هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

یادت هست وقتی که تشنه بودم و کوچک، نیمه شب تابستان هایی که روی بام خانه می خوابیدیم بلند می شدی و لیوانی از آب یخی که سر شب توی فلاکس آماده کرده بودی به دستم می دادی، می ایستادی تا آب را بخورم، لیوان را می گرفتی و می پرسیدی دیگه نمی خوای؟ یادت هست در آن لباس کار سرمه ای می آمدی خانه و من پر از شوق و انتظارِ بعد از شنیدن صدای بوق تعطیل کارخانه، پله ها را دوان دوان پایین می آمدم، دوچرخه ات را به دیوار تکیه می دادی، می گفتم سلام خسته نباشید.... بغلم می کردی و می بوسیدی ام؟ وقتی که شب ها در آغوشت گلوله می شدم و همیشه همان قصه ی حسن کچل را که دوست داشتم برایم می گفتی و همیشه خوابم می برد و نمی دانستم بر سر حسن کچل چه می آید.... وقتی که هنوز در راه خانه بودی و من در رختخواب خنکت بوی موها و تنت را به جان می کشیدم و صدای سوت کارخانه را منتظر بودم.... وقتی که می رسیدی خانه و برای مامان ترانه می خواندی و بغلش می کردی و مامان شرمگین می گفت عباس نکن، جلوی بچه ها زشته و تو می بوسیدی اش حتی جلوی بچه ها که از این شوخی های زن و شوهری می خندیدند و مامان که تلاش می کرد از آغوشت بگریزد جلوی بچه ها.... وقتی که تلخی می کردی، دعوایمان می شد و من نوجوانی چموش بودم، در را به هم می کوبیدم، پا بر زمین می کوبیدم و هنوز دقیقه ای نگذشته  تو به اتاقم می آمدی و پیشانی ام را می بوسیدی و می گفتی دخترم ببخشید، ناراحت که نشدی؟ آخ که چه مغرور بودم من و تو نبودی.....
پانزده روز از رفتنت می گذرد و من شب ها بیدارم و به قفسه ی چوبی کنار تخت خیره می شوم و تک تک خاطره هایم با تو را، صدایت را، خنده هایت را، حرف هایت را مرور می کنم. گاه گریه می کنم، گاه قلبم پاره می شود و گاه سنگین.... دیشب یادم آمده بود که می آمدی در اتاق و از من می خواستی گزارش بنویسم، مرا ببخش اگر تنبل و بی حوصله بودم و از تو می خواستم یکی از افراد گروهت همان چیزهای همیشه را بنویسد..... دوستت دارم که با اعتماد به من می گفتی دخترم تو می تونی، بقیه که نمی تونند، تو نویسنده ای، تو خوب می نویسی. 
یادت هست وقتی که شعرهایم چاپ می شد در روزنامه ها، وقتی که هیچ نبودم و با من مصاحبه ای کردند در مجله ای و تو با ذوق مجله به دست می رفتی از خانه بیرون و به تک تک آشنایان و دوستان عکس دخترت در مجله را نشان می دادی، دخترت که نویسنده بود. یادت هست با همه ی مخالفتت برای اولین اجرای من با مامان تا قُم آمدید بدون اینکه من بدانم و با دسته گلی بعد از اجرا غافلگیرم کردید و برای اجرای بعدی ام تا قزوین آمدید باز بی خبر و با دسته گلی، بی آنکه ماشینی داشته باشی و یا شب آنجا بمانید..... ممنون که به من اعتماد کردی تا خودم رشته ام را انتخاب کنم، تا خودم همسرم را انتخاب کنم، تا خودم آینده ام را انتخاب کنم....
 پدرم، مهربان، دلسوزم، مرا ببخش اگر گاهی جوانی کردم، اگر گاهی حوصله ات را نداشتم، اگر گاهی غر می زدم، مرا ببخش اگر نمی دانستم مرگ عزیز یعنی چه، اگر نمی دانستم چه ساده و زود از دستت خواهم داد، مرا ببخش که هرگز بر دستان پر چروک و خسته ات بوسه ای نزدم، هرگز پاهای خسته و گرمازده ات در کفش را از پس دویدن های روزت برای ما آبی نزدم و حنایی نبستم، که هرگز نگفتمت تا چه پایه دوستت دارم، که هر گز نتوانستم جبران کنم پدری ات را. 
شادم که می گفتی پتویی که تو روم بکشی فرق داره و من پتو را روی توی خسته می کشیدم و گاهی هم غری می زدم، شادم که برایت نوشتم حتی اگر همیشه نخندیدم، اما نوشتم و شاد بودی که گزارش کوهنوردی هایت مرتب و منظم است، شادم که اگر لیوانی اب خواستی به دستت دادم زمانی که عاقل شده بودم، شادم که گاهی در آغوشت می کشیدم و بوسه ای بر صورتت می زدم، شادم که با شکم حامله و سختی سفر، تابستان را به ایران آمدم و برای بار آخر دیدمت، ای وای از این بار آخر که گفتنش هم دلم را می شکند.
همیشه فکر می کردم هرگز پناهنده و فراری نمی شوم تا هر وقت اتفاقی افتاد به سرعت به ایران برگردم، پناهنده و فراری نبودم اما روی تو را برای بار آخر ندیدم. اسیر بودم با شکم زنی هشت ماهه که اجازه ی پرواز ندارد. اسیر اینجا با حرف های ضد و نقیضی که شنیدم روزهای اول، با حرف سکته ی تو آغاز شد و من دعا می کردم از کما برگردی غافل از آنکه تو رفته بودی، دو روز بود تو رفته بودی و نمی دانستند به من چه بگویند.... دو روز بود تو رفته بودی و من بی قرار دعا می کردم و در قلب نگرانم چیزی می گفت همه ی اینها بیهوده است. ببخش اگر نیامدم تا برای آخر بار چهره ی آفتاب سوخته ات را ببینم، تا برای اخر بار تماس پوست صورتت و خاک را ببینم، تا برای آخر بار با اشک هایم صورت پاکت را بشویم. ببخش که اگر نتوانستم و نیامدم و تو در خاک شدی کفن پوش مهربان ترینم. 
رفتنت را نه باور کرده ام و نه می توانم باور کنم. بارها به خود گفته ام رفته است اما مگر می شود آن لب پر خنده برای همیشه بسته شود و آن چشمان مهربان برای همیشه دور؟ تمام این روزها انتظارم برای به دنیا آمدن پسرم تبدیل شده به انتظارم برای بازگشت به ایران و بوسیدن خاک مزارت. نتوانستم به تو خداحافظ بگویم. هنوز فکر می کنم وقتی برگردم در خانه ای، در آغوشت فرو می روم و تو پیشانی ام را می بوسی و می پرسی چطوری طلای من؟
نمی توانم عکس هایت را ببینم، از روزی که فهمیده ام رفته ای دیدن هر عکسی از تو برایم عذابی است دردناک، قلبم از هم می درد وقتی که می بینم این چهره ی خندان در عکس را برای همیشه از دست داده ام، برای همیشه رفته است.... 
تصویر ثابتی از تو در ذهنم تکرار می شود و آن تصویر شب آخر و آخرین خداحافظی ماست. یک سال قبلش وقتی از ایران بیرون می آمدم تو در فرودگاه گریه کردی و من هر بار با دیدن عکس آن روز به خود لرزیدم از عشق پدرانه ات..... اما تصویر دیدار آخر ما همین یک ماه پیش رقم خورد، امسال تابستان شب آخردر خانه ی من خداحافظی کردیم. خسته بودی و نمی توانستی به فردوگاه بیایی. برای بار آخر هم را بوسیدیم و نمی دانستم این آخرین بار است و این بوسه بوسه ی خداحافظی ست، تنگ در آغوشت نگرفتم همچون فرزندی که برای بار آخر پدرش را می بیند، اشکی نفشاندم که فکر می کردم دوباره برمی گردم و دوباره می بینمت، گفتی دخترم فقط مواظب خودت باش، با خنده و بی قیدی گفتم مواظبم، نگران نباش. باز گفتی فقط مواظب خودت باش و رفتی در آن بلوز آستین بلند که راههای بنفش داشت و آن شلوار طوسی و آن پشت کمی خمیده..... و رفتی و من مشغول دیگران بودم و رفتنت را دل سیر ندیدم. 
کاش می گفتم پدرم تو مواظب خودت باش....کاش می گفتم پدرم روز چهارده شهریور به کوه نرو، کاش می گفتم پدرم جدا از گروه برنگرد، کاش می گفتم پدرم سمت آن تخته سنگ و یخچال کنارش نرو، کاش می گفتم پدرم پا بر تکه یخ یخچال که هم الان می شکند نگذار، کاش می گفتم لباس گرمتری بپوش، طناب بیشتری داشته باش تا اگر گروه امداد هجده ساعت دیر کرد شاید خودت بتوانی از عمق سی متری خودت را بیرون بکشانی، پدرم کاش می گفتم با خودت خوراکی بردار، کاش می توانستم استخوان شکسته ی دنده ات را، ریه ی پاره شده ات را برای بار آخر ببوسم و بگویم نیازاریدش، دردش ندهید، بگذارید اگر می رود آرام و بی درد برود..... به چه فکر می کردی در آن هشت ساعت هوشیاریِ افتاده در عمق سی متری یخ، به چه فکر می کردی با آن درد طاقت فرسای ریه ی از هم دردیده، به چه فکر می کردی با آن فقط یک تکه نان در جیبت و سرما و گرسنگی؟
پدرم کاش راحت رفته باشی.....
باور نمی کنم که نیستی، باور نمی کنم آن نگاه و لبخند و آن مرد شوخ رفته است، باور نمی کنم تمام شد، باور نمی کنم..... باور نمی کنم..... و اشک هم امان نمی دهد.
ممنون که خاص ترین پدر دنیا بودی..... ممنون که پدر من بودی....
خداحافظ ای که دلت زنده شد به عشق..... 
افسانه ات