درد آورم. کجا رفته اید.روزگاری دوست می داشتم. روزگاری.... ؟
افسانه

کلاس های فرانسه

حدود هفت سال پیش که آموختن زبان فرانسه رو توی مؤسسه ی کیش شروع کردم، احساس تازه و جالبی نسبت به زندگی پیدا کردم. اون موقع من تازه از دانشگاه آزاد و رشته ی سخت افزار کامپیوتر انصراف داده بودم و بیکار بودم. البته بیکار که نه دنبال کارهای خرید سربازیم بودم و چون کارهای انصرافم و معرفی به نظام وظیفه خیلی طول کشید و به آخر سال خورد مجبور شدم ادامه ی کارم رو برای سال جدید بگذارم. بعد از تعطیلات هم وقتی رفتم، تا دستورالعمل سال جدید بیاد و به اداره ی نظام وظیفه برسه و حضرات سرهنگها و سروانها و گروهبانها تصمیم بگیرند کارهای متقاضیان حیران رو راه بندازن، خلاصه شد شهریور سال بعد. زمانی که من رفتم دوره ی آموزشی رو بگذرونم مهر 1379 بود. فاصله ی بین سال 1378 و 1379 رو به دو تا کار اختصاص دادم. اول رفتم کلاس ویولن و بعد کلاس زبان فرانسه. اون روزها احساس خوبی نسبت زندگی داشتم. و حالا که فکر می کنم می بینم هیچ وقت توی زندگیم اینقدر از نظر روانی سبک بال و رها نبودم. دلایلش مختلف بود. اول این که اون سال ها سالهای اول دوران اصلاحات بود و همنسل های من که تازه وارد زندگی اجتماعی شده بودند و این سال ها درست مصادف بود با یک تجربه ی تاریخی منحصر به فرد. حالا که فکر می کنم می بینم چقدر احساس مثبتی به زندگی داشتم. انرژی غیر قابل وصف، پر از خوش بینی و زندگی رو با گوشت و پوستم حس می کردم. چیزی توی هوا بود، یک انرژی یا نوعی جنبش و شادی که علی رغم همه ی تلخیها روی پوستم احساسش می کردم. مثل یک جریان هوای روح بخش توی تنم جریان داشت. مطمنئنم که این همزمان یک تجربه ی شخصی و تاریخی بود. بعدها خیلی از همنسل های خودم رو دیدم که تجربیات مشابهی داشتند. کمتر از زندگی کسل یا خسته می شدم. (چیزی که الان مثل یک طاعون توی من و خیلی از همنسلهای من افتاده). به هر حال کار روزانه ی من توی اون یک سال این بود که صبح می رفتم سر کوچه و روزنامه های توس، صبح امروز، خرداد و... رو می خریدم و می اودم خونه و می خوندم. از اول روزنامه شروع می کردم تا ته اش. بعد می رفتم سر زبان فرانسه و مروری می کردم بعد از ظهر با خوشحالی می رفتم کلاس. باور کنید امروز حتی مور مور و خوشحالی لرزانی رو که موقع رفتن به کلاس روی پوستم می لغزید به یاد دارم. این کلاس از معدود کلاس هایی بود که توی زندگیم می رفتم و به ساعت نگاه نمی کردم و حتی وقتی کلاس تموم می شد ناراحت می شدم. تقریباً همه ی همکلاسیهای من به قصد رفتن از ایران داشتند زبان می خوندند. اما اون روزها من هرچی فکر می کردم نمی فهمیدم این آدمها برای چی اینقدر دوست دارند از ایران بروند. حتی اون روزها اگر کسی از رفتن به کانادا حرف می زد حالم بد می شد. می گفتم آخه چه مریضیه که همه می خوان برن کانادا؟ من فقط بابت علاقه و این که فکر می کردم زبان فرانسه به درد رشته ی مورد علاقه ام (تئاتر) می خوره داشتم کلاس می رفتم و با اشتیاق زبان رو یاد می گرفتم. احساس من وقتی توی کلاس می نشستم شبیه نوعی سبک بالی یا بی وزنی بود. (شاید امروز من خیلی دارم اغراق می کنم اما قطعاً درصد زیادی از این احساسات که می گم حقیقت داشتند). اون موقع فکر می کردم این احساس خوشایند در من از کجا می آد؟ کلاسهایی که من می رفتم 5 روز در هفته بود و 5 شنبه و جمعه کلاس نداشتیم. وضعیت من در زبان طوری شده بود که به راحتی حرف می زدم و چون کسی رو نمی شناختم که زبان فرانسه بلد باشه مجبور بودم با خودم حرف بزنم. بعد از دوره ی مقدماتی دیگه من می تونستم در حد خوبی حرف بزنم و بفهمم. وضعیت من طوری شده بود که مثل دیوونه ها با خودم فرانسه حرف می زدم. حتی پیش می اومد که خوابهای فرانسوی ببینم!!!! این سالها گذشتند و من وارد دانشگاه سوره در رشته ی ادبیات نمایشی شدم. زبان رو 2 سال خوندم و بعد چون در ترمهای بالا، کلاسها به حد نصاب نمی رسید و تشکیل نمی شد کم کم زبان رو ول کردم
همه ی اینها رو گفتم تا در مورد اون احساس سبک بالی و بی وزنی بگم. قبل از عید به اصرار افسانه و به خاطر این که واقعاً دلم برای زبان تنگ شده بود بعد از 5 سال رفتم کانون زبان مصاحبه دادم و ترم 9 پذیرفته شدم و بعد از عید کلاسهام شروع شد. بعد از 5 سال که دوباره وارد کلاس شدم و کلاس شروع شد ته مانده ای از اون احساس دوباره ی سراغم اومد. با این که همه ی همکلاسی هام می گن معلم مون خیلی خسته کننده است اما توی این یک ماهی که من کلاس می رم احساس خوبم نسبت به کلاس تغییری نکرده و حتی بازهم اون عادت ساعت نگاه کردن رو فراموش کردم. دیروز که 5 شنبه بود یک کلاس جبرانی داشتیم که از 10 نفر فقط سه نفر اومده بودند. کلاس خوبی بود. دارم کم کم جرأتی رو که 5 سال پیش داشتم و خیلی سرکلاس حرف می زدم پیدا می کنم. دیروز سر کلاس زیاد حرف زدم. و خوشحال بودم. اما خانم معلم با یک حرف چیزی رو در من تکون داد و انگار باعث شد من احساس سبک بالیم رو دوباره کشف کنم. اون گفت که شما در کلاس من باید راحت باشید این جا وقتی وارد کلاس می شید و در رو می بندیم انگار وارد یک کشور دیگه شدیم و تمام محدودیتها و قوانین ایران موقتا محو می شوند. برای من که این روزها یک غرب زده ی کامل شدم وبه قول اصغرعبداللهی ممد آمریکایی شدم!!! این جمله کشفی بود درباره ی اون احساس سبکی. این که من جایی رو بیرون از خوه دارم که کمی احساس راحتی و سبکی می کنم خیلی باعث خوشحالیه. این روزها و سالها برای من و خیلی از همنسل ها و به خصوص همرشته ای های من بدجوری سخت می گذره. زندگی روی سنگین و سختش رو به ما نشون می ده. زندگی سنگینی غریب و اضطراب آوری رو بر ما تحمیل می کنه. ممکنه خیلیها توی این جامعه، توی همین تهران، توی همین شهر سنگین و موذی زندگی کنند و اصلاً بهشون سخت نگذره، اما نمی دونم چه بلایی سر خیلی از ماها ، هم رشته ای ها، و خلاصه آدمهایی مثل ما که حتی توی دوره ی اصلاحات هم بهمون سخت می گذشت و همیشه در حال اعتراض بودیم، اومده که امروز حتی توانایی غرغر کردن رو هم داریم از دست می دیم؟ این احساس یک خستگی تاریخیه؟ شاید هم یک تنبلی تاریخیه؟ اما باور کنید ما خیلی هم نسل تنبلی نیستیم! حتی فکر می کنم شاید از نسل های قبل خیلی هم باهوش تر باشیم اما..... امین

گفتگوی محرمانه با لنگه کفش گم شده در تاریکی

سوسکی هستم بر حاشیه ی دیوار زندگی
خواهش می کنم مرا له نکن
افسانه

یک روز از زندگی من

دویدن، راه رفتن، بیدار، تئاتر، خیابان، دود، آشفتگی، مقنعه، مو، خیابان، دانشگاه، سمینار، تئاتر، مده آ، بازیگر گرسنگی، دود، صدا، دود، صدا، دود، صدا، اتوبوس، تاکسی، پول خورد، پول پاره، ضعف، گرسنگی، دویدن، سلام، دیر، دیر، دیر، دیر، راه،موبایل، زنگ، نگاه، مقنعه، آفتاب، دیوانگی، دود، صدا، حرکت، تمرین، مبارزه با بی حجابی، طرح، تمرین، پارکینگ، دویدن، دویدن، دویدن، خفگی، کتاب، موسیقی، هدفون، موسیقی، هدفون، نگاه، مو، مقنعه، مترو، ضعف، خستگی، دویدن............ دویدن.............دویدن.................دویدن
د
و
ی
د
ن
خس
ته
گی
دوید
خس
ته
ن
گی
.................................................
.....................................
.........................
................
.......
...
.
افسانه

ادامه

نمی دونم دستم به چی خورد که نوشته ی قبلی ناقص موند. گفتم که بلد نیستم. می گفتم
اما توی ادبیات فارسی معاصر مثل خیلیها شاملو رو دوست دارم و باهاش زندگی می کنم فروغ رو خیلی نمی پسندم و اخوان ثالث گاهی منو دیوانه می کنه بس که خوبه. توی نویسنده های فارسی زبان، احمد محمود رو خیلی می پسندم و به نظرم درست مثل اکبر رادی در نمایشنامه نویسی ، او هم به حقش نرسید و کمتر دیده شد. رمانهایی رو از ادبیات فارسی دوست دارم و فکر می کنم رمانهای مهمی هستند: سفر شب نوشته ی بهمن شعله ور، شب یک شب دو نوشته ی بهمن فرسی، قرنطینه نوشته ی فریدون هویدا، شب هول نوشته ی هرمز شهدادی.فعلا این یک خلاصه ایه از علایق منو می نویسم که خودم هم بفهمم چی دوست دارم! فکر کنم برای یک نوشته توی وبلاگ زیادی ور زدم. بقیه اش باشه برای بعد.
امین

درباره ی من

اینهایی که می نویسم اولین نوشته های من توی یک وبلاگه . یعنی من توی عمر پربرکتم تا به حال نه وبلاگ داشتم و نه به سرم زده داشته باشم. این وبلاگ زنم درست کرده برای دو تامون تا هر دو تامون بنویسم با این که کلی کامپیوتر حالیمه بازهم از تنظیمات وبلاگ چیزی حالیم نیست و همه رو از زنم می پرسم. به هر حال فکر می کنم وبلاگ جاییه که معمولاً ملت هرچی دلشون بخواد می نویسن و خوب چون ما توی بهشت و مهد دموکراسی زندگی می کنیم گاهی برای کسانی که حرف دلشون رو می زنن مشکلاتی پیش می آد مثلاً یه دفعه چشمشون رو باز می کنن می بینن توی زندان هستن! من فعلاً قصد ندارم چیزهای عجیب و غریب و بودار یا بی بو این جا بنویسم. بیشتر دوست دارم از چیزهایی که توی ذهنم می گذرن و بیانشون نمی کنم و دوست دارم بیانشون کنم تا خودم هم اونا رو بفهمم ، بنویسم. خاطرات یا ذهنیات یا تأثیراتی که زندگی توی شهر عجیبی مثل تهران روی آدم بدبختی مثل من می گذاره، برخوردهام با آدمها، با دنیای مرتبط با کارم یعنی تئاتر و چیزهای این جوری. کتابهایی که می خونم و دوستشون دارم و....از امروز شروع می کنم و سعی می کنم تا جایی که می شه چس ناله راه نندازم! چون در طول روز به اندازه ی کافی غرمی زنم و به همه چیز و همه کس فحش می دم.البته این حالت خیلی از همسنها و همرشته ای های منه . من توی زندگیم دلخوشیهایی دارم که می تونن برای لحظاتی منو از افسردگی و تلخی دور کنن. مثلاً کتاب، فیلم و فوتبال. من به طرز دیوانه واری فوتبال رو دنبال می کنم و خیلی متعصبانه طرفدار تیم بارسلونا هستم. توی کتاب خوندن سلیقه ام متنوعه مثلاً کتابهای مربوط به تاریخ معاصر رو دوست دارم اعم از تاریخ معاصر ایران و جهان. به کتابهایی که به سیاست، تاریخ، فرهنگ و دنیای معاصر مربوط می شه علاقه دارم. و از همه بیشتر به ادبیات . توی فیلم دیدن سلیقه ام کمی اروپاییه . یعنی خدایان من توی سینما نه تارانتینو و ... هستن بلکه من برگمان و تارکوفسکی را می پرستم. البته من وودی آلن، اسکورسیزی و کاوپولا رو دوست دارم اما نه به اندازه ایی که مثلاً فیلم فانی و الکساندر رو دوست دارم. به هر حال این جوریه. توی ادبیات اما سلیقه ام یک ترکیبیه از سلیقه ی روسی و آمریکایی. من داستایفسکی رو می پرستم. اما همینگوی، کارور، فاکنر، آرتور میلر، سلینجر، سینگر، و... رو شیفته وار دوست دارم. البته با این که عاشق فرهنگ و زبان فرانسه هستم و خودم هم زبان فرانسه خوندم از بین نویسندگان فرانسوی فعلاً کامو رو واقعاً دوست دارم

شروع

!برای شروع می نویسیم ما اومدیم