این روزا ظاهراً سرم خیلی شلوغه ولی در حقیقت کار خاصی هم نمی کنم. مدام روی کاغذ می نویسم چه برنامه هایی برای زندگیم دارم ولی چیزی تغییر نمی کنه. حرکت همه چیز انقدر بطئی و کنده که من نمی فهمم.
این روزا تمام مغازه های مارکدار و بی مارک جراح کرده اند و توی شهر، توی مراکز خرید که راه بری با موجی از جنون خرید مواجه می شی. با امین رفتیم بوتیک بنتون تو ونک. قیمت ها هنوز بالا و نکته ی جالب توجه این بود که لباس هایی حراج شده بودند که ظاهراً آقای بنتون باید مستقیم می نداختشون سطل آشغال. همه ی جنس ها حالت کهنه و داغون داشتند. و خانم ها.... خانم ها.... این خانم های عزیز مارک دوست، با چه شتابی از هم پیشی می گرفتند تا این بنجل های آشغال رو چهار تا چهار تا و پنج تا پنج تا رو دستشون بندازند و برند طرف صندوق که جیبشون رو خالی کنند. اگه مدل هایی که یک ماه پیش تو بنتون دیده بودم حراج بود منصفانه بود اما جنس هایی که الان اونجا گذاشتن چیزایی یه که اگه من ته کمدم پیدا کنم از خودم و کمدم شرمنده می شم!
نکته ی جالب دیگه ای که این روزا فهمیدم اینه که من به شدت تنبل شدم و خودم نمی دونستم. برای رفتن یه مسیر یک ساعت و نیمه عزا می گیرم، تپش قلب می گیرم، غر می زنم، ناله می کنم. یادمه یه زمانی تمام روز رو می دویدم. بدون ناهار، بدون استراحت، بدون غرغر ، بدون وقفه. فکر می کردم همه ی کارای عالم رو می تونم تو یه روز انجام بدم. حالا اما احساس پنچری دارم و جالبیش اینه که نمی دونستم پنچر شدم. فکر می کردم هنوز همون انرژی سابق رو دارم و هر وقت بخوام می تونم موتورم رو روشن کنم. ظاهراً اشتباه فکر کردم و حالا باید کمی تمرین کنم که پنچریم رو بگیرم و دوباره راه بیفتم.
افسانه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر